پدر ملت
کریستوفر دی بلیگ/ ترجمه: بهرنگ رجبی
به خردی به خوی کیان اخت شد/ از این روی نامش کیاندخت شد
***
پیشگفتار
پدر ملت
دوستی ایرانی دارم جوانتر از آنکه مصدق را به یاد بیاورد، اما پدر و مادرش اهل سیاست و نزدیک به مصدق بودند. زمانی که دوست من بچهٔ کوچکی بود، مصدق داشت سالهای آخر حبس خانگیاش را میگذراند و برای این دختر کوچولو شکلات میفرستاد. مادرش کاغذ کادوها را از روی زمین جمع میکرد، صافشان میکرد و جای امنی میگذاشت. دوست من حالا زنی میانسال است با دو پسر بزرگ، اما کاغذ کادوهای شکلاتها را نگه داشته. آنها برایش همچون نشانههاییاند کاشته در خاک نرم کودکیاش که نشان میدهند چه دینی به چه کسی دارد.
زمانی در اوایل دههٔ پنجاه میلادی که مصدق، نخستوزیر بود و از همهٔ دنیا برای دیدنش روانه بودند، روستایی سپیدمویی به نام ایوب خودش را در حضور این بزرگمرد یافت. مصدق روی تختخواب فلزی معروفش دراز کشیده بود؛ به خاطر گرما تخت را به ایوان آورده بودند. ایوب معذب و دستپاچه بود تا اینکه ناگهان نخستوزیر با دستهای غریب قویاش او را به سمت خودش کشید و بغلش کرد. ایوب تا پیش از آن هیچوقت مصدق را ندیده بود. چشمهایش پر از اشک شدند و احساسات قدرت حرف زدن را از او گرفت. ایران جایی نبود که نخستوزیر، دهاتیها را بغل کند.
محمد مصدق را انبوهی از احساسات و عواطف احاطه کرده بود و در نگاه نخست حولش چیزی بود که آدم را رَم میداد. مصدق آدم عجیبی بود. کاملاً طاس بود و بینی دراز افتادهٔ کم و بیش خمیده و لبهایی باریک و پرشهوت داشت؛ جلوی همه غش و گریه میکرد. افسردهای بود بیرودربایستی و اغلب وقتها آدمها را میترساند که دارد میمیرد. به نظر میآمد همیشه پیر بوده است ــ از حولوحوش چهل سالگی که دیگر آخرین تارهای موهایش خودشان را از سر او خلاص کردند، یک دههای پیرتر از آن سنی که واقعاً بود به نظر میرسید. ایران را که کشوری بزرگ و پیچیده است، پیژامه به پا اداره میکرد.
در بسیاری از کشورهای غربی آدمهای عجیب و غریب را احتیاطهای ذاتی نظام حزبی از مقامهای ردهبالا باز میدارد. در دههٔ پنجاه ایران خبری از نظام حزبی نبود؛ موضوع سیاست شخصیت و هویت خود آدمها بود، و میان آن آدمها مصدق از همه بزرگتر بود. نه فقط محروم کردنش از ابراز علاقهٔ مردم بلکه سن بالا هم احترام میآورَد و مجوز رفتارهای عجیب و غریب به آدمها میدهد. مصدق از این امتیازات برای فریب دشمنان و فریفتن دوستانش استفاده میکرد. وینستون چرچیل این «اردک کَر و کثیف» (اسمش را این گذاشته بود) را مجنون میپنداشت. برای میلیونها هموطنش هیچکس دیگری بهتر از مصدق کشورشان را صاحب شخصیت نکرد. او ــ خیلی ساده ــ خود ایران بود.
