در بازجویی‌ها شکنجه نشدیم

خاطرات یک گروگان سفارت آمریکا-۴
۱۴ آبان ۱۳۹۱ | ۱۷:۰۲ کد : ۷۵۷۲ خاطرات یک گروگان سفارت آمریکا
بهترین راه برای بی‌نتیجه کردن بازجویی این است که با هر چیز و همه‌ چی موافق باشی...دانشجوهای اسیرکننده نگران حال‌ و روز ما بودند چون آیت‌الله خمینی مشخصاً آن‌ها را مسئول سلامتی ما دانسته بود...ما را منتقل می‌کردند جای دیگر چون می‌ترسیدند برای آزادی ما حمله‌ای بشود. آنجا گروه‌های مسلح مخالف آن‌ها هم بود و ما را زیر آتش گرفتند...دانشجوها موهایشان را با شامپو فرش می‌شستند...یکی از گروگان‌ها سعی کرد خودکشی کند...حدس من این بود که بیشترمان کشته می‌شویم.
در بازجویی‌ها شکنجه نشدیم
ترجمه: بهرنگ رجبی

 

تاریخ ایرانی: جان گریوز مسئول روابط عمومی سفارت ایالات متحده در تهران، ۲۰ سال بعد از تسخیر سفارت (سال ۱۹۹۹)، خاطرات ۴۴۴ روز گروگانگیری را برای واحد تاریخ شفاهی مرکز مطالعات دیپلماتیک وزارت امور خارجه آمریکا بازگو کرده که «تاریخ ایرانی» متن کامل آن را منتشر می‌کند.

 

***

 

سی بار جای شما را عوض کردند. چون شما در فهرست رده‌بندی سیاسی جایگاه دوم را داشتید، ایرانی‌های مختلفی از شما سؤال و جواب می‌کردند، به شدت، تا همه جور اطلاعات را بیرون بکشند دیگر.

 

یک جزوه داشتند مال «سازمان آزادی‌بخش فلسطین» دربارهٔ اینکه چطور باید گروگان گرفت و چطور باید با گروگان‌ها رفتار کرد. آن جزوه‌ را می‌خواندند و سعی می‌کردند آن چیزی را که می‌گوید انجام بدهند. اما عربی‌شان خیلی خوب نبود. مطابقش باید در کل مدت گروگان‌گیری زندانی را زیر چنان فشاری می‌بردی که نهایتاً حس و حساب همه ‌چیز از دستش در برود و نداند چی دارد می‌گوید. اما دانشجو‌ها اهمیت فشار مدام را نمی‌فهمیدند. یک آقای ریزه‌میزه‌ای بود (بعداً اسمش را گذاشتیم «کوتوله») که آدم مهربان و دلسوزی بود. مدام می‌گفت «اوضاعتون روبه‌راه باشه‌ ها» و حسابی و عجیب‌ و غریب کمک می‌کرد. من در ویتنام تجربه‌هایی در مورد بازجویی داشتم. رفته بودم توی قفس ببر‌ها و با بازجو‌هایشان صحبت کرده بودم. می‌فهمیدم دانشجو‌ها بلد نیستند بازجویی کنند و این را هم می‌فهمیدم که بهترین راه برای بی‌نتیجه کردن بازجویی این است که با هر چیز و همه‌ چی موافق باشی، این ‌طوری نهایتاً نمی‌توانند سر در بیاورند چی واقعاً درست است. سر همین بود که من خیلی حساب‌ شده با همه‌ چیز موافقت می‌کردم و خودم به بد‌ترین اتهام‌هایی که آن‌ها می‌زدند چیزی اضافه می‌کردم. زیاده‌روی و اغراق می‌کردم و هیچ‌ چیز را هم رد نمی‌کردم. توی ویتنام یاد گرفته بودم سخت‌ترین آدم‌ها برای شکستن آن‌هایی‌ هستند که آموزش دیده‌اند با هر چیز و همه‌ چیز موافقت کنند. اسم ببرم؟ خب من اسم می‌بردم، اما چنان فهرست پر طول‌ و تفصیلی جعل می‌کردم که از تویش هیچ اطلاعات به ‌دردخوری دستشان را نمی‌گرفت. توی فهرستم کلی اسم بود، کلی اسامی تخیلی و هر بار هم که مجبور بودم تکرارشان کنم آن فهرست تغییر می‌کرد چون معلوم است که نمی‌توانستم به یاد بیاورم قبلاً چی گفته‌ام.

