از بازجویی در برابر خوئینیها تا مصاحبه با ابتکار
خاطرات مایکل مترینکو، از گروگانهای سفارت آمریکا در تهران
تاریخ ایرانی: ۱۳ آبان ۱۳۵۸، بیش از سه هزار دانشجوی خشمگین ایرانی مقابل سفارت آمریکا در تهران تجمع کردند. سفارت آمریکا از یک سال قبل در ایران مشکلاتی داشت، اما خیلی زود کارش را دوباره از سر گرفت، این بار هم اعضای برجستهٔ سفارت پیشبینی میکردند همه چیز در حد یک تجمع خواهد ماند. جیمی کارتر، رئیسجمهور وقت آمریکا به شاه مخلوع ایران اجازهٔ ورود داده بود، او برای درمان پزشکی حالا در ایالات متحده بود و احتمالا هیچ کس انتظار نداشت خشم ناشی از این مساله تجمع و تظاهراتی معمولی و زودگذر را بدل به یک بحران گروگانگیری ۴۴۴ روزه کند.
مایکل مترینکو، افسر سیاسی سفارت آمریکا در ایران یکی از گروگانها بود؛ گروگانی که بیش از دیگران دربارهاش حساسیت وجود داشت. او در ماجرای گروگانگیری سفارت آمریکا چند ماه را در زندان انفرادی به سر برد. مترینکو ایمان و امید کمی به نجات یافتن و تلاش دولت متبوعش داشت، او در این مدت برای جلوگیری از آنچه خود زوال عقل و دوام آوردن میداند تجربهٔ متفاوتی داشته، از جمله ورزش، رژیم غذایی و اینکه چطور در برابر گروگانگیرانش تحت هر شرایطی دهانش را بسته نگه دارد.
مترینکو در اوت سال ۱۹۹۹ پای گفتوگو با چارلز استوارت کندی نشست و آن روزها را روایت کرد:
«نگران نباشید، شما همین نیمه شب توی خانهٔ خودتان خواهید بود»
مترینکو: روز چهارم نوامبر ۱۹۷۹ چه اتفاقی افتاد؟ من معمولا تا دیروقت در سفارت بودم و شبها بیرون میزدم، خیلی نمیدانستم چه خبر است، اما داخل سفارت به روال معمول مردم برای انجام کارهایشان میآمدند و میشد از شنیدهها و گزارشهایشان فهمید آن بیرون چه خبر است.
اگر اشتباه نکنم عصر روز قبل از چهارم نوامبر، با من تماسی گرفته شد. میگفتند پسران آیتالله طالقانی هستند و میخواهند صبح فردا در سفارت با من ملاقات کنند که طبعا پذیرفتم. من به آنها گفتم که نمیتوانم خیلی زود این قرار را بگذارم و بهتر است که حولوحوش ساعت ۱۱ همدیگر را ببینیم، اما آنها اصرار داشتند قرارمان صبح زود باشد برای اینکه آنها روز بعد برای دیدن یاسر عرفات راهی میشدند و میخواستند پیش از سفر با من صحبت کنند. من تمام قرارهایم را از صبح تا شب برای روز چهار نوامبر تنظیم کرده بودم. توی دفترم طبق معمول نشسته بودم و منتظر از راه رسیدن میهمانهایم بودم، یکدفعه متوجه شدم دور و بر سفارت تحرکات عجیب و غریبی دارد اتفاق میافتد و لحظه به لحظه صدا بیشتر میشود. سفارت طبق روال معمول کارش را شروع کرده بود. سر و صدا به وضوح بیشتر و بیشتر میشد و یکدفعه وقتی بیرون را نگاه کردیم میشد از پشت پنجرهها کلهٔ کلی آدم را دید که حلقهٔ محاصرهٔ سفارت را تنگ و تنگتر میکردند و ناگهان دیدیم که رسیدهاند بالای سفارت. سفارت شلوغ بود و طبق معمول خیلیها برای دریافت ویزا آمده بودند، وقتی رسیدم به طبقهٔ ورودی مردم جلوی درها بودند و آماده بودند که به دفتر سفیر حمله کنند، میلهها را شکسته و حملهور شده بودند.
ما هنوز شروع به از بین بردن فایلهایمان نکرده بودیم و این از همه چیز مهمتر بود. من و گروه بزرگتری در دفتر سفیر کار را شروع کردیم و بروس لینگن و معاونش و مایک هاولند پیش ما نبودند و بنابراین همه گیج بودیم و نمیدانستیم چه کسی مسئول است. گوشی تلفن را برداشتم، هنوز خطوط تلفن وصل بود. ما سعی کردیم با بروس لینگن صحبت کنیم، او داشت سعی میکرد با وزارت امور خارجه صحبت کند و دستور بگیرد، به او گفته بودند: آیتالله خمینی دستور داده فورا این اعتراض متوقف شود و مردمی در راه هستند که کمکمان کنند، فقط کمی صبور باشید و احتیاط کنید.