زندگیاش را خیلی معمولی آغاز کرد، فرزند طبقهٔ فرادست ایران، در آخرین دهههای سدهٔ نوزدهم. در دهههای ۱۹۲۰ و ۱۹۳۰ میلادی به خاطر مبارزاتش علیه استبداد سلطنتی شهرتی به هم زد که کم و بیش به بهای زندگیاش تمام شد. مصدق سال ۱۹۵۱ در سراسر دنیا بدنام شد، زمانی که جرات کرد عظیمترین دارایی بریتانیا در آنسوی آبهایش را ملی کند، «شرکت نفت ایران و انگلیس». او کماکان به ریاست روشنبینترین دولتی ادامه داد که کشورش در تمام تاریخ به خودش دیده است. بریتانیا میخواست انتقام بگیرد و با این ادعا که مصدق دستنشاندهٔ کمونیستهاست، از ایالات متحده طلب کمک کرد. او در نوزدهم اوت ۱۹۵۳ بر اثر توطئهای ساخته و پرداختهٔ سرویسهای امنیتی امریکا و بریتانیا به نفع شاه سرنگون شد. تبعید شد به ملک خانوادگیشان و در دیکتاتوری تازهٔ شاه از قدرت هم خلع ید شد. پدر ملت کنار گذاشته شده بود، اما امکان نداشت بشود از یادش بُرد.
«پدر ملت» ــ بسیاری از حاکمان خاورمیانه ادعای این عنوان را برای خودشان داشتهاند. این عنوان از جواب پس دادن به مردم معافشان میکند و مجوز هر رفتار ددمنشانهای را بهشان میدهد. دیکتاتور گله میکند که «غصهٔ این را نخورید من مردمم را زیر ضرب میگیرم، چون برای مهربان بودن آدم هر از گاه مجبور میشود بیرحم باشد.» مصدق در سرزمینش از این نظر هم جالب توجه بود که حس نمیکرد لازم است بیرحم باشد. سرباز نبود که حیثیتش را از درجههای سردوشی و براقی کفشهایش بگیرد. مثل روحانیها اعتبارش را از خدا نمیگرفت. همهاش از خودش بود.
او بیشتر از یک سیاستمدار بود، و کمتر هم. در درک خواستهای مردمش بیرقیب بود. اما در زندگیاش از کار اداری فرار میکرد و امتناعش از مصالحه کردن بر سر اصولی که داشت به قیمت دستیابی به یک نتیجۀ خوب در عرصهٔ سیاست، به تمامی برآمده از لجاجت و غرورش بود. او قهرمانی بود از مد افتاده و همین وجه دیگر و شگفتتری از شهرت او را توضیح میدهد. در عرصهٔ سیاست او نهایتاً برنده نشد. کودتای ۱۹۵۳ فاجعهای بود که زمینش زد، و ایران نیز هیچگاه کامل از تبعاتش بهبود نیافت. اما ایرانیان با قهرمانانی که سقوط میکنند، مهربانند. بسته به نوع سقوطش دارد، چون شکست یک دلاورمرد را در نبرد نابرابر با اهریمنی بدطینت، پیروزیای در سطحی بالاتر و فراتر از چارچوبهای این دنیا میدانند. حماسهها آکنده از چنین قهرمانانیاند، و قصهٔ اسلام بیوجود آنان کامل نخواهد بود.
مصدق در سقوط خودش نقش داشت. در اوج اتفاقات داوریاش کارش را به شکست کشاند، چون وظیفهٔ ناخدا است که کشتیاش را به آبهایی آرامتر هدایت کند و مصدق را ذهن مشغولیهایش پیش بُرد صاف به دل توفان. شاه جان به در بُرد تا روایت خودش را تعریف کند، و ادعاها داشت که خودش ناخدا بوده است. او با کمک امریکا کشتی مجلل و پر ابهتی ساخت که نهایتاً معلوم شد از کاغذ بوده و از پی نخستین موج غرق شد.
سالها بعد، مقامهای ایالات متحده علناً تصدیق کردند که در سرنگونی مصدق اشتباه هولناکی کردند، چون در روند کودتا ارزشهایی موافق و همسو با ارزشهای خودشان را زیر پا گذاشتند. وزیر امور خارجهٔ رییسجمهور بیل کلینتون، رسماً پذیرفت که در ماجراهای سال ۱۹۵۳ ایالات متحده «نقشی مهم در سازماندهی سرنگونی نخستوزیر محبوب ایران، محمد مصدق» ایفا کرده است، و این نقشآفرینی به وضوح «ضربهای به فرایند توسعهٔ سیاسی ایران» بوده است.
