رضاشاه در تاخت و مصدق بر تخت
ترجمه: بهرنگ رجبی
***
استبداد رضاخانی که شدیدتر شد، فهرست تلفات هم بالا رفت. شاهزاده فیروز که هوش تابناکش او را تا حد وزارت دارایی رسانده بود، به اتهام ناروای فساد محکوم و حبس خانگی شد. کسانی دیگر هم زندانی یا کشته شدند. رهبران عشایر، از جملهشان شیخ خزعل فریبخوردهٔ بریتانیا، پای میز شامشان خفه شدند یا حین اصلاح صورت اتفاقات مرگباری برایشان افتاد؛ همزمان رؤسای پلیس در افشای نقشههای نابهکار، واقعی یا خیالی، چشم و همچشمی داشتند. سال ۱۹۳۸ نماز خواندن مدرس در تبعید را قطع کردند، مجبور شد زهر بخورد و بعد تا سرحد مرگ کتکش زدند و خفهاش کردند.
نظم نوین و موعود رضاشاه اینطور رو به انحطاط رفت؛ شاه خصلتهای استبدادیاش را همهجا نشان داد. هزاران نفر به اشتباه زندانی و صدها نفر به دستور او کشته شدند. املاکی وسیع و نیز داراییهایی دیگران مصادره شدند. در پایان دوران سلطنتش معلوم شد رضاشاه ۱۰ درصد از حاصلخیزترین زمینهای زراعی ایران را مال خود کرده. جو ترس سایهاش را بر طبقهٔ اجرایی سیاستهای مملکت انداخته بود، با ظهور یک هیات مشاورین حالا دیگر دسترسی به شاه هم تحت نظارت و محدود بود و به عوضش شاه هم یاد گرفت به هیچکس اعتماد نکند، به خصوص به آنها که به نظر میآمد نزدیکترین آدمها به او هستند. داور بینوا که طلایهدار اصلاحات حقوقی رضاشاه بود، از خواستههای وفقناپذیر شاه برای تأسیس و تثبیت یک نظام قضایی مدرن با مجازاتهای وحشیانه و از آنسو مصادرهٔ هرچه بیشتر زمینها به تنگ آمد و کارش به جنون کشید. سال ۱۹۳۷ نشست پشت میزش و یک حب مرگآور تریاک را بلعید. حتی تیمورتاش که حکومت آن قدر لازمش داشت و بیشتر از همه برای تبدیل کردن رضاشاه به مستبد بیتاب و شیرخویی (که نهایتاً هم شد) تلاش کرده بود، قربانی موفقیتهایش شد. در زندانی مُرد که خودش ساخته بود.
شاه محبوبیتش را بین نخبگان و نیز طبقهٔ متوسط کوچک (اما رو به رشد) جامعه حفظ کرد، اما تودهٔ مردم عادی این احساس ناراحتی را داشتند که او علیه مذهبشان شوریده. رضاشاه از قدیم نفرتی از روحانیها داشت. بسیاری از اصلاحاتش به قصد خلاص کردن نهادها و ادارات از کارکردهای تاریخیشان بود، مثلاً ثبت تولدها و ازدواجها و محول کردن این امور به حرفهایهایی غیرروحانی. رضاشاه در دستیابی به این هدفش بسیار موفق بود. در انتهای دوران حکومت او روحانیان بینوا دیگر شخصیتهایی پیشپا افتاده و بیاهمیت بودند در شهرها و روستاهای ایران.
همگام با دیگر همتاهای اصلاحطلبش، آتاتورک در ترکیه و شاه امانالله در افغانستان، رضاشاه همّ خود را گذاشت روی مهندسی اجتماعی. سال ۱۹۲۸ مردهای زیردستش را مجبور کرد لباسهای اروپاییطور بپوشند و کلاه پهلوی سر کنند به جای کلاه بیلبهای که بسیاری از مسلمانان ترجیح میدهند چون میگذارد پیشانیشان حین نماز با زمین مماس شود. بعدها حکم داد همهٔ مردها از این کلاه اروپاییطور سر بگذارند و اوضاع درهم برهمتر هم شد. سال ۱۹۳۶ بعد از این که ملکه و دختر بزرگش بیحجاب و با لباسهای اروپایی بین مردم ظاهر شدند، چادر هم ممنوع اعلام شد.
