گفتوگوی تاریخ ایرانی با دختر یکی از گروگانهای آمریکایی: کمپین نامهنگاری به گروگانها راه انداختم
سامان صفرزائی
۳ سال پیش در گفتوگویی با باری روزن، سخنگوی گروگانهای سابق آمریکایی از او خواستیم تا خاطرات خود را در خصوص دوره گروگانگیری و نحوه برخورد دانشجویان پیرو خط امام با وی و تاثیرات روانی این اقدام بر زندگیاش پس از بازگشت به ایالات متحده روایت کند.
«تاریخ ایرانی» در سی و پنجمین سالگرد تسخیر سفارت آمریکا، با دختر ویلیام اف. کیو جونیور (William F. Keough) گفتوگو کرده است تا یکی از اعضای خانواده گروگانها از خاطرات خود در آن روزها بگوید. الیسا استیونس تاکید میکند که یک بدبیاری باعث میشود تا پدرش به اسارت دانشجویان خط امام در بیاید. او مدیر مدرسه تی.ای.اس در تهران بوده است اما ژانویه ۱۹۷۹ تهران را به مقصد اسلامآباد ترک میکند تا فعالیتهای آموزشی خود را در آنجا دنبال کند. با این حال چند روز پیش از «روز واقعه» به تهران باز میگردد تا ترتیب تخلیه کامل مدرسه را بدهد و به سفارت ایالات متحده هم میرود.
***
برای شروع گفتوگو، لطفا به ما قدری از بیوگرافی ویلیام کیو بگویید، قبل از آنکه به تهران سفر کند کار او چه بود؟
پدر من متولد ۱۱ سپتامبر ۱۹۳۱ بود، همواره یک معلم بود. از روزی که متولد شدم او همیشه در ورمونت، نیویورک یا ماساچوست مدیر مدرسه بود. او از کالج بوستون کارشناسی ارشد و دکترا گرفته بود.
در چه رشتهای؟
مطالعات پدرم در مقطع کارشناسی ارشد و دکترا همیشه بر پایه آموزش و تدریس بود.
ماموریت و کار او در تهران چه بود؟ چه موقع به ایران سفر کرد؟
پدرم در ماه مه ۱۹۷۸ توسط وزارت آموزش ایالات متحده برای اعزام به تهران انتخاب شد. آن تابستان من مشغول سپری کردن دورۀ دبیرستان بودم و با پدرم برای اجاره و مرتب کردن خانه عازم سفر شدم. تابستان سال ۱۹۷۸ را به همراه او در تهران گذراندم. در آن زمان تی.ای.اس بهترین مدرسه خارجی در ایران بود. علاوه بر فرزندان اتباع ایالات متحده و سایر کشورها، فرزندان نظامیان و دیپلماتهای ایرانی هم آنجا تحصیل میکردند.
بهار ۱۹۷۸ ایران وضع مشوشی داشت، از حال و هوای تهران چیزی خاطرتان هست؟
بله، هنگامی که برای اولین بار تانکها و نیروهای نظامی را در خیابانهای تهران دیدم، به پدرم نگاه کردم و در مورد آنها پرسیدم. او قانون حکومت نظامی را برایم توضیح داد. من هرگز در مورد آن چیزی نشنیده بودم، چه برسد که آن را تجربه کرده باشم. بزودی دریافتم که حکومت نظامی تاثیری بر زندگی روزمره ما در تهران ندارد. طبیعتاً به عنوان یک دختر نوجوان آمریکایی تنها در تهران هنگامی که پدرم سر کار بود من قوانین خاصی داشتم که باید از آن پیروی میکردم.
مثل چی؟
برای مثال همواره باید جلوی چشم رانندهها میبودم یا فقط در اماکن خاصی رفتوآمد میکردم. همیشه لباس مناسب میپوشیدم و به فرهنگ ایرانی احترام میگذاشتم. لباس بلند آستیندار میپوشیدم و شلوار بلند. یک روسری هم به سر میکردم که موهای بلوندم را پنهان کند. مقصد مورد علاقه من تخت جمشید بود. روزهایی بود در اواخر تابستان که تظاهرات برگزار میشد و من مجبور بودم در خانه بمانم.
