سفیر اسرائیل مخالفت مذهبیها را پیشبینی کرده بود
۲- مخالفان داخلی شاه
تاریخ ایرانی: هنری پرکت، افسر مسئول امور سیاسی و نظامی سفارت آمریکا در تهران در سالهای ۱۹۷۲ تا ۱۹۷۶ [۱۳۵۱ تا ۱۳۵۵] و مسئول میز ایران در وزارت امور خارجهٔ ایالات متحده در سالهای پرالتهاب ۱۹۷۸ تا ۱۹۸۱ [۱۳۵۷ تا ۱۳۵۹] در گفتوگویی تفصیلی با چارلز استوارت کندی، خاطراتش را بازگو کرده که «تاریخ ایرانی» ترجمه متن کامل آن را منتشر میکند.
***
احتمالاً نگرانی ما در آن برههٔ خاص کمونیستها و شوروی بودهاند. احساس ما آمریکاییها دربارهٔ این قضیه چی بود؟
خب، حزب کمونیستها تا حد زیادی حذف و محو شده بود. فکر میکنم ساواک هنوز داشت سعی میکرد بعضیهایشان را از زیر سنگها پیدا کند و مأمورهای سیآیای ما هم علاقمند بودند سر از کار شورویها دربیاورند. اما در داخل کشور هیچکس خطر شوروی و کمونیستها را خیلی جدی نمیپنداشت.
مذهبیها چطور؟
آنها هم مطلقاً موضوعی نبودند که ما نگرانش باشیم. سال ۱۹۷۵ یا ۱۹۷۶ من افسر همراه سناتور پرسی بودم که آمده بود به آنجا. اطلاعات توجیهی متعارف سفارت را بهش دادیم، که در این سرزمین عالی همهچیز عالی است. بعد به من گفت مایل است سفیر غیررسمی اسرائیل در ایران را ببیند و از او هم اطلاعاتی بگیرد. این بود که من هم بردمش آنجا. تا قبل آن من هیچوقت نرفته بودم به شبه سفارت اسرائیل در ایران که یکجور انباری بود. سفیر اوری لوبرانی بود، از دیپلماتهای بلندپایهٔ اسرائیلیها. قبلترش در اتیوپی خدمت کرده بود و بعدش هم در لبنان دیپلماتی ارشد بود. او به سناتور پرسی گفت جدیترین خطر پیشاروی شاه در داخل کشور از طرف عناصری مذهبی است که رفتارهایشان خیلی خصمانه است و برای شاه خیلی پیچیده و دشوار است با آنها کنار بیاید. هیچوقت نشنیده بودم کسی در سفارت آمریکا این حرف را بزند. هیچوقت نشنیده بودم روزنامهنگارهایی که میدیدم یا دیگر ایرانیها این حرف را بزنند. اولین بار بود که من این تحلیل را میشنیدم. آن زمان من دیگر به شناختی از تاریخ ایران رسیده بودم و میدانستم در دههٔ ۱۸۹۰ مذهبیها یک جریان تحریم تنباکو راه انداختهاند و در زمان پدر محمدرضا شاه هم وقتی با او مخالفت کردند، بیرحمانه سرکوب شدهاند. نقش چهرههای مذهبی در دوران مصدق هم پررنگ بود. اما در دههٔ ۱۹۷۰ هیچوقت چیزی از مذهبیها نشنیده بودم.
در دوران مصدق مذهبیها همپیمان او بودند؟
فکر میکنم اولش با او بودند و بعد علیهاش شدند. روگردانی آنها حسابی مصدق را ضعیف کرد.
شما هم فکر میکردید دست سیآیای در امور ایران دخیل است؟
سیآیای در ایران مهرهٔ مهمی بود. رئیس پایگاهشان جداگانه و تنها شاه را میدید، همچنان که رئیس گروه مشاوران نظامی و نمایندهٔ مخصوص وزارت دفاع. غیر اینها سفیر تنها آدم دیگری بود که چنین امکانی داشت. البته زمانی که هلمز سفیر بود، سازمان سیآیای هیچ کاری را بدون مشورت تمام و کمال با او نمیکرد. اما سیآیای به وضوح عامل مهمی در ایران بود.
آنها چکار میتوانستند بکنند؟ معمولاً سیآیای یا دنبال مأموران شوروی است یا اینکه دارد سعی میکند سر دربیاورد در داخل یک کشور کی دارد با کی چکار میکند.
