جنگ با استبداد جدید

ترجمه: بهرنگ رجبی
۱۹ تیر ۱۳۹۱ | ۱۹:۵۹ کد : ۲۳۸۰ پاورقی
جنگ با استبداد جدید
تاریخ ایرانی: آنچه در پی می‌آید ترجمه تازه‌ترین کتاب کریستوفر دی بلیگ، روزنامه‌نگار و محقق بریتانیایی است؛ «ایرانی میهن‌پرست؛ محمد مصدق و کودتای خیلی انگلیسی»، بر اساس آخرین یافته‌ها و اسناد منتشرشده در آرشیوهای دولتی آمریکا، بریتانیا و دیگر کشور‌ها به شرح زندگی سیاسی مصدق می‌پردازد. هر هفته ترجمه متن کامل این کتاب که به تازگی منتشر شده را در «تاریخ ایرانی» می‌خوانید.

 

***

 

مصدق ظهور و صعود رضاخان را با ترس و بدگمانی نظاره کرده بود، اما از کاهش بی‌قانونی و راهزنی‌ ــ  که رضاخان مسببش بود ــ خوشحال بود. مصدق هفده سال بعد از اولین تلاشش برای ورود به مجلس ــ آن زمان نهایتاً به دلایل آیین‌نامه‌ای ردصلاحیت شده بود ــ برای عضویت در مجلس پنجم رأی آورد. اما حالا دیگر ساختمان مجلس مأمن مناسبی برای یک مشروطه‌خواه قدیمی نبود، به خصوص که مادرش هم شاهزاده‌ای قاجاری بوده باشد. رضاخان با استفاده از هم‌پیمانان منطقه‌ای‌اش ــ اکثرشان افسرهای ارتشی که حکمرانی استان‌ها را بهشان داده بود ــ در آرای حوزه‌های انتخاباتی دور از مرکز دستکاری کرده بود و با اینکه در تهران تعداد نسبتاً خوبی از میانه‌روهای سنتی و از بینشان جمعی سوسیالیست به مجلس راه یافته بودند اما اکثریت گوش به فرمان نخست‌وزیر بودند.

 

به شور واداشتن مجلس نیاز به لحنی صریح و مساوات‌خواهانه داشت. مصدق با جنبش جمهوری‌خواهی همدلی نداشت و تصمیمش برای نامزدی مقام سخنگویی مجلس عاقلانه نبود؛ یک تک رأی آورد که احتمالاً رأی خودش بود. القاب از میان رفته بود و مصدق‌السلطنه شده بود محمد مصدق، نامی که زمان خارج رفتن و دانشجویی روی خودش گذاشته بود، نامی که جهان قرار بود با آن او را بشناسد. رضاخان نام خانوادگی پهلوی را انتخاب کرد، نام زبان کهن ایرانیان، و به این ترتیب خودش را به گذشتهٔ شکوهمند پیش از اسلام پیوند زد.

 

مصدق در برابر کوشش‌های رضاخان برای به دست آوردن حمایت او ــ به واسطهٔ پیشنهاد مقامی دولتی ــ مقاومت کرد. او همچون رابطی با هیات دولت عمل می‌کرد، رابطی که تلاش می‌کند نخست‌وزیر را از برانداختن دولت منصرف کند. در این دیدار‌هایش به ندرت نشاط و بگوبخندی بود و نخست‌وزیر هم جاه‌طلبی‌اش را پنهان نمی‌کرد، می‌گفت: «بریتانیایی‌ها من رو به قدرت رسوندن، ولی نمی‌دونن طرفشون کیه.» این اعتقاد رضاخان که تاج و تختش را مدیون بریتانیایی‌ها است، در آینده حس آسیب‌پذیری‌اش را شدید‌تر می‌کرد. هر آن ‌چه داده بودند را می‌توانستند پس بگیرند دیگر.

