حامی اصلاحات، منتقد حکومت
ترجمه: بهرنگ رجبی
***
فهم سلطنت رضاشاه بدون درک احساس شرمساری او از عقبماندگی ایران ناممکن است. ترکیه یگانه الگوی فرنگی او بود؛ از ترس اینکه فاصلهٔ بسیار میان ایران و اروپا سرخوردهاش کند و از تَک و تا بیندازدش، در نگاهش به غرب از ترکیه آنسوتر نمیرفت. بعضی کارهای نامربوطش شایستهٔ تمسخرند ــ ممنوع کردن عکاسی از شتر، دفاعش از دستشویی ایرانی ــ اما باید او را از روی کارهای مهم و اصلیاش داوری کرد؛ ایران در شانزده سال حکومت او بیشتر از نیم قرن قبلش تغییر کرد.
رضاشاه آدم فعال و پویایی بود و و پویایی را در نهاد آدمهای دور و برش هم زنده میکرد. آدمهایی چون علیاکبر داور را ترفیع میداد که خواهان اصلاحات در نظام قضایی بود و به عوض قلیان کشیدن و شایعه بافتن، روزی پانزده ساعت کار میکرد. وزیر دربارش هم عبدالحسین تیمورتاش بود، آدمی همان قدر باهوش که بیرحم و سنگدل. رضاشاه مجری مجموعه اصلاحات مؤثری شد که طراحی شده بودند تا امپراتوری ویرانی را که به او رسیده بود، بدل به دولت - ملتی هدفمند و با اراده کنند. اما سرانجامش، همچون بسیاری از دیکتاتورهای همسان او، تبعید بود و تنهایی؛ اثر بسیاری از کارهای خوبی که کرد، شیوهٔ انجام همان کارها به باد داد.
سال ۱۹۲۶ در انتخابات مجلس بعدی، رضاخان به مصدق و چندتایی دیگر از منتقدانش اجازه داد از تهران وارد مجلس شوند. اما مصدق در جلسهٔ نهایی مجلس مؤسسان که تأسیس سلسلهٔ تازهٔ پهلوی را اعلام کردند، شرکت نکرد و به مأمور دولت گفت حالش برای آمدن خوب نیست. وقتی هم که نمایندگیاش را در مجلس ششم شروع کرد، زیر بار نرفت که به وفاداری به رضاشاه قسم بخورد. اگرچه رضاشاه آن موقع هنوز بدل به دیکتاتوری تام و تمام نشده بود، اما باز هم چنین کاری شجاعتی میطلبید که شایان توجه است.
مستوفی، پسر عموی مصدق، قبول کرده بود دولت تشکیل بدهد و شاه اصرار داشت که وثوقالدوله، معمار سالخوردهٔ توافقنامهٔ ایران و انگلیس ــ که حالا از تبعید برگشته بود ــ در کابینه جایی داشته باشد. مباحثات در مورد رأی اعتماد دادن به وزرا به مصدق فرصتی برای حمله به وثوقالدوله به خاطر کارهایی داد که به نظر او خیانت میآمدند. مستوفی التماسش کرد که گذشتهها را فراموش کند، اما مصدق از آن آدمهایی نبود که ببخشند.
سیاستمداران ایرانی شهره به صرفهجویی در حرف زدن جلوی عموم نیستند. معمول، معجونهایی بیدر و پیکر است که طولانی بودنشان اشک آدم را درمیآورد و نقل قول آوردن از شعرا که باعث میشود مخاطبان احساس راندگی و جدا افتادن بکنند. مصدق مستعد سخنرانیهایی بیاندازه ملالآور بود دربارهٔ سیاست، بدون نفس گرفتن و یکنواخت و طولانی. اما در موقعیتهایی دیگر که هیجانزده میشد و انگیزهٔ مشخص داشت، میتوانست سخنرانی یکسر متفاوت باشد. در این موقعیتها مهار جلوگیریاش از بروز احساسات درمیرفت و میشد آدمی بلدکار که اشک آدمها را درمیآورد، صحنهگردانی در نهایت استادی که احساسات آدمها توی مُشتش است. چنین سخنرانیهایی را برای آدمی که از خشونت متنفر بود، میشود خشونتبار خواند.