وقتی ما رسیدیم حکومت نظامی در تهران برقرار بود، ولی ما هنوز عاشق جستجو در شهر و یادگیری فرهنگ مردم ایران بودیم. خصوصاً وقتی مادرخواندهام به ما ملحق شد، از موزه فرش، جواهرات سلطنتی و کوچه پس کوچههای بازار دیدن کردیم. همانطور که گفتم پدرم همیشه یک معلم بود و هر فرصتی را برای آموزش به من مغتنم میشمرد. ما دوستان زیادی پیدا کردیم.
تصرف سفارت توسط دانشجویان خط امام در تهران تقریبا یک سال بعد از پایان سفر شما به تهران انجام شد. خاطرتان هست لحظهای که خبر گروگانگیری در رسانهها منتشر شد کجا بودید؟ دبیرستان یا کالج؟
زمانی که سفارت اشغال شد من دانشجوی سال اول روابط بینالملل در دانشگاه بوستون بودم. در این زمان مدرسه آمریکایی تهران (تی.ای.اس) تعطیل شده بود و آمریکاییهایی که حضورشان در ایران ضروری نبود کشور را ترک کرده بودند. پدر من در میان همین دسته بود. او سپس مسئول مدرسه آمریکایی در اسلامآباد پاکستان شد. سوابق و کتابهای دانشآموزان متعلق به کتابخانه مدرسه آمریکایی تهران در سفارت نگه داشته میشدند، با این تصور که پدرم بعداً باز خواهد گشت تا مقدمات انتقال آنها را به اسلامآباد فراهم کند. هنگامی که شنیدم به سفارت آمریکا حمله شده البته که تمام اخبار را پیگیری میکردم. حتی اینجا در ایالات متحده به منظور حفاظت از جان کسانی که ممکن بود از سفارت خارج شده باشند، هیچ چیزی در مورد اسامی منتشر نمیشد و در آن هرج و مرج تعداد افراد هم مشخص نبود.
اما دستکم میدانستید پدرتان در بین گروگانهای آمریکایی نیست.
بله، من فکر میکردم پدرم در اسلامآباد است. تصور نمیکردم دولت ما در آن آخر هفته به او چراغ سبز نشان داده تا به تهران پرواز کند تا ترتیب انتقال کتابها و سوابق دانشآموزان را بدهد. او قرار بود نهایتاً فقط ۳ الی ۴ روز آنجا باشد. پس از حدود ۳ روز مطلع شدیم که پدرم در میان گروگانها است. من این خبر را از یکی از کارکنان وزارت امور خارجه شنیدم، تقریباً همزمان با اینکه پدرم را درحالی که توسط یکی از دانشجویان در محوطه سفارت نگه داشته شده بود در تلویزیون مشاهده کردم. سخت بود نشود او را دید. او یک ایرلندیتبار قوی هیکل اهل بوستون بود با بیش از دو متر قد و ۱۱۳ کیلوگرم وزن.
چه حسی داشت دیدن او در تلویزیون و در محاصره دانشجویان انقلابی؟
قلبم فشرده شد. شوکه شده بودم و باور نمیکردم. مدام با خود فکر میکردم «او چرا آنجاست؟ چرا به او اجازه دادند که در آن تعطیلات به تهران سفر کند؟ حالا چه پیش میآید؟» پس از آن سه تلویزیون نصب کردم که بطور شبانهروزی اخبار شبکههای خبری مهم را پخش میکرد، به علاوه صدای آمریکا هم از طریق رادیو پخش میشد، همچنین یکی از خبرگزاریهای کانادا برای دریافت نقطه نظرات متفاوت. سپس با هر کسی که میتوانست به ما اطلاعات بدهد تماس گرفتم.
