پادشاهی که کلمفروشی را ترجیح میداد
ترجمه: بهرنگ رجبی
***
آن زمان در اوت ۱۹۲۲ سر پرسی لورن گزارش داده بود که رضاخان به وضوح وضعیت امنیت ملی را بهتر کرده است. سیمیتقو فرار کرده بود به کردستان عراق و سوسیالیستهای شورشی جنگلهای حاشیهٔ خزر عقب نشسته بودند. رضاخان بسیاری از رقبای سابقش را از میدان به در کرده بود، از جمله قوام را که بعد از اتهام مشارکت در نقشهای برای کشتن رضاخان گذاشته بودند مهاجرت کند و از ایران برود. لورن نوشت رضاخان بر خلاف شاه، مجلس و روحانیها این دستاورد و دستاوردهای دیگری داشته. حالا ضعفها و نقصهای شاه احتمالاً رضاخان را ترغیب خواهد کرد عزم به چنگ آوردن کامل قدرت کند.
احمدشاه بازماندهٔ غمگین رقابتی بود جنگگونه. مشهور بود که گفته فروختن کلم را به حکومت کردن بر ایران ترجیح میدهد. بعضی میهنپرستان ایران ــ از جمله مصدق ــ هنوز بهش وفادار بودند اما همین هم بیشتر از بابت مهربانی و خوشنیتی کم و بیش نهفته در شخصیت پُرعیبش بود تا راستی و درستیاش. او زیر بار دفاع صریح و علنی از توافقنامهٔ ایران و انگلیس نرفته و تلاشی هم برای تکرار و ادامهٔ ظلم و جورهای پدرش نکرده بود، ولی این هیچوقت شیوهٔ رفتار یک شاه نیست: اینکه فقط مراقب و حساس در دفاع از جیرهٔ خودت باشی و دیگر تمام مدت از «ریویرا» بر مملکتت حکومت کنی. دسامبر ۱۹۲۱ که شاه از سفر دومش به اروپا برگشت، رضاخان با هنگ سوارهٔ پیروزمندش به استقبال او رفت و از بوشهر تا تهران مشایعتش کرد، اما این نمایش شکوه نظامی وزیر بیشتر برای مرعوب کردن شاه تدارک شده بود تا قوت قلب دادنش. همچنان که دولتهایی آمدند و رفتند، روابط میان این دو خرابتر و خرابتر شد و رضاخان تحقیرش را با حاضر شدنهای به ندرتش در جلسات هیات دولت نشان میداد. سرانجام بعد از استعفای مشیرالدوله دیگر کسی نمانده بود تا شاه به نخستوزیری انتخابش کند، زیر بار امر ناچار سر خم کرد و از رضاخان خواست دولت تشکیل دهد.
در همسایگی ایران، ترکیه، سلطان عثمانی را با آن اصل و نسب و دودمان بسیار شکوهمندترش، سربازی ملیگرا سرنگون کرده بود. احمدشاه وحشت داشت رضاخان بخواهد آتاتورک دوم باشد. مصدق رفت به دیدن شاه خویشاوندش. شاه دلواپسیهای مصدق را در مورد سلسله اتفاقات مملکت تصدیق کرد و افسوس خورد که کاری از دستش برنمیآید. مصدق نوشت: «این را که شنیدم تأسف خودم را ابراز کردم و دیگر هیچوقت به دیدن شاه نرفتم.»
اوت ۱۹۲۳ احمد شاه برای آخرین بار راهی مغرب زمین شد. در نیس فرانسه چرخید، حسابی و مفصل و آدمهای آنجا رسماً نادیدهاش گرفتند و وقعی بهش نگذاشتند. سرتاسر مدت گشت و گذار در انگلستان، سرش پُر از نقشه و ظن بود و همین باعث میشد ایرانی که ببیند، بلااستثنا داد و فریاد راه بیندازد ــ که چه طور میتواند در خیابان از کنار «قبلهٔ عالَم» بگذرد و همینطور راهش را بکشد و برود؟ و بعدتر که جذابیتهای کُلهای کاغذی و مشترک بودن هتلش با میلیونرهای امریکایی رنگ باخت، افتاد به دلسوزی به حال خود. پیش مهمانی ایرانی لابه کرد که «من چه کار اشتباهی کردم؟ از من میخواهید یک پادشاه ظالم باشم تا مردم دوستم داشته باشند؟»
در تهران رضاخان طرح خیزشی «خودجوش» با خواست جمهوری ریخت، اما بازاریها و روحانیان چنان تمهید و تدارکات کافرانهای را ناپسند میدانستند و اراذل و اوباش را تحریک به مقابله کردند. رضاخان سرنیزهها و هدف تفنگها را رو به جمعیت ضد جمهوری گرفت و مزهٔ شلاقش را به واعظی چربزبان هم چشاند. اما پیغام را گرفت و لایحهٔ تشکیل جمهوری عجالتاً به بعد موکول شد.