رضاشاه در استفاده از زور به وقت نافرمانی آدمها از دستوراتش تردید نمیکرد؛ در مشهد مسلسلها را گرفت رو به معترضان و در قم بعد این که به ملکه بیاعتنایی کردند، با شلاق به جان آدمهای آنجا افتاد. همینقدر به مرتدها بیاعتماد بود که به مذهب اصلی مملکت. میگفت: «من اجازه نمیدهم در دوران سلطنتم هیچ پیامبری ظهور کند.»
نتایج تجربیات رضاشاه برای مهندسی اجتماعی ایران هم گریهدار بود هم خندهدار. بسیاری از زنان ایرانی بعد از ممنوعیت حجاب دست از چادر نکشیدند. باقی راههایی مبتکرانه برای دور زدن قوانین پیدا کردند، برای حمام عمومی رفتنهای هفتگیشان به پلیسهای محل پول میدادند تا یک طرف دیگر را نگاه کنند، یا ــ مثلاً در مورد زهرا ــ بیآنکه پیاده شوند، از پشت شیشهٔ پایین کشیدهٔ ماشین خریدهایشان را میکردند. بعضی اداریها که بهشان امر میشد زنهایشان را برای مهمانیهای عصرانهٔ مختلط بیاورند، میرفتند با روسپیهایی ازدواج موقت میکردند تا بیایند و نقش همسری رها از قید و بندهای مذهبی را بازی کنند.
مصدق مطلقاً با فکر اینکه زنها حجاب را کنار بگذارند، مخالف نبود. دو تا دخترش وقت بیرون رفتن زیرکانه روسریهایی میبستند، اما بیشتر برای خوشامد روز تا ادای حرکتی مذهبی. چیزی که اذیتش میکرد، طبع دلبخواهی و افراطی فرمانهای شاه بود و این که این فرمانها باید بیرحمانه در کشور اجرا شوند ــ مثلاً این که در خیابانها به زنهای محجبه حمله میشد و چادر را از سرشان میکندند.
مصدق نشان داده بود آبش با رضاشاه توی یک جو نمیرود، اما در شخصیتش نبود کاری کند که سرانجامش مرگ یا سختی و محنت باشد... به مشیرالدوله گفت: «آش دارد سر میرود و من هم سبزیاش نخواهم شد.» برعکس، کلی زحمت کشید تا مقامهای مملکتی را مجاب کند که آدم بیضرری است و بهانهای دست رضاشاه برای دستگیری و حبسش ندهد. هراسان از این که توی کتابخانهاش مجلداتی هست که شاید فتنهگرانه به حسابشان بیاورند، بیشتر کتابهایش را بخشید به دانشگاه تهران. جلوی خدمتکارها نظرات سیاسیاش را به زبان نمیآورد، مبادا برای خبرچینی آدم پلیس مخفی رضاشاه شده باشند. کار همه همین شده بود و یکی از قوم و خویشهای مصدق اصلاً برای اینکه قضیه را کلاً منتفی کند، خدمتکار کر و لال استخدام کرد.
تا دههٔ ۱۹۳۰ مصدق بیشتر اوقاتش را در احمدآباد میگذراند. آخر هفتهها غلامحسین با ماشین زهرا، خدیجه و مجید را میبرد آنجا؛ مصدق صدای ماشین را که میشنید از خانه بیرون میآمد تا دعوت کند مهمانان توی ایوان بنشینند و بعد از سفر خستگیای بگیرند. بچهها برای بازی خر و گاری داشتند، یا میرفتند توی اتاق مصدق و آنجا روی تخت فلزی فنریای که او سالها پیش از روسیه آورده بود، جستوخیز میکردند. بعد دههها فعالیت و فشار شدید، ضرباهنگ آرام زندگی روستایی، مایهٔ تسلایش بود. خودش نوشت: «من در این روستای آرام و خاموش راضیام. به خاطر مسافت با هیچکس ارتباط ندارم و همین من را از شهر و از جامعه جدا میکند.»
این انزوا به مصدق برای رسیدن به هدفش کمک کرد چون همه فهمیدند او در احمدآباد و دور از جریان است. ابتدای سال ۱۹۳۰ به یکی از دوستانش نوشت «بیشتر وقتم را یا مشغول کار کشاورزیام یا کتاب خواندن» و اضافه کرد فقط وقتهایی به تهران میآید که «کار خاصی دارم.» طول هفته را کنار خانواده نبود؛ روستاییها کارهایش را میکردند. به املاک و داراییها از راه دور رسیدگی میکرد، نظارتش روی کارهای بیمارستان نجمیه هم همینطور بود. شبها با تارش تصنیفهایی ترکی میزد، سازی زهی که نواختنش را در سالهای جوانی در تبریز یاد گرفته بود. در این مورد انزوایش موهبت بود چون خودش تک و تنها بود و کسی گوش به موسیقی نداشت که اذیت بشود.
