خبر آزادیمان را از پزشکان الجزایری شنیدم
خاطرات یک گروگان سفارت آمریکا-۵
تاریخ ایرانی: جان گریوز مسئول روابط عمومی سفارت ایالات متحده در تهران، ۲۰ سال بعد از تسخیر سفارت (سال ۱۹۹۹)، خاطرات ۴۴۴ روز گروگانگیری را برای واحد تاریخ شفاهی مرکز مطالعات دیپلماتیک وزارت امور خارجه آمریکا بازگو کرده که «تاریخ ایرانی» متن کامل آن را منتشر میکند.
***
این احساس را داشتید که ایرانیها دارند از این اتفاق استفادهٔ خودشان را میکنند؟
بله. دانشجوها دوربینهای تلویزیونی کار گذاشته بودند. بیشک رسانهها به همهٔ دنیا نشان میدادند چقدر خوب از ما نگهداری میشود. من همان اوایل از دانشجوهای پزشکی شنیده بودم آیتالله خمینی کارشان را تأیید کرده اما تصریح هم کرده باید مراقب سلامت ما باشند. همین تا حد زیادی دست و پای دانشجوها را بست چون حفظ نفوذ و اقتدار بر آدمهایی که دارند امیدشان را از دست میدهند، ساده نیست و حالا آنها هم گزینهٔ استفاده از زور و فشار بیشتر را نداشتند.
کسانی نبودند که تهدید شوند یا باهاشان بدرفتاری شود؟
ما البته که مکررا تهدید میشدیم از چیزهای کوچکی محروممان میکنند. اما من شخصاً از مورد بدرفتاری خیلی جدیای خبر ندارم. افسرهای نظامی ردهبالا، رئیس مرکز سیآیای و دیگرانی که مأمور سیآیای شناخته شده بودند تهدید به محاکمه و حکم مرگ میشدند، اما باقی گروگانها اغلب خودشان برای خودشان محرومیت میخریدند، بیتردید چون این نیاز روانی را داشتند که مخالف و متمرد باشند.
دریاسالار استاکتون و دیگرانی درباره بازیهایی روانی در ویتنام گفتهاند و نوشتهاند که گروگانهای قدیمی برای سالم نگه داشتن ذهنشان آنها را انجام میدادهاند.
من فکر میکنم هر کسی روش خودش را دارد برای اینکه از پس موقعیتی بربیاید. من کلی خیالبافی میکردم، رؤیاپردازی. بعد قضیهٔ بیماری استوکهلم هم هست، اینکه زندانی هویتش را از اسیرکنندهاش بگیرد. من هیچ مشکلی نداشتم با روشی که دیگر همکارانم برای برآمدن از پس موقعیت داشتند، جز اینکه آدمهای مخالف و متمرد هر از گاه باعث محرومیت کل گروه از یک چیز میشدند.
برای سرگرم کردن خودتان چیزی میخواندید؟
بله. یکی از چیزهایی که دانشجوها همان اول فهمیدند این بود که برای جلوگیری از درگیری و نزاع باید سر ما را گرم کنند. بنابراین کلی تلاش داشتند تا از کتابخانهٔ سفارت به ما کتاب بدهند. دم و دستگاه حسابی قرض دادن کتاب راه انداختند، تا اینکه جایی فهمیدند بعضی گروگانها لای کتابها پیغامهایی برای بقیه جاساز میکنند. من هیچوقت نفهمیدم چرا یک گروگان باید این همه زحمت و گرفتاری برای خودش بخرد که لای کتاب پیغام بگذارد، یا اینکه چرا این قضیه نگهبانهای ما را نگران میکرد. احتمالاً قضیهٔ پیغامها هم یک نمونهٔ دیگر از رفتار متمردانه بوده. خود دانشجوها هم تصور اغراق شدهای از تواناییهای ما داشتند. مثلاً ساعت مچیهای ما را ضبط کردند تا نتوانیم عین دیک تریسی از طریقشان با بیرون ارتباط برقرار کنیم.
همان کتابهایی که در دورهٔ کارتان در واشنگتن سوا کرده بودید.
