بانکدارهای آمریکایی آزادی ما را عقب انداختند
خاطرات یک گروگان سفارت آمریکا-۶
تاریخ ایرانی: جان گریوز مسئول روابط عمومی سفارت ایالات متحده در تهران، ۲۰ سال بعد از تسخیر سفارت (سال ۱۹۹۹)، خاطرات ۴۴۴ روز گروگانگیری را برای واحد تاریخ شفاهی مرکز مطالعات دیپلماتیک وزارت امور خارجه آمریکا بازگو کرده که «تاریخ ایرانی» متن کامل آن را منتشر میکند.
***
پس هواپیما که از زمین بلند شد، یکجور حس خوشی و رضایت داشتید.
خیلی زیاد. اما بروس ]لینگن، کاردار سفارت آمریکا در تهران[ نمیدانست باید به آدمهایش چی بگوید. چون خودش تجربهای شبیه ما را از سر نگذرانده بود، درک میکرد که یکی از ما نیست. نشست کنار من تا صحبت کنیم ببینیم چه میتواند بگوید و چی را نگوید بهتر است. بابت مقامش آنقدر حساس بود که شک داشت نکند بعضی از این گروگانهای سابق فکر کنند مسئول بدبختی و فلاکتشان تا حدی دولت ایالات متحده و کاردار است. البته که حق داشت. آدمها از آزادشدنشان شاد و مسرور بودند اما از اتفاقی که برایشان افتاده بود خوشحال نبودند، از رفتار قدرتهای بزرگ خوشحال نبودند. در آلمان که کارتر آمد به دیدارمان، راستش کلی نگرانی داشتیم نکند گروگانها ازش خیلی بد استقبال کنند. بعد دیدیم که اینجور نشد چون خودش هم سعی نکرد چیزی بگوید، فقط گفت چقدر خوشحال است ما خلاص شدهایم. اگر بیشتر از این چیزی گفته بود، گروگانها بد باهاش تا میکردند.
در مورد گفتن و نگفتنها، شما چه مشاورهای توانستید به بروس بدهید؟
چیزی که من گفتم فقط این بود که او باید بگوید چقدر خوشحال است ما را میبیند و هیچ توصیهای نکند یا دستوری ندهد. حتی از این هم مهمتر اینکه نباید این حق را به خودش بدهد از طرف جمع حرف بزند یا حتی از کلمهٔ «ما» استفاده کند. تشکر کرد و خودش خوب از عهدهٔ راست و ریس کردن قضیه برآمد. نوع حرف زدنش جذاب بود و به دل آدمها مینشست. حرفهایش باعث ناراحتی هیچ کس نشد.
سر جلسهٔ مطبوعاتی، به خودش حق نداد از طرف جمع حرف بزند. از من در مورد نوع برخورد با رسانهها هم مشاوره خواست. چون من هم کار روزنامهنگاری کرده بودم و هم در سفارتخانههایی وابستهٔ مطبوعاتی بودم. بهش همان چیزی را گفتم که قبلش همیشه وقتی سفیرها در مورد نوع برخورد با رسانهها ازم میپرسیدند، میگفتم. اگر خبر خوب میخواهی بدهی، خودت باید بیایی وسط؛ اگر خبر بد میخواهی بدهی، بگذار وابستهٔ مطبوعاتی کارش را انجام بدهد. ضمناً اگر از سؤالی خوشت نیامد، خودت سؤال را دوباره و جور دیگری بیان کن و بعد به سؤال خودت جواب بده. با سؤال بعدیاش هم همین کار را بکن. هیچوقت به سؤالی که دوستش نداری، جواب نده. روزنامهنگار حرفهای خیلی زود میفهمد تو با تجربهتر از آنی که راحت توی تله بیفتی و چیزهایی بگویی که دلت نمیخواهد بگویی. ممکن است غرغر کند که تو جواب سؤالهای او را ندادی اما اینطوری دستکم بعداً مجبور نیستی بیفتی به تقلا برای اینکه نقل قولهای تأسفآوری که توی رسانهها ازت میکنند، ماله بکشی.