 

 

این باعث نشد بعدها با گروگان‌هایی به مشکل بر بخورید که تصمیم گرفته بودند فقط و فقط اسم و شمارهٔ سازمانی‌شان را بدهند و هیچ حرف دیگری نزنند؟

 

نه، چون وقتی نهایتاً در پایان دورهٔ اقامت موقتمان من خودم را در داخل اتاقی مجلل کنار آن‌ها دیدم، دیگر خیلی لاغر، کم ‌حرف و پوست کلفت شده بودم. عادت کرده بودم کف زمین سرد بخوابم و پا برهنه این‌ور و آن‌ور بروم. اما از آدم‌های توی آن اتاق بعضی‌ها کل ۱۴ ماه را توی محوطهٔ کم و بیش مجلل سفارت گذرانده بودند. متوقع بودند و از رفتار دانشجوهای نگهبان‌مان عصبانی می‌شدند. لاف آمدن‌هایشان مختصر و احمقانه بود. فقط معدودی از گروگان‌ها بازجویی شدید شده بودند و توی زندان‌های انفرادی و سلول‌های سرد بهشان بد گذشته بود. معلوم بود ما چیزی را از سر گذرانده‌ایم که همکاران خوش‌اقبال‌ترمان دلشان نمی‌خواست درباره‌اش بشنوند. من و یک کلنل خیلی زود کشف کردیم یک زمان توی سلول‌هایی کنار همدیگر سر ‌کرده بودیم. ما بابت این فرجه‌ای که داده‌اند تا بتوانیم بین همکارانمان باشیم سپاسگزار بودیم اما انتظارمان این بود که این دوره خیلی طولی نمی‌کشد. نه کلنل و نه من امید نداشتیم از ایران جان به‌در ببریم. هر شب که می‌خوابیدیم منتظر بودیم آن دانشجوهای خشن‌تر‌ بیایند دنبالمان،‌‌ همان کاری که تا پیشترش اغلب مواقع می‌کردند. اما خوشحال بودیم که حالا کنار هم هستیم، که می‌توانیم با کسانی حرف بزنیم که می‌دانند سلول و زندان انفرادی چه‌ جور چیزی است.

 

 

با شما بدرفتاری‌ می‌کردند؟

 

لحظه‌های بد داشتم. بدترینش وقتی اتفاق افتاد که دستبندخورده توی ونی نشسته بودم که خودش را انداخت توی یک درهٔ با شیب تند و چند بار کامل چرخید. شاید حتی راننده‌اش کشته شد. سر چرخ دوم من خوردم به جایی و از هوش رفتم. وقتی دانشجوهای توی ماشین دیگر بالاخره توانستند من را از آن ‌تو در بیاورند دیگر تقریباً سحر شده بود. کل تنم کبود شده بود و بابت ضربه‌ای دردناک به پشتم، فلج شده بودم، دردی که هنوز تا همین امروز هم عذابم می‌دهد.