ما صبر کردیم، اما زیاد شدن تعداد مهاجمان در هر لحظهای که میگذشت نشان میداد همه چیز آن بیرون خارج از کنترل ماست. تلفن را برداشتم، شمارهٔ دوست انقلابی را که قرار بود در قرار صبح او هم حاضر باشد گرفتم، تلفن را محافظش برداشت. به او گفتم: «من فقط میخواهم با مهدی صحبت کنم.» او برای لحظهای مکث کرد و بعد گفت: «مایکل، مهدی نمیتواند صحبت کند.» و من گفتم: «تو میدانی که اینجا توی سفارت چه اتفاقی افتاده، من امروز اینجا با مهدی قرار داشتم.» او گفت: «بله، ما میدانیم.» و من بعدا به این نتیجه رسیدم که آنها خواستهاند که اینجا باشم و برایم برنامه داشتهاند. من فقط گفتم: «خب حدس میزنم این یعنی خداحافظ.» و بعدش او گفت: «مایکل من واقعا متاسفم.» همین.
علیرغم همهٔ توصیهها برای ماندن در دفتر و نرفتن به راهروها، یکی از افسران ما آن بیرون مانده بود، و حالا پشت در صدای او را میشنیدیم که میگفت آنها گفتهاند اگر در را باز نکنیم او را میکشند. او آن بیرون خطاب به مهاجمان میگفت: «من دیپلمات آمریکایی هستم و شما الان در حال شکستن کنوانسیون بینالمللی ژنو هستید...»
و ماجرا همینجور وخیم و وخیمتر شد. احساس ما این بود که یک اتفاق هیجانزده و قابل کنترل زودگذر رخ داده است. در واقع مهاجمان هم که خودشان را دانشجو معرفی میکردند هم انگار با همین نیت حمله کرده بودند. همان روز اول بعضی از آنها که مودبتر و خوشمشربتر بودند به ما میگفتند: «نگران نباشید، شما همین نیمهشب توی خانهٔ خودتان خواهید بود.» سالها بعد خیلی از آنها در مصاحبههایی که انجام دادند هم این مساله را یادآور شدند، اینکه تصمیم گرفته بودند طی یک اقدام عملیاتی سریع به همهٔ دنیا نشان بدهند که چقدر برای انقلابیون این تصرف کار آسانی است و اینکه چه همبستگیای میانشان وجود دارد، اما بعد دیدیم که اینچنین نشد و بحران گروگانگیری طولانی و طولانیتر شد، آیتالله خمینی از گروگانگیران حمایت کرد و آنها آنجا ماندند.
میتوانم با دستهای خودم او را بکشم
من خیلی زود همه چیز دستگیرم شد، اما به کسی چیزی نگفتم، آنها هم دلیلش را نمیدانستند، چون فارسی بلد بودم و وقتی در تبریز بودم فارسی را یاد گرفته بودم. در واقع امیدوار بودم که کار اصلا به آنجا نرسد که بخواهم برایشان توضیح بدهم. خیلی زود ما را به محل اقامت سفیر بردند، همه چیز پیچیده و پیچیدهتر میشد...
روز دوم، من را به بخش کافه تریا بردند، روی زمین کلی تشک پخش و پلا بود. ما را روی این تشکها نشاندند و مجبور بودیم همان جا بنشینیم و همان جا هم بخوابیم. یکی از آنها میرفت و میآمد و به فارسی خطاب به ما حرف میزد. همین موقع بود که یکی از همکارانم بند را آب داد و گفت: «من فارسی نمیدانم، از مترینکو سؤال کن، او خوب فارسی میداند.» و بعد آنها به سمتم هجوم آوردند و دورهام کردند و از پیش بقیه بردند و من تا ماهها کسی را ندیدم. در حقیقت این افسر سرویس خارجی اگر دهانش را بیموقع باز نمیکرد شاید اینطور نمیشد، حماقتش برای من دردسر بزرگی درست کرد، تا مدتها فکر میکردم میتوانم با دستهای خودم او را بکشم.
بعد از آن بود که به سلول انفرادی منتقل شدم، آنها سعی میکردند افرادی که فارسی بلدند را از بقیه جدا کنند و البته دربارهٔ روسای سفارت هم همین کار را کردند. من از روز ششم نوامبر یعنی دو روز بعد از گروگانگیری به انفرادی منتقل شدم و تا ماه می جدا از دیگران بودم.