در واقع من یک دانشجوی تازه وارد در دانشگاه بوستون بودم. من و خواهرم در یک آپارتمان زندگی میکردیم. او هم به مدرسهای در بوستون میرفت. من قصد داشتم تا کالج را ادامه دهم. اما اخبار که پخش شد، هیجان رسانهها بیشتر و بیشتر شد. در همه خانوادهها افرادی بودند که با هیچ رسانهای صحبت نمیکردند و کسانی نیز بودند که فکر میکردند مهم است که نظرشان را ابراز کنند و این مساله را در صفحات اول نگه دارند تا واشنگتن تحت فشار قرار گیرد. من به عنوان یک دختر صریح و سرکش ایرلندی به دسته دوم تعلق داشتم.
حمایتهای اجتماعی از خانواده گروگانها چطور بود؟
تمام خانوادههای گروگانها حمایتی باورنکردنی از سراسر کشور دریافت میکردند. مردم شروع به بستن روبانهای زرد رنگ به دور درختانشان کردند. در ایالات متحده این یک نماد بود. این زمانی بود برای اتحاد و غرور بزرگ آمریکایی.
رئیسجمهور جیمی کارتر هم به دیدار شما میآمد؟
گردهماییهای بزرگ حمایت از خانوادهها برگزار میشد تا اعضای خانوادهها در جریان تلاشهایی که به منظور آزادی عزیزانشان انجام میشد قرار گیرند. سپس پرزیدنت کارتر در آن جلسات شرکت و با ما صحبت میکرد و سعی داشت به سؤالات ما پاسخ دهد. بسیاری از خانوادهها از طولانی شدن این وضعیت عصبانی بودند.
به یاد میآورم در یکی از جلسات به سؤالات من پاسخ داده نشد. او از پاسخ دادن طفره میرفت و من بیرحمانه به او میتاختم. من جوان بودم و از دست رئیسجمهور عصبانی و به رئیسجمهور آنچنان که دیگران انتظار داشتند احترام نمیگذاشتم و مدام سؤالاتی یکسان را همچون پتک بر سرش فرود میآوردم. در نهایت یکی از کارکنان وزارت امور خارجه به من گفت که بنشینم. این اولین و تنها زمانی بود که خواهرم در یک جلسه خانوادهها ایستاد و صحبت کرد. او گفت «آقای رئیسجمهور، شما به سؤال خواهر من پاسخ ندادید.» هنگامی که او ایستاد بقیه خانوادهها نیز از او تبعیت کردند. فکر میکنم در این لحظه بود که دولت و کاخ سفید من را عنصری مشکلساز تشخیص داد. من این جلسات را آنچنان به یاد میآورم که انگار همین دیروز بود. بعضی از خانوادهها احساس خوبی داشتند و برخی بسیار ترسیده بودند. من به همراه خواهرم در این جلسات شرکت میکردیم، اگرچه او هرگز با مطبوعات و رسانهها کنار نمیآمد.
خب حادثه گروگانگیری، حتما به لحاظ احساسی کاملا درگیرتان کرده بود، از طرفی درس و دانشگاه و فشار رسانهها. کمی از تاثیر حادثه گروگانگیری بر زندگی عادیتان برایمان بگویید.
من سعی میکردم تا آنجا که ممکن است مثبت فکر کنم. شخصیت من اینگونه است. در همه چالشهای زندگیام همواره به دنبال یک حس امیدبخش هستم. همانطور که روزها و ماهها سپری میشد و جمعیت بیشتر میشد حفظ این وضعیت دشوار میشد، زمانی که در تهران بودم و تظاهرات تازه شروع شده بود و مادرم در ایالات متحده بود را در ذهن مرور میکردم. اخبار را میدیدم و مجبور بودم به مادرم اطمینان دهم که رویدادها به بزرگی آنچه در اخبار نشان داده میشود نیستند و البته بسیار سازمان یافتهاند و سپس خودم را با یادآوری سازمانیافتگی تظاهرات آرام میکردم. اگرچه هنگامی که اولین کریسمس گروگانها نمایش داده شد پدرم را دیدم که وزن زیادی از دست داده است. من از فرم لبهایش زمانی که صحبت میکرد فهمیدم که اوضاع خوب نیست.