اوایل سال ۱۹۴۰ مصدق و زهرا صاحب خانهٔ تازهای در شهر شدند که احمد ساخته بود، در منتهای شمالی ملک خیابان کاخشان. خانه مدرن ساخته شده بود، با دو طبقه و یک زیرزمین، اما عناصری ایرانی هم در خودش داشت، مثلاً حیاط خلوتی که تویش زهرا بتواند گل و گیاه پرورش بدهد و جدا بودن اتاقهای خصوصی از هال و پذیرایی دم در خانه. حالا دیگر این پایگاه خانواده بود در تهران. احمد و همسرش (که بچه نداشتند) کنار دست آنها زندگی میکردند. ضیا اشرف، غلامحسین، و منصوره هم با خانوادههایشان همان نزدیکیها بودند.
مصدق سر خودش را با مسائل جزئی خانوادگی گرم میکرد، اما نمیتوانست نسبت به آنچه داشت در سطح کلان مملکت میگذشت هم بیتفاوت بماند. ممکن بود یک اتفاق به قدر امضای توافقنامهٔ ایران و انگلیس رنجش بدهد و حتی تأثیر عظیمتری روی زندگیاش بگذارد. سال ۱۹۳۳ رضاشاه برای برقراری روابط میان دو کشور دوباره در مورد امتیازنامهٔ دارسی و منافع نفتی بریتانیا در ایران مذاکره کرد ــ شرکت نفت ایران و انگلیس.
مطابق امتیازنامهٔ دارسی، ایران سالانه ۱۶ درصد از سود شرکت را دریافت میکرد، اما در فعالیتهای شرکت تقریباً هیچ نقشی و به حساب و کتابها هم مطلقاً دسترسی نداشت. توافقنامه به شرکت اجازه میداد ــ حالا که مهمتر هم شده و تأمین کنندهٔ سوخت نیروی دریایی شاهنشاهی است و مالیاتی هم به ایران نمیدهد ــ فعالیتهایش را تا عراق و کویت هم گسترش بدهد و بدل به یکی از بزرگترین تولیدکنندگان نفت در دنیا بشود. تا سالها اگرچه عایدات نفت بود که هزینههای ارتش تازه تأسیس رضاشاه را تأمین میکرد، اما ایرانیها دلخور و عصبانی بودند که کشورشان دارد چاپیده میشود. خشم ملیگراها علیه شرکت شدید بود؛ میدیدند شرکت دارد بیشتر سود را منتقل میکند به بریتانیا و این که در مناصب نیازمند مهارت و مدیریتی هم ایرانیان معدودی را به کار گماشته است.
سال ۱۹۳۲ شاه خشمگین شد وقتی فهمید به خاطر بحران اقتصادی جهانی، میزان درآمدش از نفت به شدت سقوط کرده. مشهور است که نسخهاش را از پروندهٔ مرتبط با مذاکرات نفتی انداخت توی بخاری و گفت همه چیزش باطل است و لازم است بازنگری اساسی تویش بشود. این تصمیمش چراغانی و جشن در سرتاسر مملکت حاصل آورد و سیل تلگرافهایی که به شاه بابت اقدام میهنپرستانهاش تبریک میگفتند.
خیلی زود معلوم شد رضاشاه پایش را بیشتر از گلیمش دراز کرده. ایران نمیتوانست بیکمک شرکت، صنعت نفتش را بگرداند و نیاز کشور به ارز خارجی هم به لطف اصلاحات رضاشاه بالا رفته بود. بعد از مذاکرات و حکمیت «جامعهٔ ملل»، رضاشاه مجبور شد درصد بازنگری شده را بپذیرد که بر حسب نرخ رسمی مبادلات طلا بود و بسیاری آن را اصلاح اندکی در امتیازنامهٔ اصلی ارزیابی میکردند. شرکت رسماً از پرداخت حقوق گمرکی و مالیات معاف شد. (به هر حال که جزو حامیان مهم خزانهداری بریتانیا بود.) نهایتاً ــ و مهمتر از همه ــ این که مدت زمان امتیازنامه از ۱۹۶۱ فراتر رفت تا ۱۹۹۳، یعنی حق برداشت سود بیشتر از حاصل داراییهای اصلی شرکت ۳۲ سال بیشتر از ایران دریغ میشد.