 

من جا خوردم وقتی بعد از آزادی فهمیدم رسانه‌ها گزارش داده‌اند ما شکنجه می‌شدیم. دانشجوهای اسیرکنندهٔ ما جوان و خام بودند اما نگرانی حال‌ و روز ما را هم داشتند چون آیت‌الله خمینی مشخصاً آن‌ها را مسئول سلامتی ما دانسته بود. از نظر من که توی بازجویی‌های ما شکنجه نبود. البته که من لحظات بد داشتم و در خیالم فرار هم می‌کردم. اما هیچ موردی را یادم نمی‌آید که دانشجو‌ها تعمداً با من بدرفتاری کرده باشند. آن‌ها بعضی وقت‌ها حرف‌هایی می‌زدند در این مایه‌ها که افراد بد جمع ما می‌روند پای میز محاکمه. یادم می‌آید یک بار که من را منتقل کردند پیش یکی از رابط‌های سفارت که مظنون بودند مأمور سی‌آی‌ای است و یکی از مأموران سیاسی سفارت که فارسی را عالی حرف می‌زد، به شدت احساس خطر می‌کردم. این دومی از قبل اینکه به وزارت امور خارجه بپیوندد سال‌ها در ایران زندگی و با یک ایرانی هم ازدواج کرده بود. اجازه نداشتیم با همدیگر حرف بزنیم اما وقتی از بیرون صدای جمعیتی شنیدیم که داشتند از کنار سفارت رد می‌شدند، من نگاهی به چهرهٔ او انداختم و با خودم فکر کردم «اون می‌فهمه بیرون دارن چه شعارهایی میدن و اگه اون نگران باشه من هم نگران میشم.» به نظرم او نگران نیامد و همین به من هم کمک کرد.

 

 

نمی‌توانستید با همدیگر صحبت کنید؟

 

اجازه نداشتیم صحبت کنیم.

 

 

آدم‌هایی شما را می‌پاییدند؟

 

همیشه یک نگهبانی پیش ما بود. آن موقع هنوز لازم نشده بود یاد بگیرم روی کف مرمری واقعاً سفت بخوابم. این زمانی که می‌گویم ما توی یک خانهٔ طاغوتی بودیم و من تخت داشتم. راستش مجبور بودیم همیشه توی تختمان بمانیم چون جایی نبود برویم کار دیگری بکنیم. اما تخت من شکست. نگهبان فکر کرد من یک کاری کرده‌ام تختهٔ کف خرد شود تا بتوانم از تختهٔ نگه‌دارندهٔ کف آن جای چماق استفاده کنم. خیلی از دیدن آن چماق هیجان‌زده بود. در مورد آن‌جور تخت‌خواب‌های غربی هیچ چی نمی‌دانست و نمی‌دانست آن چماق آنجا چکار می‌کند. البته که برای تعمیر تخته هیچ کاری نکردند و بنابراین باقی مدتی را که آنجا زندگی می‌کردم روی کف خم شدهٔ تخت سر کردم.

 

بعد من را منتقل کردند به یک بیابان. ما را اغلب از یک جا منتقل می‌کردند جای دیگر احتمالاً چون دانشجو‌ها می‌ترسیدند برای آزادی ما حمله‌ای بشود. به ‌هر حال آنجا گروه‌های مسلح مخالف آن‌ها هم بود و ما را زیر آتش گرفتند. یادم می‌آید دراز کشیده بودم کف زمین و گلوله‌ها داشتند دیوار بالای سرم را سوراخ ‌سوراخ می‌کردند.

 

 

گروه‌های ایرانی دیگری داشتند به سمت جایی که شما را منتقل کرده‌اند شلیک می‌کردند؟

 

بله. به دانشجو‌ها حملهٔ مسلحانه ‌شد.

 

 

از طرف کی؟

 

اصلاً نمی‌دانم. اما به نظر ما خیلی روشن بود که داشتند برای بلندمدت انقلابشان را یک‌کاسه و همگن می‌کردند و ما گروگان‌ها به درد جلب حمایت مردم به‌ سمت آن‌ها می‌خوردیم. تا جایی که من می‌دانم این درگیری‌ها هیچ بازتابی در رسانه‌ها نیافتند؛ رسانه‌ها اصرار داشتند بگویند ما را نگه داشته‌اند تا ایالات متحده را مجبور کنند شاه را برای محاکمه برگرداند به ایران.

