از دانشجوها نمیترسیدم، از تودههای مردم میترسیدم
خاطرات یک گروگان سفارت آمریکا-۳
تاریخ ایرانی: جان گریوز مسئول روابط عمومی سفارت ایالات متحده در تهران، ۲۰ سال بعد از تسخیر سفارت (سال ۱۹۹۹)، خاطرات ۴۴۴ روز گروگانگیری را برای واحد تاریخ شفاهی مرکز مطالعات دیپلماتیک وزارت امور خارجه آمریکا بازگو کرده که «تاریخ ایرانی» متن کامل آن را منتشر میکند.
***
کمی به خود واقعهٔ گروگانگیری برگردیم؛ آن زمان شما کجا بودید، این اتفاق برای شما چطور افتاد، واقعاً چی شد؟
یک راهپیمایی دیگر، وای (خمیازه). اما حدود ظهر بود که یکهو از جا پریدیم و دیدیم راهپیمایان از در باز سفارت وارد محوطه شدند. اولش بیشتر زنهای جوان چادری. گویا دانشجوها دم به اصطلاح نگهبانهایمان را دیده بودند. آنها حق نداشتند به زور بیایند تو. ما را جمع کردند توی کتابخانه تا نطقی دربارهٔ نابکاریهای آمریکا گوش کنیم. من فکر میکردم کل قضیه دلقکبازی است. من که جدی نگرفتمش. گمان میکردم شب خانه خواهم بود تا شام حسابی بخورم. با این حال وقتی نگران شدم که از پنجرههای کتابخانه دیدم دارند همکارانم را چشمبسته و دستبسته از کنسولگری بیرون میبرند (من توی ساختمان دیگری بودم). فهمیدم کنسولگری هم دست دانشجوها است. بعدها از طریق یکی از سرکردههای معقول و با فرهنگ دانشجوها متوجه شدم آنها از نگرانی ما در مورد آتشسوزی خبر داشتند، نگرانیای که همیشه باعث میشد همیشه یک راه آزاد دسترسی داشته باشیم؛ این قضیه را طی هفتهها گشتن و راه رفتن در محوطهٔ سفارت فهمیده بودند چون فارغالتحصیلهای دانشگاههای آمریکا بودند و حق آمدن به سفارت را داشتند. بنابراین بدون هیچ برخورد خشونتباری همراه نگهبانهایمان که متعلق به نیروی دریایی بودند، وارد کنسولگری شدند؛ نگهبانهای ما به هر حال دستور داشتند به سمت مزاحمان شلیک نکنند.
ماهها بعد از یکی از گروگانهای دیگر که تعریف کردنش خیلی شیرین هم بود، داستان دستگیریاش را شنیدم. بهش دستور داده بودند از دریچهٔ سقف برود بالا به پشتبام و تمام سلاحهایی که توی انبارهایمان داشتیم، پنهان کند. او آن بالا بوده که پایین آخرین سنگر هم سقوط کرد، اتاق ساختمان، اتاق اسناد محرمانه. وسط آن غوغا وقتی برگشته پایین، خودش را بین دانشجوهای ایرانی یافته، دانشجوهایی که هیچ توجهی هم به او نمیکردهاند چون او دورگهٔ آمریکایی- هندی بوده و همین باعث شده خیلی راحت اشتباه کنند و فکر کنند ایرانی است. آمده وسط دانشجوها و رفته توی اتاق اسناد محرمانه اما نهایتاً به این نتیجه رسیده که بهتر است خودش را معرفی کند چون یک کلمه هم فارسی بلد نبوده و هیچ چیز هم در مورد آن کشور نمیدانسته. بیرون رفتن به خیابانها خیلی خطرناک بود. بهتر بوده پیش آمریکاییها باشد.
وقتی داشتند ساختمانتان را میگرفتند (متوجهام داخل محوطه بود اما از ساختمانهای دیگر جدا بود دیگر) فرصتی یافتید با همکارانتان جمع شوید و برنامهای بریزید؟
ما همگی توی کتابخانه دور هم جمع شده بودیم. آمریکاییها به همراه کارمندان ایرانیمان. کارمندان بومی وزارت امور خارجه/ بیشتر کارمندان ایرانیمان مسلمان نبودند. دلشان میخواست مسیحی - آمریکایی باشند و ترسیده بودند، شاید حتی بیشتر از آن حدی که ما آمریکاییها ترسیده بودیم.
بهایی هم بینشان بود؟
تا جایی که من میدانم نه. اما آزار بهاییها در ایران جزو نگرانیهای سفارت بود.
قضیهٔ آن ایرانیهای مسیحی، کارمندان بومی چطور شد؟
قطعاً سخت است بفهمیم واقعاً چه بر سرشان آمد اما فکر کنم نهایتاً همهشان آزاد شدند و هیچ کس آسیب جدیای ندید.
پس ماههای زیادی را در بازداشت نگذراندند؟
فکر کنم همگیشان را همان روز فرستادند به خانه. سخت است قضیه را کامل فهمید. بعدش دیگر فرصتی نشد بفهمیم آنها چه شدند.