خاطرتان هست پدرتان در آن برنامه به دوربین چه گفت؟
اولین بار پدرم را دیدم که در کریسمس صحبت میکرد. او در حالی که آرنجش را بر روی زانوهایش گذاشته و به جلو خم شده بود برای آمریکاییها و فرزندانش آرزوی کریسمس شادی را کرد. او همچنین چیزی درباره دوستانش در منطقه «پادشاهی شمال شرقی» گفت. این منطقهای است در ورمونت، ولی میخواست به ما این پیام را برساند که در شمال شرقی ایران است. واضح است که این قضیه مربوط به بعد از شکست عملیات نجات بود، زمانی که گروگانها را در گروههای کوچک در سراسر کشور پراکنده کردند.
قبل از آنکه وارد شکست عملیات نجات شویم، بیشتر درباره اوضاع درسی و رابطهتان با رسانهها در آن زمان بگویید.
در نهایت مدرسه را ترک کردم و به ورمونت بازگشتم تا با مادرم زندگی کنم. خیلی درگیر صحبت کردن در دانشگاه و گروههای مختلف درباره اوضاع و تماس مرتب با رسانهها شده بودم و نمیتوانستم بر روی درسهایم تمرکز کنم. زندگی من کاملاً با زندگی پدرم در هم آمیخته بود. شبها تنها دو ساعت میخوابیدم و مابقی اوقات یا تلفنی با گزارشگرها صحبت میکردم یا مینوشتم. نگه داشتن این موضوع به عنوان تیتر اول روزنامهها به ماموریتی برای من تبدیل شده بود. آنچنان که واشنگتن نمیتوانست آن را نادیده بگیرد.
شروع کردم به دریافت اطلاعات از گزارشگران که اخبار را سریعتر از واشنگتن به من میرساندند. در آن زمان یک تماس تلفنی از واشنگتن دریافت میکردم و به آنها میگفتم «من قبلاً از چیزی که شما قرار است به من بگویید مطلع شدهام.» هر گزارشگری میخواست اطلاعات داخلیشان را به من بدهد، به این امید که ابتدا با آنها صحبت کنم.
شروع کردم به راهاندازی کمپین نامهنگاری و حتی به سفارت ایران در واشنگتن رفتم. بیشتر روز را در آنجا سپری میکردم و حتی برای ناهار نیز آنجا میماندم و با نمایندگان کشور شما صحبت میکردم و کیفهای محتوی نامهها را به آنها میدادم به این امید که به دست گروگانها برسد.
یکی از سختترین قسمتهای پر سر و صدا بودن من این بود که خودم در معرض خطر قرار میگرفتم. در هر شهر، ایالت و کشوری انسانهای دیوانه وجود دارند که اگر از آنچه تو میگویی خوششان نیاید راهی برای عذاب دادن تو پیدا خواهند کرد. افرادی از ما که آشکارا دوستان ایرانی داشتند خیلی محبوب افراطیها نبودند. برخی آمریکاییها بودند که احساس میکردند همۀ ایرانیها باید از کشور اخراج شوند. من بزرگ نشده بودم که آنگونه فکر کنم و همه انسانها را به یک چشم ببینم. من طوری تربیت شده بودم که هر انسانی را آنطور که هست قضاوت کنم. من دوستان ایرانی در ورمونت داشتم که آنها را از زمان دبیرستان میشناختم. هنگامی که خبردار شدم آنها را دارند از کشور اخراج میکنند هنوز در ماساچوست بودم. به ورمونت پرواز کردم تا برای آخرین بار با آنها خداحافظی کنم و این تبدیل به یک خبر ملی در سطح رسانهها شد. بسیاری از مردم درک نمیکردند. من زمانی در کشور دوستان ایرانیام بودم. من عاشق آن زمانی بودم که با پدرم در تهران سپری کردیم. من یک استاد دانشگاه را در دانشگاهم میشناختم. آیا از من انتظار میرفت از دوستانم یا استادم به دلیل آنچه برای پدرم اتفاق افتاده بود متنفر باشم؟ من نمیتوانستم و مهمتر از همه پدرم هم نمیتوانست اینگونه باشد. با این حال من به خاطر این موضوع تهدید به مرگ میشدم.