 

قبلاً هم گفتم که یک بار که داشتند ما را نصفه شب چشم‌بند خورده و دست‌بسته با ون منتقل می‌کردند به جایی دیگر، احتمالاً راننده خوابش برد و افتادیم توی یک دره. پشتم آنقدر ناجور زخمی شده بود که نمی‌توانستم هیچ تکانی بخورم. دانشجو‌ها بدبختی کشیدند تا من را بیرون آوردند. فکر نمی‌کردم از آن ماجرا جان سالم به‌در ببرم. معجزه! از من مراقبت پزشکی نشد اما با این‌ حال خودم به ‌تدریج خوب شدم.

 

 

احتمالاً یک مدتی را درد خیلی زیادی داشته‌اید.

 

یاد گرفتم حرکاتی نکنم که باعث می‌شوند تنم درد بگیرد.

 

 

اصلاً هیچ کار پزشکی یا مراقبتی در کار نبود.

 

نه. اما نه به این دلیل که برای دانشجو‌ها مهم نبود. فقط توی آن برهه وسیله نداشتند که من را ببرند پیش یک دکتر. درست عین وقت‌هایی که گرسنه یا تشنه بودیم. احساس من این بود که آن‌ها دارند چیزی را که دارند با ما تقسیم می‌کنند، نه صد درصد اما آن‌ها هم گرسنه و تشنه بودند. بعضی وقت‌ها نقل‌ مکان‌های نصفه شب خیلی طول می‌کشید و مثلاً ۱۲ ساعت توی جاده بودیم. یکی از چیزهایی که همه‌مان ازش می‌ترسیدیم فشار بابت این بود که نتوانیم قضای حاجت کنیم. این لحظه‌ای است که همهٔ آدم‌ها بهش فکر می‌کنند. فقط و فقط نگران آنجا هستی نه هیچ‌ چیز دیگر.

 

 

ارتباطتان کامل با اخبار بیرون قطع بود، اینکه خبر داشته باشید تلاشی برای نجاتتان شکست خورده، از واکنش دولت ایالات متحده خبر داشته باشید؟

 

آن زمان که هیچ. خیلی بعد‌ها در مورد آن پیروزی عظیم ایرانی‌ها برایمان گفتند. فکر می‌کنم زمانی که عملیات نجات اتفاق افتاد ما دوباره برگشته بودیم توی کنسولگری اما به ‌هر حال که ما هیچ راه مطمئنی برای نگه داشتن حساب زمان و تاریخ نداشتیم و برای همین من هم نمی‌توانم مطمئن باشم. به ‌هر حال که بهار بود و نشانه‌هایی می‌دیدیم از اینکه قرار است همین زودی‌ها آزاد شویم. حتی خود دانشجو‌ها با ما عکس یادگاری می‌گرفتند. داشتند کلی سعی می‌کردند به ما غذای خوب بدهند و حتی ما را می‌بردند دوش بگیریم، به خصوص آن‌هایی از ما که مدتی را وسط بیابان زندگی کرده بودیم، مدت‌ها بود حمام نگرفته بودیم، کفش نداشتیم و کف زمین می‌خوابیدیم. آنجا تشک و دوش داشتیم.

 

دانشجو‌ها خودشان می‌رفتند از فروشگاه و انبار سفارت برای خودشان و ما چیزهایی می‌آوردند، از جمله غذا برای آمریکایی‌هایی که غذای ایرانی نمی‌خوردند. یکی از افراد نیروی دریایی توی بیابان تا دم مرگ رفت چون مطلقاً حاضر نبود هیچ‌ چیزی جز آت‌ و آشغال‌های فروشگاه سفارت بخورد. من دائم داشتم سعی می‌کردم راضی‌اش کنم ماست ایرانی بخورد. اما حاضر نبود لب بزند چون ماست تازهٔ لبنی بود، دقیقاً‌‌ همان چیزی که برای مشکل روده‌اش لازم داشت. اما وقتی برگشتیم طرف دوش و خنده‌های حسابی، فهمیدیم یکی از محصولات فروشگاه که دانشجو‌ها دارند استفاده می‌کنند شامپو فرش است. فکرش را بکنید احتمالاً داشته با مو‌هایشان چکار می‌کرده! «شامپو» را می‌توانستند بخوانند اما معنای معادل انگلیسی کلمهٔ فرش را نمی‌دانستند.