بله، بعضیهایشان کتابهای یواسآیاس بودند. باقی هم کتابهای اهدایی به کتابخانه. در طول سالها آدمها کتابهایی را که خوانده بودند گذاشته بودند توی قفسهٔ کتابخانهٔ آنجا. یک مجموعهٔ گلچین از کتابهای جلد کاغذی. من کلی کتاب خواندم. سر یک برههای که اصلاً کل قفسهٔ مجموعهٔ کتابهای جاویدان کلاسیک را برایم آوردند. من یکی از معدود آدمهایی هستم در دنیا که واقعاً تمام آثار فروید را خواندهام. به نظرم رسید که این آدم یک کلاهبردار تمامعیار است، اما خب این یک قصهٔ دیگر است.
ولی این امکان را نداشتید که مثل بعضی گروگانهای آمریکایی در ویتنام با همدیگر حرف بزنید و بحث کنید.
نه، با همدیگر حرف نمیزدیم.
همچنان که این تجربهٔ هولناک داشت به آخرهایش نزدیک میشد، اتفاقهای دیگری هم میافتاد؟
آن آخرها که دیگر حسابی ناامید شده بودیم چون سر آخر ما را بردند چپاندند توی یکی از بدترین زندانهای شاه. بعد از اینکه کلی ما را اینور و آنور گرداندند و دیدند این کار زیادی خطرناک است، به این نتیجه رسیدند. ما را آوردند تهران و انداختند توی یکی از زندانهای بدنام زمان شاه که میگفتند دیگر زندان نیست چون کنارش گذاشتهاند و دیگر ازش استفاده نمیکنند.
بعد بالاخره روزی رسید که به نظرتان آمد دارید میروید سمت آزاد شدن؟ بهتان غذای بهتر بدهند، بهتر رفتار بکنند؟
توی آن زندان هم مثل جاهای قبلی یکی از مشکلات اصلی سرمای وحشتناک زمستان بود. هیچ راهی برای گرم کردن نبود. توی توالت مثلاً آب روی کل کف راه میافتاد، صبح که میشد دیگر سفت یخ بسته بود. اوقاتمان را به خسخس کردن و سرفه کردن میگذراندیم.
آن زمان دیگر تعداد زیادی را جمع کرده بودند آنجا؟
نمیتوانم مطمئن بگویم اما احساسم این بود که بسیاری از ما آنجاییم. بعد ما را یکهو منتقل کردند به یک جایی که به نظر هتلی در شمال تهران میآمد، جایی کمابیش خوب و دلپذیر. غذایش خیلی بهتر بود و اجازه داشتیم با همدیگر حرف بزنیم. به نظرمان میآمد دارد اتفاقی میافتد. من با یکی از افسرهای نظامی رده بالا هماتاق بودم. خاطرههایمان را با همدیگر مقایسه میکردیم. تجربههایی که از سر گذرانده بودیم خیلی از همدیگر متفاوت نبودند اگرچه من در کل مدت چهارده ماه حتی یک بار هم او را ندیده بودم. نزدیک آن اواخر بود که شروع کردند به بیرون بردن آدمها؛ من و کلنل را پشت سرشان گذاشتند همان جا بمانیم. فکر کردیم قرار است تیربارانمان کنند.
خیلی پیشترها که توی کنسولگری بودیم، یک بار چشمبسته و دستبسته ما را رو و چسبیده به دیوار یکی از راهروها گذاشتند، توی خرج تفنگهایشان فشنگ گذاشتند و گذاشتند ما همینجور عذاب بکشیم، و بعد ما را برگرداندند توی اتاقهایمان که داغان و درهمریخته بودند. بیتردید داشتند تلاش میکردند ما را بترسانند و از این طریق نظم و مناسباتی را که میخواستند حفظ کنند.
چی باعث میشد فکر کنند شما دارید از نظم و مناسباتی که آنها میخواهند سرپیچی میکنید؟
نمیدانم. به خصوص خود من داشتم میلرزیدم چون خواب بودم. یکهو آدمهای نقابدار بدرفتار من را کشیدند بردند توی راهرو. دوتا آدم دیگری که توی همان اتاق با من بودند بیدار شدند و دیدند که کل قضیه فقط یک نمایش مزخرف است.