مصدق احتمالاً فهمیده بود که مجلس به کابینهٔ جدید رأی میدهد، به وثوقالدوله هم همراهش. اما میخواست در سنگر حق باشد، و هفت سال را خون جگر خورد و علیه نخستوزیر پیشین حرف زد. یک بارش که دیگر خیلی تند رفت و وثوقالدوله را متهم کرد به نقشه کشیدن برای تجزیهٔ ایران، غوغایی شد. بعد هم با تغییر دنده از وکیلی ملیگرا تبدیل شد به روحانیای که صلای اسلحه به دست گرفتن مردم میدهد. گفت دستور اسلام است که «هر مسلمانی باید از کشورش دفاع کند؛ اگر پیروز شود، جانی تازه به کالبد کشور و دینش میدمد و اگر شکست بخورد، در راه خدا شربت شهادت نوشیده.» مصدق گلایه میکرد که تا به حال هیچکس ابراز ندامتی از دهان وثوقالدوله نشنیده، اما این روزها اصلاً چه انتظار میشود داشت، این روزها که «امکان عقوبت نیست و خدمت و خیانت یکی شدهاند» و «ما داریم آتش جان آزادیخواهان و میهنپرستان را خاموش میکنیم؟» در این گفتهها شعری تلخ نهفته که هیچ نمایندهٔ مجلس دیگری جرات بیانش را نداشت.
وثوقالدوله در واکنشی که به هر شکل دیگری بود اثرش را از دست میداد، هوشمندانه به تفاوت میان سیاستمداری اشاره کرد که حتی وقتی کشورش در آستانهٔ فروپاشی است، دست از انجام وظیفهاش نمیکشد، با سیاستمداری که به عوض به دوش گرفتن وظیفهای ناممکن، ترجیح میدهد از ماجرا کنار بماند. مصدق بعضی وقتها به شدت این حال دومی را داشت، حال آدمی که به عوض به دام انداختن خودش با کار، از دور و بیآنکه دامنش آلوده به چیزی شود، دستی بر آتش دارد.
برای مصدق، پایان زمامداری قاجارها برههای مهم از حیات بود. او فعالیتش را در فضای مشروطه با جور دیگری از اصلاحطلبی شروع کرده بود. حالا در اواخر دههٔ ۱۹۲۰ میلادی، خودش را پرچمدار مقاومتی نومیدانه میدید. جز مخالفی منفور چه کسی ممکن است دلش بخواهد در چنین جایگاه خطرناکی قرار بگیرد؟ اما مصدق دیگر بدل به پُرشورترین سیاستمدار مخالف شده بود که داشت در تنها میدان بیان اختلاف نظر در کشور با جدیت کارش را میکرد.
تلاشهایی برای بازداشتنش از حرف زدن کردند اما او همهٔ این تلاشها را با طرح مسائلی پیرامون موضوعاتی بیربط به بحث اصلی دور میزد و بعد به شیوهای که ممکن بود از صمیمانه (بعضی وقتها درگوشی) تا مطنطن و محاورهای (قصههایی از مادرش تعریف میکرد) طول موج داشته باشد، بحثش را میکشاند به دقیقاً همان موضوعی که قرار نبود دربارهاش حرف بزند. با حس خودحقپنداری غریبه نبود، مثلاً تهدید میکرد که میگذارد برای همیشه از ایران میرود چون بازرسان خارجی دارند در ادارهٔ مالیات کار میکنند. یکی از طرفداران شاه اشاره کرده به «منفیبافی او در همهٔ زمینهها و ناتوانیاش در بیان یک تک حس مثبت.»
رضاشاه هنوز آن قدری از عالَم و آدم جدا نیفتاده بود که به مرحلهٔ خطرناک رسیده باشد و فقط مشاورانی بله قربانگو و متملق بخواهد، و در آن سالهای نخست زمامداری نشانههایی از ستایش صداقت و آزمودگی مصدق هم بروز میداد. بعضی وقتها مصدق را فرا میخواندند برای گفتوگوهایی غیررسمی با رضاشاه و حتی به او پیشنهاد نخستوزیری دادند ــ قماری که با قصهای پیچیده از خطرش جهید. به نظر میآید رضاشاه فریفتهٔ این نجیبزادهای شده بود که از جاه و جلال سلطنت بیزار بود و به او نصیحت میکرد کاخهایش را خراب کند و برود در اتاقی ساده زیر سقفی سوراخ بنشیند و فقط حواسش را متوجه این کند که مردم درست و حسابی سیر باشند. وقتهایی هم که مصدق بابت حرکات نمایشی پوتمکینوار سرزنشش میکرد، یادداشت برمیداشت، حرکاتی مثل برپا کردن طاق نصرت و به صف کردن بچه مدرسهایهای تر و تمیز با لباسهای که برق میزدند و مال خودشان نبودند، برای خوشامدگویی به او در سفرهای استانی شاهانهاش. رضاشاه خبر از پوچی و بلاهت این حرکات نمایشی نداشت.