آیا توی هواپیما با شما یا لینگن تماسی گرفتند تا مشاورهای بگیرند که رئیسجمهور چطور باید با قضیه برخورد کند؟
نه، ولی به آلمان که رسیدیم گرفتار چاه ویل اداریها و دکترها و روانپزشکها شدیم. همهشان فکر میکردند ما خیلی ضعیف و شکننده شدهایم و نیاز به مشورت و مشاوره داریم. عذابآور بود. از آن طرف من را دعوت کردند به اتاق سایروس ونس، وزیر امور خارجهٔ سابق و چند ساعتی را آنجا به حرف زدن با او گذراندم. سؤالهای خوبی کرد. احتمالاً حرفهایی را که بهش زدم به وزارتخانه و ریگان هم منتقل کردند حتی به رغم اینکه آن زمان ونس دیگر هیچ مقام رسمیای نداشت. به هر حال گمان میکنم چیزهایی را که من باید در مورد ماجرا گزارش میدادم، به رئیسجمهور سابق، کارتر، هم منتقل کرد.
ونس بعد از حملهای که برای آزادی گروگانها شد، استعفا داده بود.
بله. برای همین هم کسی را به چشم یکی از آدم بدهای ماجرا نمیدید. من که شخصاً ازش خوشم میآمد، طنزش را و شیوهٔ سؤال پرسیدنش را دوست داشتم. بعد از سروکله زدن با متخصصان خودخواندهٔ رسیدگی به حال زندانی و آدمهایی که میخواستند درجا همه چیز را درست کنند، نهایتاً خلاص و آرام شدیم.
این میشود قبل از شروع شدن انواع مراسم و سؤال و جواب کردنها و حتی تجدید دیدار با خانوادههایتان.
هاه، بله. این قضیه در آلمان بود، توی بیمارستان نظامی.
قبلتر باید میپرسیدم که آیا شما در دوران گروگان بودن نامهای برایتان میآمد یا هیچجور ارتباطاتی با بیرون داشتید.
کمی، ولی خیلی کمتر از اغلب دیگر گروگانها.
یعنی نامههایی که واقعاً برای شما مینوشتند، برای جان گریوز، از طرف خانواده، یا بخشی از انبوه نامههایی که آمریکاییها برای گروگانها مینوشتند.
انبوه نامههایی که گروههای بشردوست مینوشتند، گروههایی که میخواستند روحیهٔ ما را بالا نگه دارند. اینجور نامهها از طرف آدمبزرگها کمتر کمک حال بود تا نامههایی که از طرف بچهها میآمد؛ انگار بچهها واقعاً میدانستند چی باید بنویسند. به هر حال دانشجوها مدام نامههای غیرشخصی را تحویلمان میدادند. راهشان برای آنکه به ما نشان بدهند دارند همهٔ نامهها را بهمان میرسانند. تمام نامهها، چه آنهایی که میآمدند و چه آنهایی که ما میفرستادیم، باز و حسابی زیر و رو میشدند.
آیا از طریق آن نامهها این حس بهتان منتقل میشد که ذهن و دل کل کشور مشغول شما است؟
به تدریج، آخرهای دوران اسارت بود حتی بهمان مجلههای خبری سانسور شدهای هم میدادند. سر همین قضیه آن آخر آخرها بود که کلی چیز فهمیدیم اما اوایل نه. گروگانهایی بودند که همیشه خبرهایی داشتند چون کلی نامه بهشان میدادند. اخباری که آنها داشتند یواشکی بین همه پخش میشد، حتی به رغم اینکه ما اجازه نداشتیم با همدیگر حرف بزنیم. بنابراین واقعاً یک خبرهایی داشتیم، اما بیشترشان تحریف شده یا غلط بودند.