 

 

بعد از ماه‌ها نقل‌ مکان به این‌ور و آن‌ور و بازجویی، زمانی رسید که به نظرتان می‌آمد دیگر کم ‌و بیش دست از سرتان برداشته‌اند و در وضعیتی هستید معلق تا زمانی که آزادتان کنند یا اتفاق دیگری بیفتد؟

 

نه دقیقاً. نوع برخورد دانشجو‌ها عوض شد. فقط رفتارشان دوستانه شد و خیلی خوشحال بودند. با خیال راحت. حتی از پنجره‌های کنسولگری صدایشان را می‌شنیدیم که دارند بیرون فوتبال بازی می‌کنند. بعد ناگهان عصبانی شدند. بیشترمان را از کنسولگری بردند بیرون، بیرون تهران. حدس من این بود که عملیات نجات آن‌ها را ترسانده‌ و خشمگینشان کرده. فکر می‌کردند با کار‌تر مسابقهٔ آشپزی داشته‌اند، آن‌ها برنده شده‌اند و دیگر بخش سخت کارشان تمام شده. حالا داشتند می‌فهمیدند مذاکرات کار‌تر با آن‌ها برای منحرف کردنشان بوده و اینکه آرام بگیرند و اقدامات امنیتی را کم کنند. کار‌تر به جای ادامهٔ مسابقه برایشان کماندو فرستاد. اما به خاطر ماجرای توفان شن و نابلدی ناجیانی که آمده بودند، حالا ممکن بود پای اسلحه وسط بیاید. حدس من این بود که بیشترمان کشته می‌شویم.

 

 

این زمان دو سوم از مدتی که گروگان بودید، گذشته بود.

 

بهار بود.

 

 

بدون اطلاع از اخبار بیرون احساستان در مورد واشنگتن یا دولت آمریکا چه بود؟ به خودتان می‌گفتید دارند هر کار ممکنی را می‌کنند یا احساس می‌کردید به حال خودتان‌‌ رها شده‌اید؟

 

هر دو. یکی از گروگان‌ها حتی سعی کرد خودکشی کند. این سؤالتان جواب ساده‌ای ندارد. وقت‌هایی می‌شد که خیلی بی‌طاقت می‌شدیم چون تصور خیلی محدودی داشتیم از اینکه چی به چی است. کسانی می‌آمدند بهمان سر می‌زدند اما دانشجو‌ها این مهمان‌ها را با دقت انتخاب می‌کردند و آن‌ها هم مجبور بودند به محدودیت‌هایی که دانشجو‌ها می‌گفتند تن بدهند. سر کریسمس مثلاً یک روحانی پروتستان آمد. بیشتر گروگان‌ها خوشحال بودند که می‌توانستند در یک مراسم مذهبی شرکت کنند. اصلی‌ترین نکتهٔ جالب برای من میز بزرگ مراسم بود، یک کپهٔ عظیم از خوراکی‌های خوشمزه. ماه‌ها بود میوهٔ تازه ندیده بودم. چیزی که واقعاً برایم جالب بود اینکه ببینم چقدر می‌توانم جیب‌هایم را پر کنم. وقتی دیگر به جایی رسیدم که جیب‌هایم هیچ جا برای میوه نداشت تازه تصمیم گرفتم جاهای خالی بینشان را با آجیل پر کنم. کار احمقانه‌ای بود چون بعداً هیچ راهی برای شکستنشان نداشتم.

کلید واژه ها: گروگان های آمریکایی سفارت آمریکا گریوز


نظر شما :