 

مصدق و دیگران امید داشتند بتوان با دادن مقامی مهم به رضاخان، عطش او را برای به دست آوردن کل قدرت فرو خواباند. اما برعکسش اتفاق افتاد. با هر امتیازی که گرفت، اعتماد به‌نفسش بیشتر شد. اکتبر سال ۱۹۲۵ نماینده‌های طرفدار دولت لایحه‌ای تدارک دیدند که اعلام می‌کرد سلسلهٔ قاجار برافتاده و تا پیش از آن که مجلس مؤسسانی تشکیل شود، اختیار کشور را به رضاخان واگذار می‌کرد. حرکت دسته‌‌جمعی نماینده‌ها از زیرزمین یکی از کاخ‌های نخست‌وزیر شروع شد، جایی که برای حمایت از این نقشه تهدید یا اغوا شدند. شاعر مشهور آن دوران، محمدتقی بهار، یکی از معدود نماینده‌های مخالفی بود که به خواست رضاخان پاسخ منفی داد، اما در برابر اغوای «مرد عجیب و غریب و مکاری» مقاومت کرد که «در چهره‌اش هیچ نوری نبود». بعدازظهر آن روز، جمعی از حامیان رضاخان دست به اسلحه بُردند و افتادند به بُریدن سر مرد تیره‌بختی که با بهار اشتباه گرفته بودند. مطبوعات به مراعات وضعیت مملکت این قتل مهیب را نادیده گرفتند.

 

دو روز بعد، لایحه برای رأی‌گیری به صحن آمد. در مجلس حمایت از رضاخان شدید بود و هر نمایندهٔ مخالفی که خودی نشان می‌داد، خودش را در معرض حملهٔ فیزیکی گذاشته بود. آن روز صبح، سخنگوی معزول مجلس، مستوفی‌الممالک، به مصدق (که برادرزاده‌اش بود) تلفن کرد تا مشورتی بگیرد که آیا باید در آن جلسهٔ سرنوشت‌ساز شرکت کند یا نه. مصدق نمایندهٔ مجلس را با توپچی‌ای مقایسه کرد که بهش پول می‌دهند تا این فهم را داشته باشد که وقتی مملکت در خطر می‌افتد، باید توپش را در کند. مصدق ادامه داد که نماینده هم وضعیتی مشابه دارد و ازش انتظار می‌رود از قانون دفاع کند. مستوفی هم عزمش را جزم کرد و در ساختمان مجلس به مصدق پیوست.

 

داخل مجلس، مشکوک بود که خبری از تماشاچی‌های معمول جلسات نبود. جایگاه آن‌ها را مأموران و پلیس‌هایی با لباس رسمی ‌به تن، پُر کرده بودند. لات ‌و لوت‌های رضاخان نماینده‌ها را گله‌ای جمع کرده بودند. یکی‌شان توی گوش نماینده‌ای که هنوز مردد بود، پچ‌پچ می‌کرد که «تو خانواده داری، بچه داری؟ خانواده و بچه‌ات برات مهم‌ان؟» نماینده نکته را گرفت ــ و نشست سر جایش.

 

مصدق یکی از پنج نماینده‌ای بود که عزم کردند علیه طرح صحبت کنند. از اتفاقی که داشت می‌افتاد، وحشت‌زده بود، احساسات درونش به غلیان افتاده بودند، پس نشست و رفت به دستشویی و آنجا سخت گریست. وقتی بالاخره خودش را جمع کرد و برگشت به مجلس، سید یعقوب که روحانی و از مشروطه‌خواه‌های قدیمی بود، داشت حمایتش را از لایحه این‌طور توجیه می‌کرد که برای جلوگیری از به آشوب کشیده شدن استان‌ها، هنوز به رضاخان نیاز است. گفت: «برای رسیدن به سعادتی تازه، ناگزیر یکی باید درخت قدیمی را قطع کند.»

 

حالا نوبت مصدق بود. رنگش پریده بود و ریختن مو‌هایش هم شروع شده بود اما هنوز لاغر و تکیده نشده بود؛ پا شد تا به جنگ استبداد تازه برود. غریزهٔ صیانت از نفسی را که معمولاً بهش اتکا می‌کرد، کنار گذاشته بود و داشت برهه‌ای تازه و رادیکال‌تر را در زندگی‌اش آغاز می‌کرد.