قبل اینکه از این بخش قضیه رد شویم، آیا میخواهید چیزی دربارهٔ برههٔ استقرار مجددتان در آمریکا و روند کاهش فشاری بگویید که بابت این تجربه مدتها به شما وارد میشد؟
بله. تا جایی که من تشخیص میدهم، بیشتر به اصطلاح «کمکهای حرفهای»ای که شد، خیلی کم به درد ما خوردند. بعضی از گروگانهای سابق از حرف زدن دربارهٔ خودشان استفاده کردند تا آن تجربه را پشت سر بگذارند. به نظر میآید دیگرانی از طریق فعالیتهای مذهبی به آرامش خاطر رسیدهاند. اما چند نفری انگار دیگر هیچوقت خوب نشدند، انگار هیچوقت نتوانستند بپذیرند افتخار گروگان بودن نهایتاً فرو مینشیند و تو هم میشوی مثل همهٔ آدمهای دیگر. بعضی گروگانهای سابق گرفتار کلی مشکلات روانی شدند و به هم ریختند اما من مشکوکم تجربهٔ گروگانگیری آنها را بهم ریخته باشد. به هر حال که تجربهٔ در مرکز توجه بودن بعد از آزادی احتمالاً کمک کرده به ویران شدنشان. بیشتر آدمهایی که توانستند خوب شوند و جان سالم بهدر ببرند، کسانی بودند که سر شروع دوباره خیلی مشکلات شخصی جدیای نداشتند، و بیشتر آنهایی که برای سازگاری مجدد با زن و خانواده و سگ و کفش و رختخوابشان گرفتار کلی مشکلات شدند، احتمالاً از قبل گروگانگیری مشکلات ناجور داشتند. احساس من این نیست که نفس تجربهٔ گروگانگیری دلیل همهٔ آن ناسازگاریهای بعدی باشد. ضربهٔ روحی و روانی ویتنام خیلی ناجورتر بود. جوانکهای هجده ساله پیش چشمشان مرگ و زخم دیدند. کشتند و دیدند رفقایشان معلول یا کشته میشوند. ضربهٔ روحی و روانیاش خیلی بیشتر از همهٔ اتفاقاتی بود که برای گروگانها افتاد.
نهایتاً حس من این است که شما با این تجربه کنار آمدهاید و راحتید بیآنکه عداوتی نسبت به اسیرکنندههایتان داشته باشید، یا دستکم نسبت به دانشجوها، که شما با پذیرفتن اینکه قضیه یکجور ضرورت تاریخی بوده، خودتان را راحت کردهاید.
ضرورت؟ حتی اگر این باشد هم باز من هیچ وقت خیلی عداوت یا احساس بدی نسبت به اسیرکنندههایمان نداشتهام. بسیاری از آن دانشجوها ذاتاً آرام و مؤدب بودند اما شرایط ایجاب میکرد از ما سوءاستفاده کنند. منتهای مراتب برایشان سخت بود نگرانیهای ما را درک کنند. بعضی وقتها از رفتارهای ما جا میخوردند. مثلاً وقتی فهمیدند ما به عوض نشستن و دولا شدن، سرپا و بدون پنهان کردن خودمان داخل جایی ادرار میکنیم، جا خوردند. من گاهی وقتها از ممانعتهای سفت و سختی که به نظرم نالازم میآمدند و اشتباههای احمقانهشان عصبانی میشدم، مثلاً نان خشکها را میریختند توی توالتها یا وسایل آمریکایی را میزدند به پریزهای برق ۲۲۰ ولت، همینها بود که باعث شد لولهها بگیرند و بخاری برقیهایمان خراب بشوند. بعد اندوهگین به یاد خودم میآوردم که احتمالاً اگر ما زندانیهای بچه دانشگاهیهای آمریکایی بودیم که قرار بود بهمان غذا بدهند و از ما مراقبت کنند، بدتر از اینها باهامان رفتار میکردند.
بعضی وقتها ازمان میخواستند توی مشقهای زبان انگلیسی کمکشان کنیم و یا دعوتمان میکردند باهاشان شطرنج بزنیم. «کوتوله» خیلی وقتها برایمان لباسهایی اضافی میآورد که از یک جاهایی پیدا میکرد. سر ماه رمضان که من توی سلولی دلگیر داشتم زندان انفرادی میگذراندم، همیشه تا آخر بعدازظهر گرسنه بودم. یکی از دانشجوهای نگهبان آدم خپلی بود که معلوم بود دوست دارد غذا بخورد. من وسوسهاش میکردم بیاید همراه من گناه کند: «حتماً چندتایی خرما توی آشپزخانه هست.» میدیدم ذهنش دارد به کار میافتد. اگر برای من خرما میآورد احتمالاً سر راه تا سلول من چندتاییشان میرفتند توی دهن خودش.
اما من در مورد سیاست آمریکا در قبال ایران احساس بدی داشتم و فکر میکنم در گذر سالها در جهت منافع ایالات متحده نبود. احساس بدتری داشتم در قبال بانکدارهایی که احتمالاً با درخواستهای تضمین امنیت سرمایههایشان ماهها آزادی ما را عقب انداختند. سرمایههای ایران را در خارج از کشور، توقیف کردند. بنابراین کلی بحث و جدل بود سر اینکه این همه پول را چطور باید تقسیم کرد.
نظر شما :