پرزیدنت کارتر دستور عملیاتی نظامی برای آزادسازی گروگانها را صادر کرد اما به شکست انجامید. چطور متوجه شکست عملیات شدید؟
به یاد میآورم نیمه شبی که زنگ تلفن به صدا درآمد، انگار همین دیروز بود. گوشی را برداشتم و تمام چیزی که شنیدم این بود «تلاش برای نجات گروگانها شکست خورد، حداقل شش نفر کشته شدند، شما نظری دارید؟» یک گزارشگر پشت خط بود، به خاطر نمیآورم چه کسی بود، از عدهای که همیشه زنگ میزدند نبود. میتوانم به یاد بیاورم که فکر میکردم «شش تن از گروگانها مردهاند؟ چه کسی مرده است؟ چه اتفاقی دارد میافتد؟» تلفن پشت سر هم زنگ میخورد. من و خواهرم هنوز در بوستون زندگی میکردیم. من سعی میکردم با واشنگتن تماس بگیرم تا بفهمم چه اتفاقی افتاده است. مادرم در ورمونت نمیتوانست به ما تلفن کند. بعد یک نفر در زد، ما در یک ساختمان امنیتی زندگی میکردیم. پلیس بود. مادرم به پلیس زنگ زده بود که وضعیت ما را بررسی کند چون خودش هم تماس مشابهی دریافت کرده بود. به زودی اطلاعات بیشتری در مورد عملیات نجات و سربازانی که کشته شده بودند بدست آوردیم. همۀ آنها داوطلبانه در عملیات نجات شرکت کرده بودند. این یکی از سختترین و هولناکترین شبها بود. من میترسیدم و نمیدانستم که شبه نظامیان در تلافی این اقدام با گروگانها چه خواهند کرد.
دولت کارتر شما را در جریان فعالیتهایی که برای آزادی گروگانها میکرد قرار میداد؟
جلسات خانوادهها برگزار میشد تا به ما اطلاع دهند دولت برای نجات و بازگرداندن عزیزان ما چه اقداماتی کرده است. اگرچه اطلاعات خیلی حساس هرگز به ما گفته نمیشد، مانند نقشه عملیات نجات. آن قضیه همه ما را شگفتزده کرد.
به لحظه آزادی برسیم. از نخستین ملاقات با پدرتان پس از آزادی بگویید، کجا او را ملاقات کردید؟
هنگامی که گروگانها آزاد شدند برای ارزیابی و مراقبت پزشکی و روانی به پایگاه هوایی ویسبادن رفتند. توصیه شد که هیچ کدام از خانوادهها به آنجا نروند و اینجا در ایالات متحده منتظر بازگشت آنها باشند. با اینکه من دختر بچهای مستقل، صریح و کلهشق بودم، ولی باز هم من دختر کوچک پدرم بودم. هیچ کس به من نمیگفت که چه موقع میتوانم پدرم را ببینم. به سختی حتی یک دلار در جیبم بود، ولی پاسپورت داشتم. پس به فرودگاه ورمونت رفتم و یکی از خطوط هوایی رایگان من را به ویسبادن آلمان فرستاد. هیچ اتاقی برای اقامت پیدا نمیشد چرا که همه گزارشگران دنیا آنجا جمع شده بودند که اخبار را پوشش دهند. من هتلی پیدا کردم که بیشتر مسافران آن گزارشگران آمریکایی بودند و یک خانم گزارشگر اتاقش را با من به اشتراک گذاشت.
پس از دو بار تلاش بالاخره به من اجازه دادند وارد پایگاه شوم. من در دفتر به انتظار نشستم. انتظاری که به نظر میرسید تا ابد طول میکشد. ناگهان صداهایی را از راهرو شنیدم. رفتم و بیرون در را نگاه کردم. دیدم افرادی با پدرم که لباس بیمارستان به تن داشت و آهسته راه میرفت در حال قدم زدن هستند. به سوی پدرم در راهرو دویدم. پدرم دسته گلی به من داد. اشک میریختم و نمیخواستم رهایش کنم. به دفتر برگشتیم و حرف زدیم. او خیلی لاغر شده بود. یک سوم وزن بدنش را از دست داده و بسیار نحیف بود. ما بطور خلاصه درباره اتفاقاتی که برای او افتاده بود صحبت کردیم، ولی من میدانستم که اوضاع خوب نبوده است. ظاهر فیزیکیاش آشکارا تغییر کرده بود، اما چیزهای بیشتری بود.