مصدق نخستین رهبر آزادیخواه خاورمیانهٔ مدرن بود. عقلگرایی بود منزجر از عدم شفافیت و معتقد به تقدم قانون بر همهچیز بود. در ایران و در گسترهای فراتر از آن، درکش از آزادی استثنایی بود. حقیقت این است که اگر کمتر سرسپردهٔ آزادی بود، غرب بیشتر دوستش میداشت. او از خواستش برای استقلال اقتصادی از بریتانیا پا پس نمیکشید. برای جلب رضایت واشنگتن کمونیستها را به زندان نمیانداخت.
نقشهٔ سرنگونیاش عاری از بصیرت بود و در بلندمدت ضربهٔ عظیمی به منافع غرب زد. این آغاز سیاست امریکا در حمایت از مستبدان حقیر خاورمیانه بود، سیاستی که نخستین شکستش را در ۱۹۷۹ خورد که انقلاب اسلامی آیتالله خمینی، شاه را برانداخت. و بعدتر از پی بهار عربی سال ۲۰۱۱ کامل از هم پاشید و نقش بر آب شد. منطق ناگفتهٔ چنین سیاستی این بود: «نمیشود در خاورمیانه به کشورهای صاحب استقلال و آزادی اعتماد کرد، قلدرهای طرفدار امریکا بهترین امید به حفظ ثبات در این منطقهاند.» صدام حسین چنین قلدری بود. حسنی مبارک هم. فهرست نامهای این اراذل طولانی است و کاملاً هم معلوم.
جورج بوش، رییسجمهور امریکا، به روش جنگطلبانهٔ خودش کوشید این سیاست را به چالش بکشد. باراک اوباما هم زیرکانه همین کار را کرد. اما این مردم خاورمیانهاند، بیاعتنا به ساکن کاخ سفید، که نهایتاً اهمیت و قدرت این سیاست امریکا را از بین خواهند بُرد.
من نخستین بار وقتی سال ۲۰۰۰ برای زندگی به ایران رفتم، به اهمیت مصدق پی بُردم. در جمهوری اسلامی یخهای سیاست داشت آب میشد؛ آشتیناپذیران حاکم چندان صَرفهای در حرف زدن پیرامون نخستوزیر غیرمذهبی و ملیگرای دههٔ پنجاه میلادیشان نداشتند، اما برای بسیاری جوانان ایرانی او شخصیتی محبوب بود. دربارهٔ خودش و زمانهاش داشت شمار قابل توجهی کتاب و مقاله به فارسی منتشر میشد. به نظر میآمد چهرهٔ شرمگینش همهجا هست. و با این حال با افسوس و حتی حس گناه ــ و با احترام ــ دربارهاش حرف میزدند. آیا در نوزدهم اوت ۱۹۵۳ که کودتاچیان داشتند نزدیک میشدند، میشد کار بیشتری برای نجاتش کرد؟ آیا نهایتاً مردم در سرنگونیاش شریک جرم بودند؟ مهمتر از همه، چرا پندارش برای ایران جامهٔ عمل به خود نپوشید؟
ایرج افشار از جمله تاریخنگاران نامداری بود که مرا تشویق به روایت زندگی خارقالعادهٔ مصدق برای مخاطبان غربی کرد. علاقهٔ من همچنین جلب تداومهایی شد که افشار به رسمیت نمیشناخت ــ ربط میان آرمانهای مصدق با خواستهای میلیونها تن دیگر در خاورمیانه، و هشداری که سرنوشت او برای همهٔ ماجراجویانی دارد که الان میخواهند کاخ سفید یا کاخ دولتی بریتانیا را اشغال کنند. همچنان که منطقهٔ خاورمیانه سلانهسلانه راهش را به سمت تغییر میپیماید و غرب از خودش میپرسد که باید چه واکنشی بدهد، تصمیمگیران سیاست کشورهای ما باید به رخدادهای سال ۱۹۵۳ ایران نظری بیندازند و عهدی ببندند: دیگر هیچوقت!