من دارم میرسم به تصویری از این ماجرایی که خیلی سریع اتفاق افتاد، شما و همکارانتان توی ساختمانی مجزا در کتابخانه بودید، کنسولگری را گرفتند، فرصتی برای هماهنگی نبود. میدانم کاردار هم بیرون ساختمان بود، رفته بود به وزارت امور خارجه. رهبری مرکزیای در کار نبود. زمانی نبود.
هیچ فرصتی برای هماهنگی نبود. ما گروگانها اجازه نداشتیم با همدیگر حرف بزنیم. روز قبلش یک راهپیمایی عظیم داشتند و کاردار خیلی از آن شعارهایی که روی دیوار جلوی باجهٔ کنسولگری محوطه نوشته بودند ناراحت بود. «آمریکایی، برو خانهات!» بنابراین کاردار قبل از رفتن به وزارتخانه برای اعتراض، تصمیم گرفت در اعتراض به این هتک حرمت باجهٔ کنسولگری را تعطیل کند. کرکرههای پنجرههای کنسولگری را کشیدند. یکی از افراد نیروی دریایی که کاریکاتوریست خوبی هم بود، روی یکی از کرکرهها نوشت: «آمریکایی رفت خانهاش».
من از اینکه میگویید اولش قضیه را جدی نگرفتید، این را میفهمم که اولین تسخیرکنندههای شما آرام بودند و هیچکس فکر نمیکرد قرار است ساختمان را به آتش بکشند و شما هم تویش باشید تا بسوزید یا اینکه امکان خشونت ناجوری هست. این آدمها حالیشان بود چکار دارند میکنند.
برای کوتاه مدت انصافاً خوب سازماندهی شده بودند. قضیه بعضی وقتها شبیه یک نمایش بد بود. تهدیدهای عظیم میکردند. اما بیشتر آمریکاییها این تهدیدها را جدی نگرفتند. بین ما واقعاً کسانی هم بودند که عصبانی شده بودند که دارند این همه مزخرفات و مهملات سرشان هوار میکنند.
گمان میکنم در ماههای منتهی به این قضیه که شما در ایران بودید، خانوادهتان پیشتان نبودند؟
کلاً که نه، ولی آن زمان همسرم تازه دورهٔ کنسولی را تمام کرده بود و در آستانهٔ این بود که با هواپیما بیاید به تهران. چند روز بعد از تسخیر سفارت و گروگان گرفته شدن همهٔ ما از واحد سفر وزارتخانه به او زنگ زدند که باید بلافاصله بیاید و بلیتهایش را بگیرد. قرار نیست که آنها به خاطر فقط آن یک نفر واحد را باز نگه دارند. کارمندان واحد خیلی کم اطلاع داشتند در دنیا چه خبر است و نمیدانستند تهران دیگر جایی نیست که وزارتخانه سفرش را تأیید کند.
از جایی که شما بودید، اوضاع به نظر داشت چطور پیش میرفت؟ میدانم کلی گزارش کامل از گروگانگیری هست. خود شما هم احتمالاً دربارهٔ قضیه نوشتهاید. از اینجا شروع کنیم که آن چهارده ماه چطور گذشت؟ گروههایی بودند که همان اول آزاد شدند، احتمالاً به کمک سفارتخانههای دیگر.
حین خود قضیهٔ گروگانگیری بعضی مأموران آمریکایی بیرون محوطهٔ سفارت مشغول کار بودند، از جمله کارمندان خود من در مرکز فرهنگی. نهایتاً آنها را هم از اینور و آنور جمع کردند و شدند بخشی از گروه گروگانهای داخل محوطه. اما گروه دیگری توانستند به سفارت کانادا بروند و سر آخر به کمک کاناداییها مخفیانه از ایران خارج شوند. قطعاً عملیات خیلی شجاعانه و پیچیدهای بوده. آسان نیست آن همه آدم را قایم کنی و آخرش هم به اسم کانادایی از فرودگاه ردشان کنی. آفرین به کاناداییها! میدانید دیگر، ما با بریتانیا و کانادا توافقنامه داریم که در مواقع بحرانی به کمک همدیگر بیاییم. اما بریتانیاییها دست رد به سینهٔ گروه واماندهای زدند که سر آخر کاناداییها راهشان دادند تو.