خوشامدگویی جامعه آمریکا به گروگانها چطور بود؟
وقتی گروگانها به خاک آمریکا قدم گذاشتند، به آنها با آغوش باز خوشامد گفته شد. زنگهای کلیسا ۵۲ بار به صدا درآمدند. به افتخار آنها مارش نظامی نواخته شد، از همه آنها با افتخار در کاخ سفید استقبال شد، هر گروگان یک قهرمان آمریکایی بود که وقتی در خیابان راه میرفت مردم او را میشناختند. بیش از دو میلیون نفر در خیابانهای نیویورک صف کشیدند تا از ۲۲ تن از ۵۲ گروگان استقبال کنند.
پدرتان پس از آزادی راجع به شرایط نگهداری توسط دانشجویان انقلابی در سفارت چه میگفت؟
همه گروگانها در اتاقهایی سلول مانند نگه داشته شده بودند. به خاطر قوی هیکل بودن پدرم برای او این اتاقها حتی کوچکتر از سایرین نیز به نظر میآمد. پدرم آنقدر باهوش بود که با دانشآموزان از نظر روانی ارتباط برقرار میکرد، اما وقتی که نگهبانهای نظامی جایگزین دانشآموزان شوند اوضاع دشوارتر میشود. گروگانهای مسنتر قادر بودند که از نظر روانی بهتر با گروگانگیری کنار بیایند، زیرا آنها تجربه بیشتری در زندگی داشتند و همه بینهایت باهوش بودند. با این حال چه چیز در زندگی میتواند شما را برای ۴۴۴ روز اسارت و شرایط بد روحی و بازیهای ذهنی آماده سازد؟ پدرم به من گفت که یکی از گروگانها تمام مدت در سلول انفرادی زندانی بوده است. تا روز آخر آزادی گروگانها کسی نمیدانست که او زنده است. همه تصور میکردند که او کشته شده است.
بعد از تلاش ناموفق برای نجات گروگانها، آنها را از هم جدا کردند. پدر من را همراه با عدهای از گروگانها به شمال شرق ایران منتقل کردند. همه پراکنده شدند تا از عملیات نجات در آینده ممانعت به عمل آید. وضعیت زندگی و مراقبتهای بهداشتی بعد از آن بدتر شد.
در ده سال گذشته بسیاری از گروگانها بیشتر در مورد بدرفتاری و پرخاشهای دوران اسارت صحبت میکنند. اکثر آنها با روحیهای درهم شکسته به کشور بازگشتند. بسیاری از ازدواجها از هم پاشید و رابطه با فرزندان کوچکشان برای همیشه عوض شد. مکانیسمهای ارتباط و اتصال از بین رفت یا در تاریکی پنهان شد. ما دو نفر از گروگانها را که خودکشی کردند از دست دادیم.
ویلیام کیو چه زمانی از دنیا رفت؟
پدر من در ۲۷ نوامبر ۱۹۸۵ که همزمان بود با تولد ۲۴ سالگی من در اثر ابتلا به بیماری ای.ال.اس درگذشت. مدت کوتاهی پس از بازگشت او از ایران پزشکان تشخیص دادند که بیمار است. با این وجود او در مقابله با این بیماری صعبالعلاج بسیار شجاع بود. او به مردم میگفت «ما همه خواهیم مرد، تنها تفاوت من با شما این است که من زمان مرگم را میدانم.» من یک هفته را پیش از مرگ با او گذراندم. ما اوقات زیبایی داشتیم که بر روی همه چیز در زندگیمان تاثیر گذاشته بود. گفتوگوهایی که داشتیم و قولهایی که آن هفته دادم مسیر زندگی من را تغییر داد.