یکی از سختترین چیزها برای من دستبندها بودند. همان اوایل دانشجوها توی یکی از گاوصندوقها چندتایی دستبند پیدا کردند. بستند به دستهای چندتایی از ما. این شد که من یاد گرفتم چطور همهٔ کارهایم را دودستی بکنم. هر وقت دستبندها را باز میکردند مجبوری به خودم میخندیدم: باز هم دوتا دستم را کنار هم حرکت میدادم. شب اولی که دستبند زدند مکافات و مصیبتی داشتم چون وقتی فشار روی دستبند است اگر یک دکمهای را فشار بیاوری کل دستبند کامل قفل و بیحرکت میشود. حین خواب احتمالاً فشار را انداخته بودم روی آن دکمه و دستبند. بیدار که شدم یک دستم بیحس بود. رو به دانشجویی که نگهبانی میداد، داد کشیدم اما او خیلی توجهی نکرد. سر آخر که مشکل را متوجه شد، مجبور شد برود دنبال دانشجوهایی بگردد که کلید دستشان بود. خوابیدن با دستبند خیلی سخت است، ولی آدم به راه رفتن بدون کفش عادت میکند. لایهٔ پوست کف پاهایت عین چرم سفت میشود و گردش خون خودش را با بیحفاظی پوست وفق میدهد، عین دستها. بعد از چند ماه پابرهنه بودن دیگر اذیتم نمیکرد. چیزی که بعد از آزاد شدن اذیتم میکرد کفش پوشیدن بود. توی کفش خیلی داغ بود و پاهای آدم را محدود میکرد، عین اینکه توی خانه دستکش بپوشی.
آنجایی که همراه مشاور ارشد نظامی توی هتل بودید، قصهتان را رها کردیم.
خوشبختانه بالاخره نوبت پیوستن ما هم به جمع رسید. یک گروه پزشکهای الجزایری ما را معاینه کردند چون ایرانیها نمیخواستند گروگانهای سابقشان بروند بعداً ادعاهای دروغ کنند. اما به ذهن ایرانیها نرسیده بود که من میتوانم خیلی ساده با الجزایریهایی که به چشم ایرانیهای مسلمان، انقلابیهای ستودنی عرب بودند، به فرانسه صحبت کنم. پزشکها تأیید کردند ما قرار است به زودی آزاد شویم و با هواپیما به الجزایر برویم. حرف زدن من با پزشکها، ایرانیهایی را که فقط مدام با انگلیسی شکستهبستهشان میگفتند «تو حرف نه» ناراحت کرد. دلشان نمیخواست من به دیگر دوستان گروگانم بگویم چی از حرفهای پزشکها دستگیرم شده چون میترسیدند بعضی گروگانها دیگر حرفشان را نخوانند و از دستورات سرپیچی کنند. (توی هواپیمایی که به الجزایر رفت من با یکی از آن پزشکها دوست شدم و تا سالها با هم در تماس بودیم.)
خب بعدش ناگهان همراه کاروانی شدید که داشت به مقصد فرودگاه میرفت؟
اول مجبور بودند کفش پایمان بکنند. ما را بردند به یک اتاقی که کپهای عظیم از کفش تویش بود. من گرفتاری داشتم کفشی پیدا کنم که پاهایم بتوانند تابش بیاورند. بعد همهٔ چیزهای باارزشمان را ضبط کردند ـ همهٔ چیزهای بهدردخوری که توانسته بودیم لای بالشهایمان مخفی کنیم. قول دادند تمام اموال شخصیمان را برایمان میفرستند، از جمله ساعتهایمان، اما هیچوقت هیچچیزی برایمان نیامد. خوشبختانه من از قبل یادداشتهایی را که وقتهای داشتن مداد و کاغذ برمیداشتم، جدا کرده بودم و همراه چیزهای شخصی دیگری گذاشته بودم توی لباس زیرم؛ میدانستم دانشجوها خیلی عفیفتر از آنند که آنجا را بگردند. هنوز هم آن یادداشتها را دارم؛ وقتی شروع کردم به نوشتن دربارهٔ تجربهام در ایران، آن یادداشتها کمکم کردند.
ما را با اتوبوسی پر بردند به فرودگاه و هر وقت یکی از گروگانها زیادی تمرد و سرکشی میکرد، اتوبوس میایستاد. گروگانها لازم داشتند متمرد باشند. دانشجوها هم نمیتوانستند آنجوری که خودشان دلشان میخواهد رفتار کنند. ما که روانهٔ هواپیما شدیم آنها پشتسرمان حالت یک جمع مختصر پرخاشجو به خودشان گرفتند و ما را هو کردند. آدمهایی را دیدم که چهارده ماه بود ندیده بودم، از جمله مأموران زن را. تجدید دیدار شادمانهای بود.
البته، بروس لینگن و دار و دستهٔ وزارت امور خارجه.
بله. بیرون هواپیما که رسیدم برای اولین بار آنها را دیدم.
نظر شما :