در ماههای اول و دوم همهٔ بازجوییها حول این محور بود که من کی هستم؟ چه کارهام؟ چه میگویم و این چه گفته و آن یکی چه گفته؟ من هم همان اطلاعات کلی که در دسترس همه بود را به آنها میدادم. این در حالی است که من اطلاعات بیشتری داشتم، خیلی چیزها میدانستم دربارهٔ وزیر امور خارجه، دربارهٔ وظایف سفارت و... میدانستم که مسئول این سفارت چه میکند و آن یکی سفارت چه خبر است. اما سؤالهای آنها فقط تکرار و تکرار و تکرار بود، آنها اصلا حرفهای نبودند و نمیدانستند چه میخواهند...
اولین چیزی که از من خواستند این بود که کشوی اطلاعات امن دفترم را برایشان باز کنم و خب این کار را کردم، وقتی اسلحهای بالای سرتان هست باید این کار را بکنید. علاوه بر این در آن فرصت کوتاهی که داشتم هر آنچه لازم بود در دسترس نباشد را از بین برده بودم و خوشبختانه چیزی آنجا نبود. آنها لیست تلفنهایی که داشتم را برداشتند که خوشبختانه طبق استانداردهای ارتباطات حرفهای تنظیم شده بود و تنها شمارههای دفترهای مختلف وزارتخانهها و ارتباطاتی که همهٔ مردم به آن دسترسی دارند آنجا یافت میشد. خیلی سال بعد از این ماجرا بود که متوجه شدم یکی از دوستانم که خبر آنچه در سفارت گذشت را از رادیو شنیده بود، بلافاصله خودش را به آپارتمان من رسانده و هر کاغذ و سندی که بود را از بین برده بود. از شماره تلفنها تا هر چیز دیگری که میشد فکرش را کرد و احتمالا همین از بین رفتن دفتر تلفن خانهام سبب شد زندگی خیلی از آدمها در تهران به خطر نیافتد.
ابلهانهترین عملیات نجات
من دولت آمریکا را هرگز در آنچه در بحران گروگانگیری بر سرم آمد سرزنش نمیکنم، به هر حال من عضوی از دولت بودم و خودم را برای اینکه نتوانسته بودم آنچه در ایران رخ میدهد پیشبینی کنم، سرزنش نخواهم کرد. وقتی به گذشته نگاه میکنم در آن روزهای تنهایی که با روزی هزار بار دراز نشست رفتن سعی میکردم سلامت خودم را حفظ کنم، مدام این سؤال به ذهنم میآمد و به خودم میگفتم: «اگر برای تعطیلات در آلمان چند روز بیشتر مانده بودم، حالا این بلا سرم نمیآمد، اگر جای دیگری بودم، حالا اینجا گیر نمیافتادم و هزاران هزار اگر دیگر.»
به هر حال طبیعی است، این واکنشها بخش گریزناپذیر انقلابها هستند. اما من آنجا به امید زنده بودم و نشسته بودم با خودم لحظهای را میدیدم که از کنسولگری آمریکا آمدهاند برای نجات ما. اما ماجرای ماه می و حادثهای که در طبس اتفاق افتاد هم در نوع خودش عجیب بود، ابلهانهترین نقشهٔ نظامی که برای نجات ما میشد کشید همین بود. من واقعا خوشحالم که آن عملیات بینتیجه ماند، چون در غیر این صورت ما حتما مرده به دولت آمریکا تحویل داده میشدیم.
من تا مدتها نمیدانستم در اطرافم چه میگذرد، یک روز از راه رسیدند و گفتند وسایلت را جمع کن، تو را به جای دیگری میبریم. چیزی هم برای جمع کردن نداشتم، یک پیراهن اضافه با چند جفت جوراب. بعد با یک چشمبند چشمهایم را بستند و دستهایم را هم بستند، سوار یک ون شدیم، دستور دادند کف ون دراز بکشم. آدمهای دیگری را هم کنارم احساس میکردم، اما اجازه نداشتیم با هم حرف بزنیم. ماشین راه افتاد و ما برای چند ساعت همان جا ماندیم. چند جای مختلف ماشین ایستاد و دوباره با چشمبند در نهایت از ون پیاده شدیم و داخل یک ساختمان رفتیم، همینجور درها باز و بسته میشدند و میتوانستم تنها صداها را بشنوم، من با دو نفر دیگر حالا توی یک اتاق بودم، دو نفری که نمیدیدمشان. آنجا شهر قم بود و ما در زندان سابق پلیس مخفی ایران (ساواک) بودیم، ما هیچ ایدهای نداشتیم از اینکه کجاییم و برای چه مدت خواهیم ماند. از ماه نوامبر به این طرف اولین بار بود که با یک آمریکایی حرف میزدم. یکی از آنها را چند باری دیده بودم و یکی دیگرشان را یکبار ملاقات کرده بودم، اما بعدش ما برای یکی دو ماه با هم زندگی کردیم. خیلی مطمئن نیستم که چه مدت در زندان شهر قم ماندیم. میدانستم آنجا قم است، البته آنها نمیخواستند به ما بگویند که کجا هستیم، اما من از روی مسیر و اینکه میدانستم شهر قم در مسیر راهآهن است که صدایش را میشنیدم و البته طعم آبش که با آب تهران بسیار متفاوت بود، متوجه شدم که کجا هستیم. ما با هم صحبت میکردیم و از هر آنچه در این مدت دیده بودیم حرف میزدیم.