در ایران بیشتر از این بود. آنها ارتباطاتشان را با ساواک داشتند، سازمانی که ایرانیها خیلی ازش میترسیدند اما آدمهای ما خیلی احترامی برایش قائل نبودند. من هرازگاه پیش میآمد بعضی گزارشهایشان را بخوانم و به نظرم جور خیلی جالبی ساده بودند. کارشان را در مورد مأموران شوروی و کشورهای بلوک شرق هم میکردند. علاوه بر اینها ایستگاههای شنود هم داشتند که بابت رصد فعالیتهای موشکی شوروی خیلی برای ایالات متحده مهم بود. به دلایل جغرافیایی شاید ایران تنها جایی بود که ما از طریقش میتوانستیم آزمایشهای موشکی شوروی را رصد کنیم. انقلاب که شد، این یکی از نگرانیهای بزرگ ما بود ــ از دست دادن این پایگاهها.
زمانی که شاه در مرحلهٔ تقویت و توسعهٔ نظامیاش بود، قرار بود آمریکا کمکش کند تا بتواند سیستم آیبکس داشته باشد. این سیستم شامل ابزارهای جاسوسی، رصد و شنودی است که طیف کاملی از تجهیزات فنی جمعآوری اطلاعات در اختیار او میگذارد ــ اطلاعاتی که او احتمالاً به خود ما هم میداد. کل این ماجرا به شدت سری و محرمانه بود و خود من تا قبل از خواندن افشاگری سیمور هرش در «نیویورک تایمز» چیزی دربارهاش نمیدانستم. بنابراین سیآیای در این جور مسائل فعال بود. فکر میکنم بعضیوقتها رئیس پایگاه سیآیای نقش رابط پشت پرده با واشنگتن را هم برای شاه بازی میکرد ــ اما هلمز که سر کار آمد دیگر خیلی نیازی به این کار نبود.
هلمز در آوریل ۱۹۷۳ به سمت سفیری منصوب شد. آمدن او تغییری پدید آورد؟ او آدمی است کاملاً متفاوت از فارلند.
یادم میآید آن زمانی را که معاون سفارت همهٔ ما را دور هم جمع کرد و گفت ریچارد هلمز سفیر بعدی خواهد بود. مبهوت مانده بودیم که کاخ سفید دارد برایمان آدمی میفرستد که ــ همهچیز به کنار ــ چنین وابستگی و همکاریای با سیآیای دارد، با سازمانی که هر ایرانیای آن را مسئول سقوط مصدق میدانست. به نظرمان میآمد این دیگر کنار گذاشتن همهٔ تظاهرها در مورد بیطرفی آمریکا است و تأیید اینکه شاه عروسک بازیچهٔ ما است. اما هلمز سفیر خوبی از آب درآمد. شاید بهترین سفیری که من در عمرم باهاش کار کردهام. اسم تقریباً تمام کارمندان محلی را هم حفظ بود. علاقمند بود به ایران. آدم بیغرض و مرضی بود. باهوش بود و همهٔ بازیگران مطرح عرصهٔ سیاست دنیا را میشناخت و میدانست واشنگتن چطوری بازی میکند. توضیحات او در مورد سیاست غنی بود و سرشار از جزئیات کارآمد.
جدا از اینکه کمی بیشتر سر دربیاوریم در این کشور چه خبر است، شما با آمدن هلمز تغییری در واحد سیاسی حس کردید؟
نه واقعاً. همان قواعد برقرار بود. سیاست حمایت ما از شاه بیتغییر باقی ماند. از طرف دیگر، هلمز اصرار داشت این کشور را بیشتر و بهتر بشناسیم و بفهمیم. افسرهای مسئول واحدهای سیاسی و اقتصادی باید هر هفته یادداشتی بهش میدادند شامل فهرست تماسها و ارتباطاتی که با ایرانیها داشتیم. سخت بود. خیلی زود کار به تکرار کشید و در نتیجه این الزام هم منتفی شد.
فکر میکنم وقتهایی که کسی زیادی به حکومت ایران انتقاد میکرد، سفیر خوشش نمیآمد. مثلاً اندی کیلگور که مشاور سیاسی ما بود، سفری رفت به مشهد. بعد از بازگشتش در یکی از جلسات اعضای سفارت، سفیر گفت «اندی، سفرت چطور بود؟» او هم گفت «آقای سفیر، فقط کاش شاه یه دونه کمتر از اون اف۴ها خریده بود و جاش اون جاده رو آسفالت میکرد.» خب، سفیر از این جور اظهارنظرها خیلی خوب استقبال نمیکرد. اندی سفر کوتاهی رفته بود.
شک دارم چیزی آنجا تغییر میکرد اما به نظر میآید ما عمداً چشممان را به روی سیستمی بسته بودیم که به قاعده لازم بود رصد شود.