به بیان سید حسن مدرس، شجاعترین روحانی آن زمان و منتقد تند و تیز رضاخان، «سگ نگهبان هر قدر هم که مفید باشد، لحظهای که دست بچهٔ اربابش را گاز بگیرد، دیگر به درد نمیخورد و باید گذاشتش کنار.» باقی اما موفقیت رضاخان در آرام کردن کشور را میستودند و خواستشان فقط این بود که بهش پوزهبندی زده شود. رضاخان رفت به مدرسهای مذهبی در قم، گفت جنبش جمهوریخواهی مُرده و خیال روحانیان را راحت کرد. در تهران رفت به دیدن مدرس در اتاق اجارهای محقرش، بارگاهی که خداوند در آن درویش را وسط متون دینی همهجا پخش و پلا و منقل زغال داغ برای چپقش حفظ کرده بود. معلوم شد رضاخان در بازیاش کاربلد است. حامیانش شیشه خردهٔ اعتقاداتش را میبخشیدند، حرفهای درهم و برهمش را و تمام مدت پوکربازی کردنهایش را با سر پرسی لورن. بهش میگفتند پدر ملت، نماد همهٔ مردانگی ایرانی.
رضاخان از روزنامهنگارهای منتقد خوشش نمیآمد. دندانهای مدیر یک روزنامه را ریختند توی دهانش. سردبیر یکی دیگر را شلاق زدند. روزنامهنگارهای بسیار بیشتری دستگیر شدند و نشریههایشان توقیف شد. شاعر جوانی را که جرات کرده بود جاهطلبیهای جمهوریخواهانهٔ رضاخان را دست بیندازد، در خانه وسط حمامی از خون پیدا کردند.
جمعیت دوباره طغیان کردند. این بار دیپلماتی امریکایی، رابرت ایمبری، بعد از گرفتن عکسهایی از یک چشمه که معروف بود آبش خاصیت شفابخش دارد، کُشته شد. ایمبری فرار کرده بود به قهوهخانهای که تویش صاحب آنجا آب جوش ریخت سرش. جمعیت، پشت سر یک روحانی، ایمبری را در درمانگاهی که داشت تویش معالجه میشد، گیر انداختند و شتربانی با سنگ کوبید بر سر او. ایمبری از جمله مذاکرهکنندگان گفتوگوهای در جریان دو شرکت نفتی امریکایی برای به دست آوردن حقوق حفاری بود و معتقدان نظریهٔ توطئه تقصیر مرگ او را به گردن بریتانیاییها میانداختند که در ایران منافع نفتی بسیار کلانتری داشتند. رضاخان سردستههای ماجرا را اعدام و اعلام حکومت نظامی کرد. هر بحرانی برایش فرصت افزایش نیروی مهیب ارعابش بود.
رضاخان تاخت و تازهایش را به استانها هم ادامه داد. به انقیاد درآوردن شیخ خزعل عرب، شاهکاری بود از نمایشگری و دیپلماسی، چون شیخ تحتالحمایهٔ بریتانیا بود و سر پرسی لورن فریب خورد که پشت او را خالی کرد تا دستگیرش کنند. هر کدام این پیروزیها بهانهای بود تا حامیان رضاخان بیرق و طاق نصرتی عَلَم کنند و او را «فاتح» بخوانند.
بعد رضاخان به زیارت اماکنهٔ مقدس عراق نوپدید رفت و روحانیان بلندمرتبه را از وفاداری و اعتقادش به اسلام مطمئن کرد. قطعه شعر ظفرمندانهای به نامش منتشر شد که در آن ایران را کشوری خوانده بود مغرور که با این وجود «فراموش نکرده در زمان خودش مهد تمدن بوده.» نه اینکه رضاخان خیلی چیزی از تمدن میدانست. روی زمین میخوابید (تختخوابش زیادی نرم بود) و کلماتی واقعاً ابتدایی را هم نمیتوانست درست ادا کند.
احمد شاه با فکر برگشتن به ایران بازیبازیای کرد اما وقتی شنید کمبود نان دوباره پایتخت را به آشوب کشانده، خیالش را از سر به در کرد. به سرعت خیزشی دیگر شکل گرفت، این یکی وحشیانه و علیه قاجار، با سیلی از تلگرافها از سرتاسر مملکت و اعتصاب مشتی مزدور که پایان حکومت این خاندان را میخواستند.
راهی برای رضاخان نماند جز اینکه خواست مردم را اطاعت کند.
نظر شما :