 

تا پیش از او دو سخنران، مدرس و تقی‌زاده ــ این دومی از طرفداران مشهور مشروطه بود ــ علیه لایحه حرف زده بودند، اما نه قدرت کلامی نزدیک به مصدق داشتند نه منطقی چون او. مصدق موجودی بود پُر شور و خودش را هم حسابی آماده کرده بود. سخنرانی‌اش نه در دفاع از نظم پیشین بلکه علیه و در مخالفت نظم تازه بود، و ملاکش هم همان قدر اخلاقی بود که منطقی. موفق شد نشان بدهد که هم حامی اسلام است هم دموکراسی و دین کهن را با مکتب مدرن کشورداری سازگار می‌بیند. فقط آدمی می‌توانست چنان سخنرانی کند که خبرهٔ قانون و مشروطه باشد.

 

حرف‌هایش را با بالا گرفتن نسخه‌ای از قرآن شروع کرد و از اسلام شاهد آورد و کاری کرد که دشمنانش مجبور باشند برای مخالفت با او حرمت کتاب آسمانی را بشکنند. گفت کسی که اسلام و ملت را فراموش کند «پست و زبون است و باید کُشته شود». مصدق امیدوار بود با این نفیر همهٔ آن‌هایی را که ممکن بود وفاداری و اعتقاد او به دین را زیر سوال ببَرند، ساکت کند ــ ضمن اینکه داشت همزمان در ادعاهای دینداری رضاخان هم تردید می‌کرد.

 

بعد مصدق به جنگ تردیدهایی رفت در مورد این که دارد از مؤسسه‌ای خانوادگی دفاع می‌کند. او از قاجار‌ها «به کلی سرخورده» بود و از کسانی دفاع نمی‌کرد که «مملکت را در روزگار خوشش می‌خواهند و به وقت سختی غیبشان می‌زند». به همهٔ این دلایل بود که مصدق در وضعیت فعلی کشور نکات مثبت و امتیازاتی تشخیص می‌داد. کشور شاهی تشریفاتی داشت که تنها مسوولیتش انتصاب نخست‌وزیر مطابق با خواست مجلس بود. همین آیا مشروطه‌خواهی نبود؟

 

مصدق دستاوردهای رضاخان را ستود، اما بعد لحنش شور گرفت و ملامت‌آمیز شد: «خب‌ آقای‌ رئیس‌الوزرا سلطان‌ می‌شوند و مقام‌ سلطنت‌ را اشغال‌ می‌کنند. آیا امروز در قرن‌ بیستم‌ هیچ‌کس‌ می‌تواند بگوید یک‌ مملکتی‌ که‌ مشروطه‌ است‌ پادشاهش‌ هم‌ مسئول‌ است‌؟» بعد رو کرد به سید یعقوب که در حمایت از طرح حرف زده بود: «بنده اگر سرم را ببُرند، تکه‌تکه‌ام بکنند و آقای سید یعقوب هزار فحش به من بدهد زیر بار این حرف‌ها نمی‌روم. بعد از بیست سال خونریزی. آقای آقا سید یعقوب، شما مشروطه‌خواه بودید، آزادی‌خواه بودید. ابتدا خودم شما را در این مملکت، شما را دیدم که پای منبر می‌رفتید و مردم را دعوت به آزادی می‌کردید. حالا عقیدهٔ شما این است که یک کسی در مملکت باشد که هم شاه باشد هم رئیس‌الوزرا باشد هم حاکم؟ اگر این‌طور باشد که ارتجاع صرف است استبداد صرف است؛ پس چرا خون شهدای راه آزادی را بیخود ریختند؟ چرا مردم را به کُشتن دادید؟ می‌خواستید از روز اول بیایید بگویید که ما دروغ گفتیم و مشروطه نمی‌خواستیم؛ یک ملتی است جاهل و باید با چماق آدم شود.»

کلید واژه ها: ایرانی میهن پرست مصدق رضا شاه


نظر شما :