حقیقت همین است. به نظرم نیکسون و هنری کیسینجر دلشان نمیخواست بدانند شاه مشکلات داخلی دارد. قبل بستن قراردادهای نظامی سفارت را ترغیب نمیکردند تحقیق کند آیا این کشور در وضعیت ثبات هست یا نه. پیشفرضشان این بود که این کشور باثبات است و دلشان نمیخواست بیشتر از این در مورد چنین مسائلی پیگیر شوند.
گمانم این زمان برنامهٔ انقلاب سفید هم داشت با تمام قدرت اجرا میشد، نه؟
اصلاحات ارضی در دههٔ ۱۹۶۰ اتفاق افتاد. در سفارتخانه هیچکس خیلی دربارهاش حرفی نمیزد یا اینکه برود تحقیق کند واقعاً چه اتفاقی افتاده یا تأثیرات سیاسیاش مثبت بوده یا منفی. پیش فرض این بود که روستاییها عاشق شاهاند.
پس هیچکس نرفت دور و اطراف را بگردد و اصلاحات ارضی را ببیند و بپرسد کی زمین گرفته و غیره؟
در دوران من که نه. واحد سیاسی گزارشهایی آماده میکرد در مورد مسائلی مثل رقابت میان خواهر دوقلوی شاه با همسر او. وقتی من رفتم به آنجا، مملکت دوتا حزب داشت که ما بهشان میگفتیم حزبهای «بله حضرت آقا» و «درست میفرمایید حضرت آقا». شاه این دوتا را هم منحل کرد و یک تک حزب راه انداخت، حزب رستاخیز. واحد سیاسی سفارت ما این قضایا را جدی میگرفت و متونی اندیشمندانه در مورد تأثیرشان روی توسعهٔ سیاسی در ایران و از این قبیل چیزها تهیه میکرد. نظام سیاسی سلسله مراتبی شاه، حکومت بالا بر پایین، چیز مسخرهای بود ــ چیزی کاملاً بیمعنا.
آن زمان در ایران پایگاههای دیگری هم داشتیم؟
سه تا داشتیم. من که وارد شدم، پایگاهی داشتیم در تبریز و یکی هم در کرمانشاه (که بعداً منتقل شد به شیراز) و بعدترها که بل هلیکوپتر منتقل شد به اصفهان، یکی هم آنجا باز کردیم.
بعضیوقتها اگر دور باشی از دولت مرکزی، خودبهخود به نگاه متفاوتی به قضایا میرسی. از کنسولگریهای شهرهای دیگر چیزی برای سفارت میآمد؟
چیز حسابی و اساسیای نه، اما به نظرم درست میگویید که از آنجاها داوری مستقلتری میشد کرد. به نسبت سفارت، آنها با طیف گستردهتری از آدمها حرف میزدند. کلی از این قضایا برمیگشت به افسرهای مسئول تهیهٔ گزارشها. فکر میکنم آدمهایی که در کنسولگریها داشتیم آنهایی بودند که سنت کاری کارمندان وزارت امور خارجه را پی میگرفتند. آنها به میل خودشان میرفتند بیرون و با آدمها حرف میزدند و گزارشهای صادقانه میدادند. در تهران خیلی چنین آدمهایی نداشتیم.
خب، برسیم به کار شما.
من رسیدم به آنجا و حالا سؤال بزرگ این بود که نیروی هوایی ما جنگندههای پیشرفتهاش را به ایران میفروشد یا نیروی دریایی. نیکسون به شاه گفته بود میتواند هرچه دلش میخواهد بخرد. اف۱۴ را میخرید یا اف۱۵ را؟ اف۱۵ جنگندهٔ بمبافکن نیروی هوایی بود و اف۱۴ هواپیمای در اصل مسافربری که سرعت خیلی بالایی داشت و غیره. قرار بود تصمیم را شاه بگیرد. بنابراین سفارت این موضع را گرفت که نه نیروی هوایی و نه نیروی دریایی حق ندارند اعمال نفوذی کنند. این یعنی که مکدانلد دوگلاس که هواپیمای نیروی هوایی را ساخته بود، و گرومن که هواپیمای نیروی دریایی را ساخته بود، باید کنار میایستادند، پروازهای آزمایشی یا هرچه لازم بود میکردند، مسیرهایی را به قصد آشنا کردن شاه با جزئیات میرفتند و اطلاعات فنی میدادند، اما حق بازارگرمی برای فروش نداشتند. خب، به نظر من که امیدواری سادهلوحانهای بود. یادم هست معاون سفارت یک بار یکی از دریاسالارهای مهمانی که مسئول فروش بود را صدا کرد و بهش گفت اقدامات ترغیبیاش برای فروش و اینکه مدام میآید به ایران و غیره، خلاف سیاست ما است و او باید فوراً بس کند و دست از این اقداماتش بردارد. دریاسالار گفت «خب، شاید سیاست سفارتخونه این باشه، ولی سیاست نیروی دریایی ایالات متحده این نیست. سیاست نیروی دریایی فروختن این هواپیماهاست.» معلوم است که اگر ۶۰ یا ۷۰ تا از هواپیماهایشان را به ایران میفروختند، قیمت هر یک هواپیما هم برای نیروی دریایی پایینتر درمیآمد.