تا جایی که به مصدق مربوط میشد، او تحت تأثیر نیرو و توانایی رضاشاه برای به انجام رساندن کارها قرار گرفته بود. او تلاشهای رضاشاه را برای بنای ارتشی مدرن در ایران و برقراری مجدد حاکمیت قدرت مرکزی بر نواحی پرت و دورافتادهٔ مملکت تحسین میکرد، حتی وقتی این کارهایش به در هم شکستن و متلاشی کردن عشایر کشور میانجامید. او حامی کوششهای رضاخان برای آزادسازی ایران از نفوذ و تفوق قدرتهای جهانی بود و یکی دیگر از فتوحات شاه، لغو کاپیتولاسیون را «منشأ غرور ایرانیان» توصیف کرد.
او همچنین به شدت طرفدار عزم علیاکبر داور برای به دست گرفتن مهار نظام قضایی کشور از روحانیت و سپردن آن به قضات و وکلای تعلیم دیدهٔ اروپا بود. مصدق هیچگاه خودش را پشتیبان اصلاحات آموزشی رضاشاه اعلام نکرد که مطابقشان مدارس ابتدایی و راهنمایی و دانشگاههایی فنی تأسیس شدند که خارجیها ادارهشان میکردند، اما کوششهایش در آموزش و پرورش فرزندان خودش جای هیچ شکی باقی نمیگذارد که او طرفدار نظام سکولار فراگیری بود که همهچیز را در بر میگرفت، از جمله زنان را. اگر نقدی بر سیاستهای رضاشاه در زمینهٔ آموزش وارد باشد، بیشتر متوجه سطحی بودنشان و بودجهٔ اندک آموزش است تا چیزهای دیگر.
مختصر اینکه مصدق بسیاری از تلاشها و اعمال رضاشاه را میپسندید اما همزمان تند و تیزترین منتقد حکومت تازه هم بود چون اختلافاتش با شاه عمیق و اصولی بود. مصدق موردی بود نابههنگام در زمانهاش که شوق و میل کمال انسانی داشت. سیاستش فاقد رویههای نیچهای مشخصی بود که مشخصهٔ دیکتاتورهای منعطف و تغییرپذیر است و در حس انزجاری شریک نبود که برخی حامیان رضاشاه در قبال باقی جامعه داشتند، مثلاً وزیر دربار، عبدالحسین تیمورتاش، خودش را یک اَبرانسان میدانست و معتقد بود هممیهنانش را «باید زد، باید ازشان سواری گرفت، و باید مهارشان کرد.»
در تاریخ ایران جابهجا به مواردی مشابه از این انزجار نخبگان از طبقات فرودست برمیخوری. کار عجیبی نبود که مصدق در ملأ عام علیه شهردار تهران حرف بزند که سیاستش در مورد خراب کردن خانههای قدیمی برای تعریض خیابانها شامل ویران کردن بسیاری خانهها پیش از آن شده بود که ساکنانشان بتوانند داراییهایشان را از زیر آوار نجات دهند. همهٔ اینها بخشی از کوشش برای دادن سر و ریختی غربیتر به تهران بود، اما مصدق تذکر میداد که خراب کردن املاک خصوصی در غرب غیرقانونی است.
پس نظراتش شک به آرمانهای مادی هم نهفته بود، شکی برآمده از اینکه زیباییشناسی مطلوبش در چارچوب گذشتهٔ شاعرانه و عرفانی ایران بود. حدود همین زمان در یکی از مقالاتش سؤالی مطرح کرد که در خودش جوهری شاعرانه نهفته داشت: «چه میشد اگر خیابانها آسفالت و بناهای مهمانسراها ویران نمیشدند؟ ضررش چه بود؟ من میخواهم روی زمین قدم بزنم» ــ و اینجا بود که به ناگزیر پای سیاست وسط میآمد ــ «و من رنج نمیکشیدم که زمام کشورم به دست دیگران است.»
نظر شما :