تاریخنگارانی که به انگلیسی مینویسند به مصدق بیاعتنا نبودهاند. او موضوع زندگینامههای سیاسی خوبی بوده است. پژوهشگرانی امریکایی نظیر مارک گازیوروفسکی در دانشگاه دولتی لوئیزیانا در تحقیق پیرامون دسیسههای غرب علیه او زحمت بسیار کشیدهاند. اما هیچ کجا به این مرد و غنایش پرداخته نشده؛ بخشیاش به دلیل دیواری که سیاست روز میان ایران و غرب برافراشته است. روایت عامهپسند و معقول کودتا را استفن کینزر روزنامهنگار نوشته که فارسی بلد نیست. کمی شبیه این است که فقط ژاپنی بدانی و دربارهٔ ماجرای پرلهاربر بنویسی.
من انگلیسیای که با یک ایرانی ازدواج کردهام و بخشی از سال را در ایران میگذرانم، مدتها پیش متوجه شدم که وقت نوشتن دربارهٔ ایران باید همهٔ امیال میهنپرستانهام را موقتاً کنار بگذارم. به خاطر نفرت مصدق از بریتانیا و خواستش برای پایان دادن به دخالتهای بریتانیا در کشورش، رفتن به سراغ او حتی سختگیری بیشتری طلب میکند. در زمان مصدق میلیونها ایرانی بریتانیا را دولتی با قابلیت شرارت و موذیگری بیحد میدانستند. اگرچه نفرت مصدق از بریتانیا بر داوریهایش خدشه انداخت، متأسفم که باید بگویم این نفرت بر پایهٔ بنیانهایی مسلم و قطعی بود. مصدق دست پنهان بریتانیا را همهجا میدید چون واقعاً همهجا بود.
از نگاه یک امریکایی، تراژدی مصدق به این دلیل اتفاق افتاد که ایالات متحده پذیرفت همدست و ماشهکش بریتانیا بشود. مأموران امریکایی مطابق نقشهای بریتانیایی او را سرنگون کردند. تا آن زمان به چشم ایرانیان ملیگرایی چون مصدق، امریکا نیرویی سودمند برای دنیا بود. این دیدگاه به دلیل نقش امریکا در کودتای ۱۹۵۳ خدشه برداشت و سر انقلاب ۱۹۷۹ که دیگر یکسر از سرها بیرون شد. امروز امریکا و بریتانیا به یک اندازه بد ناماند.
مصدق به شدت شیفتهٔ این بود که یک انگلیسی زندگینامهاش را بنویسد. چون تجربهٔ زندگی من در ایران عمدتاً خوش و مطبوع بوده، قصد دعوت مخاطب غربی به همدلی ندارم؛ به هر حال که من در طول مدت زندگیام در کشوری که انگلیسی هراسی ریشههایی عمیق دارد، هر از گاه حس میکردم دارم صلیب گناهان نیاکانم را به دوش میکشم. بعضی وقتها ناگزیر از پناه بُردن به موضع دفاعی میشدم، و وقتهایی هم حسابی مرعوب. فقط یک بار عامدانه از رعب و نفرتی که بریتانیا به جان آدمها میاندازد استفاده کردم، و حالا ــ محض شفافیت ــ آن یک بار را هم باید توضیح بدهم.
کیف چرمی قدیمیای دارم که یک بار برای تعمیر پیش فروشندهای در راستهٔ چرمفروشها نزدیک سفارت بریتانیا در تهران بُردم. وقتی برای گرفتنش رفتم، همان مرد دو برابر پولی را طلب کرد که پیشترش به من گفته بود. اعتراض کردم، ولی او محکم سر حرفش ایستاد. خشمگین خم شدم روی پیشخوان مغازهاش و توی چشمهایش نگاه کردم. بعد با اشاره به پرچم بریتانیا که کمی بالاتر توی خیابان در اهتزاز بود، با تهدیدآمیزترین لحنی که ازم برمیآمد، گفتم «انگاری یادت رفته بالای همین خیابونتون سفارت کجاس؟»
یکی دو ثانیه زمان بُرد تا مَرد تهدیدم را هضم کند. بعد رنگ از رخسارش پرید. گفت «خیلهخب! خیلهخب! هر چه قدر میخوای بده! فقط کیفتو بردار و برو!»
نظر شما :