بنابراین رقابت حسابیای در جریان بود. به نظر من عملکرد نیروی هوایی بهتر بود که فروشندههایش را کمی بیشتر دور از معرکه نگه داشت. سر آخر شاه تصمیمش را گرفت و هواپیمای نیروی دریایی را خرید. بعدترش ارتشبد طوفانیان، دلال اصلی شاه برای خرید سلاحهای نظامی، من را صدا زد و بهم گفت دو نفر، برادران لاوی که شاید تبعهٔ آمریکا هم بودند، از شرکت متعلق به گرومن رشوه گرفتهاند. آنها احتمالاً این مبلغ را رسانده بودند به کسی در دولت ایران که فکر میکردند تصمیمگیرنده است. تصمیم را شاه میگرفت بنابراین نمیدانم ــ مگر اینکه خود شاه رشوه را گرفته بوده. این دو نفر چیزی حدود ۲۳ میلیون دلار از قیمتی را که گرومن اعلام کرده بود، از آن شرکت گرفته بودند و حالا ایران این پول را پس میخواست. میخواستند ۲۳ میلیون دلار از پولی که داده بودند، کم شود. روندی قضایی را شروع کردند که در جریانش گرومن تأیید کرد این پول را به برادران لاوی داده و اینکه آنها ۲۳ میلیون دلار ضرر ایران را با دادن ۲۳ میلیون دلار لوازم یدکی همزمان با تحویل خود هواپیماها جبران خواهند کرد. یکی از برادران لاوی آمد به دیدن من و گفت ما اتهامات ناجوری بهش زدهایم و کسبوکارش را نابود کردهایم. اما بعدها مدارک و شواهد کافی برای این ادعاها پیدا شد. اما عجالتاً دارم از روی جاهایی از داستان میپرم.
سال ۱۹۷۲ که من به ایران رفتم، شاه به این نتیجه رسید که هلیکوپتر لازم دارد. این شد که رقابتی سر فروش هلیکوپتر به او راه افتاد و او نهایتاً هلیکوپترهای شرکت بل را خرید. بخشی از قرارداد شامل این بود که آنها باید قطعات را در ایران و در اصفهان تولید و سرهم میکردند. قرار بود شاه چیزهای دیگری هم بخرد و خودش هم قبول کرد نیروی قابل برای هدایت و ادارهٔ همهٔ این تجهیزات ندارد و باید آمریکاییهایی بیاورد که به ایرانیها آموزش بدهند. خب، آن موقع هنوز کلی حساسیت در مورد افزایش نیروها و سربازها در ویتنام بود و ملوین لیرد وزیر دفاع گفت سقفی که برای تعداد نیروهای نظامی آمریکایی در این کشور تعیین میکند، ۶۰۰ تا است و زیر بار بالاتر از این رقم نمیرود. در نتیجه یکی از نخستین کارهایی که من باید میکردم، حضور در جلسات مذاکره با ایرانیها بابت هزینهها و قیمتها بود و جا انداختن گروههای کوچکی که قرار بود بیایند و عنوانشان «گروههای کمککار فنی» بود. یک گروه برای هلیکوپترها بودند، یکی برای اف۴ها، یکی دیگر برای اف۵ها و غیره. به اینها پیمانکارهای فنیای هم که تولیدکنندهها میفرستادند، اضافه میشد. بل متخصصهای فنی خودش را برای هلیکوپترهایش میآورد و در مورد اینها محدودیت نفرات هم نبود. آنها به خواست شرکت به این کشور میآمدند و ایرانیها هم استطاعت پرداخت دستمزدشان را داشتند.