فرد دیگری از گروگانها نیز به بیماری مشابه مبتلا شده بود؟
پدرم و ریچارد کوئین، که به خاطر بیماری او را زودتر به کشور بازگرداندند، به مدت دو ماه در یک اتاق بدون پنجره در زیرزمین سفارت محبوس بودند. پدر من هم مریض بود و یک دکتر ایرانی او را مداوا کرد. ریچارد کوئین پس از بازگشت به ایران به بیماری ام.اس از نوع تصلب بافتهای بدن مبتلا شده بود و پدرم نیز به ای.ال.اس تصلب بافتهای جانبی دچار شده بود. همیشه برایم سؤال بود که چطور دو نفر از میان ۵۲ گروگان از بیماری مرتبط با تصلب بافتهای بدن میمیرند؟
واکنش رسانهها و دولت ریگان به مرگ پدرتان چه بود؟
پدرم اولین گروگانی بود که پس از آزادی درگذشت. مرگ او سرخط اول خبرهای ملی و بینالمللی شد. او به خاطر کمکهایش به دنیای آموزش و قهرمانی و وطنپرستی به عنوان یک گروگان شناخته میشد. آیا من شخصاً از دولت ریگان چیزی شنیدم؟ خیر، اگرچه شاید مادرخواندهام شنیده باشد. او نیز به خاطر سرطان از دنیا رفت. او نیز همانند پدر یک مدرس عالی و رئیس دانشگاه بود.
هنوز با گروگانهای سابق در ارتباط هستید؟
من هنوز با تعدادی از گروگانهای سابق در ارتباط هستم. آنها بخشی از زندگی من هستند گرچه پدرم از دنیا رفته است. آنها بخشی از تاریخ آمریکا هستند و داستان آنها باید زنده بماند تا به گوش نسلهایی که پس از آنها میآیند برسد. در حقیقت یکی از آنها را امروز (۵ نوامبر) خواهم دید و همراه با او و پسرم ویلیام (همنام پدربزرگش) جایزه آزادی ۲۰۱۴ را در کارولینای شمالی دریافت خواهیم کرد. گروگانها و مصائب دردناک آنها بخشی از فرهنگ آمریکا هستند.
ماجرای گروگانگیری و همچنین مرگ زودهنگام پدرتان نگاه شما را نسبت به جامعه ایران تغییر نداده است؟
من خیلی شبیه پدرم هستم. همانطور که قبلاً در طی گفتوگو گفتم من بزرگ نشدم تا گروهی از مردم را بر اساس نژاد، مذهب و پسزمینههای قومیشان قضاوت کنم. من یک انسان را به عنوان یک شخص قضاوت میکنم. پدرم هم همینطور بود. او به مردم میگفت که از ایرانیها متنفر نباشید. شما میتوانید از آنها که ما را به اسارت گرفتند متنفر باشید نه از کل کشور. او هرگز کسی نبود که بترسد. من هنوز دوستان ایرانی دارم که تا ابد دوستان من باقی خواهند ماند.
ویلیام کوچک از ماجرای پدربزرگش خبر دارد؟
بله. پسرم در مورد ماجرای گروگانها میداند. این بخشی از تاریخ آمریکا است و در مدارس در مورد آن بحث میشود، همانطور که شک ندارم در مدارس ایران نیز درباره آن صحبت میشود.
برنامهای برای سفر به ایران ندارید؟
نه. برنامهای برای بازگشت به ایران در آینده نزدیک ندارم. با این حال نمیگویم که هرگز به ایران باز نخواهم گشت. زمانی که من آنجا بودم ایران کشور زیبایی بود و من خاطرات فوقالعادهای از آن کشور دارم. من مردم را در قضیه گروگانگیری دخیل نمیدانم همانطور که دولت ایران تمام جمعیت ایران نیست. مانند این است که بگوییم همه آمریکاییها مثل هم هستند و روی همه چیز توافق دارند. ما نمیدانیم. برای همین هر چهار سال یکبار انتخابات برگزار میشود تا همۀ صداها شنیده شود.
نظر شما :