ماشین تبلیغات حکومت اعلام پیروزی میکرد، اما مصدق به شدت احساس تحقیر داشت. نوشت: «من میخواستم به مردم در مورد اثرات زیانبار بازنگری هشدار بدهم، اما شرایط اجازه نمیداد و غیرممکن بود کسی بتواند حتی درگوشی کلمهای در دفاع از منافع ملی به زبان بیاورد.»
چرا رضاشاه چنین بازنگریای را پذیرفت، بازنگریای که قطعاً میانجامید به عداوت ملیگراها در سالهای در راه؟ به گفتهٔ سید حسن تقیزاده که در مسند وزیر دارایی امضایش را پای توافقنامهٔ تازه گذاشته بود، شاه در آغاز مخالفت سرسختانهای با بسط موارد توافقنامه کرده بود، اما طرف نمایندهٔ شرکت توجه او را جلب کاهش مناطق تحت پوشش توافقنامه کرده بود که یکجور انحراف از بحث بود چون شرکت اصلاً هیچوقت علاقهای به مناطقی نشان نداده بود که حالا از شمول قرارداد حذف شده بودند. برای دیگران این توافقنامهٔ بازنگری شده گواه این بود که رضاشاه به رغم لفاظیهای ملیگرایانهاش، بیشتر نوکر بریتانیا است تا آن امضاکنندهٔ پیشین توافقنامهٔ ایران و انگلیس.
اخبار مربوط به امتیازنامهٔ بازنگری شده سال بعد از مرگ نجمالسلطنه منتشر شدند و میشود حدس زد این اتفاقات در روند وخیمتر شدن اوضاع جسمی و روحی مصدق نقش داشتند. تابستان ۱۹۳۳ مصدق نوشت گرفتار مشکلات قلبی است و برنامهٔ غذایی خاصی را رعایت میکند. افکارش هم مریض شده بودند. «روز که تمام میشود، به نظرم میآید زندگی در این جهان جز بدبختی هیچ نیست و اطمینان دارم در مورد همهٔ ما تا پیش از آنکه بمیریم، همینطور است. امیدوار باشیم اوضاع آن طرف بهتر باشد.»
این آغاز یک دورهٔ طولانی مدت بیماری بود، که همزمان شده بود با اوج دورهٔ سلطنت رضاشاه؛ مصدق هر آن منتظر بود بریزند بازداشتش کنند. ابتدای سال ۱۹۳۶ از مالاریا، تب و التهاب روده مینالید و از رگهایش خون میگرفت ــ طبابتی که در غرب کم و بیش منسوخ شده بود. نوشت «اگر از رگهایم خون بگیرم، نفسم تنگ و سینهام سنگین میشود و اگر نگیرم، اینطوری ضعیف و ناتوان میمانم.» بیخوابی شدید هم داشت. «من از این زندگی هیچ لذتی نبُردهام و همیشه از خدا خواستهام به من مرگ عطا کند.»
همان سال بعدترش، مصدق ناگهان شروع کرد به خون بالا آوردنهای زیاد؛ غلامحسین اصرار داشت برای مداوا بروند به اروپا. مقامات مربوط اجازهاش را دادند و مصدق در برلین بستری شد، اگرچه هیچکس نمیتوانست دلیلی پزشکی برای این وضعیت سلامت او اقامه کند. علائم این بیماریها که فروکش کرد، مصدق رفت پیش یک عصبشناس؛ دکتر بین پرسشهایش از او پرسید سطح تحصیلاتش چیست و برای گذران زندگیاش چه کار میکند. مصدق جواب داد دکتر حقوق و علوم سیاسی است اما کشاورزی میکند. دکتر جواب داد: «خود این یکجور مریضی است دیگر ــ دکترا داشته باشی و کشاورز باشی.»
هیچ سندی نداریم که نشان بدهد مصدق از آلمان هیتلری تأثیری گرفته ــ همان هیتلری که ظهور و صعودش دل بسیاری از ایرانیها را از این امید سرشار کرد که استیلای قدیمی انگلیس و روسیه بر ایران دارد به انتهای مسیرش میرسد ــ هیچ نشانهای هم نداریم از این که او با احساسات نازیستایی هراز گاه هممیهنانش همآوا شده باشد. سریع و پُرشتاب از آلمان برگشت، گویا به این خاطر که میترسید رضاشاه او را به جنبش مخالفانی تبعیدی ربط بدهد که آنجا دور هم جمع شده بودند.
نظر شما :