سر ماه دسامبر ۱۹۷۳ برای گذراندن تعطیلات کریسمس، عملاً کل سفارت ــ غیر سفیر و افسر مسئول امور نفتی، دیو پترسن ــ رفتند به کوههای شمال تهران برای اسکی. همگی ما ساکن یک هتل بودیم و آنجا سفیر بهمان تلفن زد و گفت شاه احضارش کرده و گفته قصد دارد قیمت نفت را بالا ببرد. یادتان باشد بعد جنگ اعراب و اسرائیل یکجور وضعیت تحریم حاکم بود و قیمت نفت داشت بالا میرفت. یادم نیست چقدر اما افزایش قیمتش اساسی و قابل توجه بود. بعد از این افزایش ناگهانی درآمد ایران، روند توسعهٔ مدنی و نظامی خیز بلندی برداشت و دیگر خبری از نه گفتن به ایرانیها نبود. خبری از نه گفتن به شرکتهای آمریکایی هم نبود که میآمدند به آنها چیزی بفروشند. من مدام داشتم از این معاملهکنندهها توضیح میشنیدم که چی دارند میفروشند یا اینکه مجبور بودم بروم به مهمانیهایی که برای نظامیهای ایران و غیره میدادند. تهران شده بود شهر رونق. مقدار پولی که شاه برای اجرای برنامههایش گذاشته بود، عظیم بود. وضعیتی بود ظاهراً مهارنشدنی.
شما چه نقشی داشتید، شغلتان عملاً چی بود؟
من نظارت میکردم و مشاوره میدادم. در واقع من بیشتر با رئیس ستاد گروه مشاوران نظامی ــ ژنرالی دو ستاره ــ کار میکردم و نزدیک بودم تا اینکه مشاور سیاسی سفارت باشم. بفهمی نفهمی رئیس او بودم و اگر به نظرمان دلیلی برای تصمیم شاه به خرید چیزی لازم بود، برایش پیغام مینوشتم. اولش که رسیدم، پیغامها را قبل ارسال به واشنگتن برای کسب تأیید به من میدادند. شاید شما با زبان انگلیسیای که کارکنان پنتاگون بهکار میبرند آشنا باشید. اوایل سعی کردم این زبان را به انگلیسیای درست و معقول تبدیل کنم. بعد به این نتیجه رسیدم که آدمی که آن طرف این پیغامها را میخواند مشابه همین آدمی است که دارد آنها را مینویسد، بنابراین احمقانه بود که من سعی کنم ابزار ارتباطیشان را دستکاری کنم. اگر حرف همدیگر را میفهمیدند که خب همین مهم بود دیگر. دیگر دست برداشتم از گذاشتن قید بین دو قسمت مصدرها، کاری که واقعاً عذابم میداد.
هر وقت چیزی مضمون سیاسی داشت، پای من هم وسط بود. در جلسات توجیهی شرکت میکردم. معمولاً برای صحبت در مورد مسائلی مثل این قضیهٔ رسوایی رشوه میرفتم ارتشبد طوفانیان را میدیدم. اگر پنتاگون کاری را برایش به اندازهٔ کافی سریع انجام نمیداد یا در قیمتگذاریها اشتباه میکرد، من را رابط میکرد تا ناخشنودیاش را ابراز کند. اغلب سفیر میرفت دیدن شاه و برمیگشت و من را صدا میزد و میگفت شاه میخواهد فلان چیز و فلان چیز را بخرد، یا اینکه قصد کرده سرباز بفرستد به ظفار تا به دولت عمان برای فرو خواباندن یک مورد شورش کمک کند. من متن گزارشی را که باید تلگراف میشد، مینوشتم ــ از این جور کارها دیگر.
یادم هست مقالههایی میخواندم با این مضمون که وزارت امور خارجه باید از خودش بپرسد ما چکار داریم میکنیم. حکومت شاه عالیترین حکومت ممکن نبود. در رسانهها و در جو عمومی جامعه، تشویش و نگرانی بود.
در دوران من بعدها بود که مقالههایی در مطبوعات و یا دموکراتهای لیبرال در مورد فروشهای ما به ایران سؤالهایی پیش کشیدند و تردیدهایی آوردند. قانون تغییر کرده بود و حالا دیگر هر جور فروش تسلیحاتی باید در کنگره رسیدگی و بررسی میشد. شاه به شدت از این قضیه دلخور بود. دلش نمیخواست ببیند کسانی دارند دربارهٔ امور داخلی کشور او یا نیازهای دفاعیاش و غیره حرف میزنند. این روند توسعهای بود که داشت آرامآرام برای خودش پیش میرفت. اما سیاست واحد اجراییات هیچوقت تغییر نکرد. در سفارت و در مجموعهٔ وزارت امور خارجه، ما وفادارانه سرمشقمان را از کاخ سفید میگرفتیم.
نظر شما :