شما اولش توی کتابخانه بودید. اشاره کردید که بقیه را داشتند از کنسولگری بیرون میبردند. همان زمان بود که گروه شما را هم بردند و بعدش از همدیگر جدا شدید؟
ما را به گروههای کوچکی تقسیم کردند. بیشتر وقتها چشمبند داشتیم و دستهایمان بسته بود. من در حد محدودی میتوانم برایتان بگویم چون کل آنچه میدانم چیزهایی است که میتوانستم بشنوم. اما من محوطه را خوب میشناختم و بنابراین میدانستم دارند من را کجا میبرند. نهایتاً من را بردند توی یکی از کلبههایی که اقامتگاه کسانی بود که مأموریت موقت میآمدند و همچنین اقامتگاه موقت افسرهایی که تازه میرسیدند، قبل از اینکه بروند خانههای رسمیشان. دانشجوها هنوز نمیدانستند کی چی کاره است. من همراه چندتایی از افراد نیروی دریایی بودم، یک تاجر چینی و یک آدم دیگر که ظاهراً فقط آمده بود به سفارت تا کتابهای درسی سفارت را برای تدریس زبان بگیرد. تو که بودیم یک بار چشمبندهایمان را برداشتند اما دستهایمان کماکان بسته بود. دانشجوهای اسیرکنندهمان اصلاً به نظر خطرناک نمیآمدند. بیشترشان زن بودند. آن زمان نگرانی اصلی من جمعیتی بود که داشتند بیرون محوطه شعار میدادند، صدای آنها به نظر خطرناک و تهدیدکننده بود. «مرگ بر آمریکا و آمریکاییها!» من از دانشجوها نمیترسیدم اما از تودههایی میترسیدم که داشتند شعار میدادند و ممکن بود بریزند تو و تکهپارهمان کنند. خروششان تمام شب داشت دیوارها را میلرزاند.
آیا حس میکردید آنها دلشان میخواهد بدانند یواسآیاس (واحد اطلاعرسانی و روابط عمومی دولت ایالات متحده) چیست و تمرکزشان را بیشتر روی افراد کنسولگری بگذارند؟ اینکه شما نهایتاً همنشین این مهمانان سفارت شدید نشاندهندهٔ این قضیه هست یا نه؟
دقیقاً برعکس. ایرانیها مشخصاً سعی میکردند سر دربیاورند کی چکار کرده و کی به کی است. فهرست حاضران جلسات افتاده بود دستشان. در آن فهرست من نفر شمارهٔ دو بودم و آدم شمارهٔ یک هم الان توی وزارتخانه بود. من را با این تصور که رده بالاترین مأموری هستم که به دستشان افتاده، از بقیه جدا کردند و من هم حسم را از زمان و اینکه الان چه ساعت روز است از دست دادم. سؤال و جواب شدم و تهدیدم کردند و بعد دوباره و دوباره سؤال و جوابم کردند، نمیگذاشتند بخوابم و مجبورم میکردند تمام مدت سرپا بمانم. به نظر میآمد میدانند میشود آدمهای سیآیای را توی هر دفتر و ادارهای مخفیانه سر کار گذاشت و به خصوص میخواستند از طریق مسئولهایشان این آدمهایی را که پوشش داشتند شناسایی کنند.
این جداسازی بعد از چند هفته اتفاق افتاد؟
سه هفته. برایشان وقت برد ما را دستهبندی کنند. اولش از هر کدام از ما میپرسیدند کارمان چیست. من گفتم زبان درس میدهم. نصفه شب تکان تکانم دادند و بیدارم کردند. مردانی مسلسل به دست و نقابدار گفتند: «نه، تو معلم نیستی. تو رئیس اصلی هستی!» طی آن سال من را سی باری با کامیون از محوطهٔ سفارت بیرون بردند، همیشه هم شبها. دانشجوها ظاهراً دشمنان را میشناختند. یک بار توی روستایی بیابانی نگهم داشتند صدها مایل دور از تهران و بعد به آن خانه حمله شد. تمام دور و برم گلوله توی هوا پرواز میکرد. نمیدانستم باید داد بزنم دانشجوها بیایند کمک من یا حملهکنندهها که ممکن بود آدمهای خیلی ناجورتری باشند.
قبل از آنکه به این قضیه برسیم برایم بگویید اینکه ماجرا را اوایل فقط از چشم حیرتزدهٔ آن مهمانهای اتفاقی سفارت میدیدید چطور بود؟
آنها آدمهای خیلی متفاوتی بودند از همدیگر. یک آقای گندهای ظاهراً توی کار تدریس زبان بود اما ممکن هم بود مرتبط با سیآیای باشد، خیلی متوقع و عصبانی بود. آن ژاپنی خیلی مؤدب بود. آنجا تشک به اندازهٔ کافی نداشتیم اما او هیچ مشکلی نداشت روی زمین بخوابد در حالی که باقی مشکل داشتیم. من گاهی وقتها پیپ میکشیدم. او مقداری توتون داشت که با من تقسیمش کرد. نهایتاً من خودم بهش اعتراض کردم و گفتم: «این جوری همین زودیها توتونتون تموم میشهها.» جواب داد: «با همدیگه میکشیم، با همدیگه هم میذاریم کنار.» معاشر خوبی بود. بعد از هفتهٔ دوم غیبش زد. با آن آقای گنده خوب تا نمیکردند. به نظرم فکر میکردند آن آدمی نیست که ادعا میکند. آن ژاپنی گویا واقعاً تاجر بود و تا جایی که من میدانم آزاد شد.
نظر شما :