بازجوییها تمام شده بود، البته غیر از یک بازجویی که مدتی بعد از من به عمل آمد. اگر درست یادم باشد فکر میکنم چند ماهی بعد از بقیۀ بازجوییها بود، هنگامی که در جریان بررسی حرفهای من به یک گفتوگو با کسی برخورده بودند که خلبان مقامات انقلابی بود. آنها او را آوردند و در برابر رئیس گروگانگیرها، خوئینیها از ما بازجویی مشترک کردند. موسوی خوئینیها رهبر معنوی گروه دانشجویان بود. او الان به نوعی مربی معنوی خاتمی است. مسلما الان یک لیبرال خونسرد و آرام است و امروز هم چندان کاری به سیاست ندارد.
کمی بعد ما را از قم به تهران منتقل کردند و ما در زندان قصر که به نام زندان کمیته شناخته میشد، دوباره زندانی شدیم؛ زندانی که توسط آلمانیها در روزگار رضاشاه ساخته شده بود و نسبتا زندان قابل تحملی بود، سلولهایی کوچک با دریچههایی برای ورود هوا. سالها پیش به اینجا آمده بودم و با رئیس سابق زندان که دامادش قصد داشت به آمریکا بیاید و آنجا سوپرمارکتی راه بیندازد همینجا دیدار کرده بودم.
و ما نجات یافتیم
سرانجام ما را از اوین به جایی منتقل کردند که بعدها فهمیدم از مهمانخانههای سابق نخستوزیر بود. پنجرهها را با میله و ورقههای بزرگ آهنی پوشاندند، ولی اثاث خانه همان مبلمان سبک روکوکوی لویی چهاردهمی بود که مهمانان نخستوزیر سابق از آن استفاده میکردند. دستشویی بسیار زیبایی هم داشت که از کف تا سقف با مرمر سرخ تیرهای پوشانده شده بود. هرگز آن را فراموش نخواهم کرد. من آنجا همراه دیو رودر بودم، آتاشه نیروی هوایی، که گاه در مواقع دیگر نیز با یکدیگر همسلول میشدیم. در آنجا دیگر ملاقاتهایی داشتیم، مثلاً با دیپلماتهای الجزایری و دیگران...
البته صحبت زیادی بین ما رد و بدل نمیشد و در بسیاری از موارد فقط از وضع سلامتی ما جویا میشدند. سرانجام همه ما را برای انجام یک مصاحبه تلویزیونی با مری ابتکار بردند که اکنون از معاونان رئیسجمهور است. البته تصویر من هیچگاه از تلویزیون پخش نشد، چون به محض آنکه دوربین رو به من میآمد، حرفهایی میزدم که پخششان غیرممکن بود. ابتکار از من میخواست بگویم که رفتارشان با من خوب است و اوقات خوبی دارم و غیره و غیره.
رفتار نگهبانان ما نیز در آن زمان نسبتاً «دوستانهتر» میشد و اغلب میپرسیدند «خوشحالی که به خانه برمیگردی؟» و چیزهایی از این قبیل. یکی از آنها حتی یک نسخه یا بخشهایی از مجله تایم را به من داد که در آن خواندم رونالد ریگان رئیسجمهور شده است. اول باورم نمیشد و فکر میکردم این مجله حقه روسهاست.
و سرانجام همه چیز به پایان رسید. البته هنگام ترک مهمانخانه هم بگومگوی مختصری با نگهبانان داشتم که به فارسی به آمریکاییها دشنامی داد و من هم جواب دادم. مرا از اتوبوس بیرون کشیدند و اتوبوس به راه افتاد. رفتار بسیار احمقانهای کرده بودم، ولی بالاخره مرا با مرسدس بنز به فرودگاه فرستادند که عملاً تنها راه خروج از ایران است.
خوشامدگویی به مترینکو پس از بازگشت به آمریکا
نظر شما :