سالهای انزوا
ترجمه: بهرنگ رجبی
***
سال ۱۹۲۸ در جریان انتخابات مجلس هفتم (روندی طولانی که در خلالش باز هم در رأیها دست بُردند و به انحراف کشیده شد) مصدق رفت پیش شاه و از او خواست انتخابات بیتأخیر و موانع پیشآمده برگزار شود. شاه تیمورتاش را فراخواند و او به رضاخان اطمینان داد انتخابات دارد آزادانه انجام میشود و فقط بعدتر و دور از گوشرس رضاشاه بود که به مصدق گفت «من که نمیتوانستم در حضور شاه چیز دیگری بگویم! چرا فهرستی از شش نامزد دولتی و شش نامزد مردمی درنیاوریم و قضیه را اینجوری راستوریس نکنیم؟» مصدق حاضر به مصالحه نشد.
سر آن ماجرا رأیها به شدت آمیخته به فساد بود. از قدیمیها، دوست مصدق مشیرالدوله و برادر کوچک مشیرالدوله، مشروطهخواه کهنهکاری دیگر، مؤتمنالممالک، انتخاب شدند اما زیر بار حضور در صحن مجلس نرفتند. از بین دیگر نامزدها مصدق و مدرس، روحانی مخالف، انتخاب نشدند. مدرس یک تک رأی هم نیاورد. گفت: «فرض کنیم آن چهارده هزار نفری که در انتخابات قبلی به من رأی دادند، نظراتشان را عوض کردهاند، اما سر رأیی که خودم به خودم دادم چه آمده؟»
حالا بود که مصدق و دیگران تصمیم گرفتند از کار سیاسی کنار بکشند. از میان آن کلهشقهایی که زیر بار تأیید گذار رضاشاه به استبداد مطلقه نرفتند، مستوفی چند سال بعدترش مُرد و مشیرالدوله و مؤتمنالممالک یکسر انزوا گزیدند. بر سر بهار شاعر که در آستانۀ فروپاشی قاجارها آخرین لحظه از سوءقصد نجات یافته بود، بلاها آوردند و زندانی و بعد راهی تبعید کردند و مدرس را به زندانی در بیابانهای شرق ایران فرستادند. فقط حسن تقیزاده، مشروطهخواه کهنهکاری که علیه برانداختن قاجارها حرف زده بود، به اردوی رضاشاه پیوست و بعد به او هم مشکوک شدند و نفی بلدش کردند به سفارتی در خارج از کشور.
آن زمان که مصدق پا از مجلس بیرون گذاشت، آوازهاش از همیشه بیشتر و چشماندازش از آینده از همیشه غمبارتر بود. به اندازۀ باقی آدمها زحمت کشیده بود تا نشان دهد رضاشاه فرشتۀ مرگ مشروطه است. اما بهنظر میآمد جایگاه شاه خدشهناپذیر است. مصدق مانده بود و کاری ازش برنمیآمد. چهل و پنج سالش بود.
***
مصدق و خانوادهاش در بازگشت به تهران بعد از سقوط دولت سیدضیاء رفته بودند در خانۀ نجمالسلطنه زندگی کرده بودند، خانهای در خیابان یوسفآباد در شمال تهران. بعد رفتند به خانهای حسابیتر با باغ نبش خیابانهای حشمتالدوله و کاخ ــ اسمش بود خیابان کاخ چون میرسید به ورودی کاخ مرمر شاه. با این حال از پی تشدید و افزایش استبداد شاهی، غریزۀ مصدق به او گفت فعالیت سیاسی را رها کند. خانۀ حشمتالدوله را به سفارت ژاپن اجاره داد اما بخش شمالی محوطۀ باغ را پسرش احمد ــ که حالا مهندسی بود ــ ساخت و مصدق و زهرا رفتند توی چندتایی اتاق در باغ یکی از قوموخویشها زندگی کردند.
نوۀ مصدق بعدها به یاد میآورد که آن خانه خیلی ساده بود و «عجیب و غریب؛ دورش را درختان و دیواری بلند گرفته بودند. دم ورودی باغ دروازهای بود رو به یک مسیر سوارهرو و هر کدام از طرفهایش اتاقهایی برای دربان و باغبان؛ پرچینی از درخت نمای خانۀ اصلی را میپوشاند. آن ته، بعد رد کردن گذرگاهی دو سویش درخت، میرسیدی به اتاقهای تک طبقه و بههمپیوستۀ صاف و بلندی به اندازههای مختلف. پنجرههایی قدی باز میشدند به ایوان و یک سمت جلوی ساختمان، ساختمان مرتفع دیگری بود با چند تایی ستون که پنجرههایش باز میشدند به همان ایوان. اسم این اتاق بزرگ بود «حوضخانه» و از وسط دیوارۀ داخلی مرمریاش آب چشمه میآمد. این آب را... هدایت کرده بودند به داخل خانه و تا ایوان هم رسانده بودند. اطراف حوضخانه سکویی از کاشی ساخته بودند، رویش جا به جا فرش و متکا، برای استراحت در روزهای خیلی گرم.»
اتاق مصدق در طبقۀ اول ساختمان الشکل دیگری بود همکفَش اتاق پذیرایی. بنا به سنت ایرانی، مهمانها به بیشتر جاهای خانه راه نداشتند. مصدق بیشتر عمرش را به شرکت فعال در دایرۀ اجتماعیاتی گذرانده بود که نمیتوانست ــ و هنوز هم نمیتواند ــ از سیاست جدا باشد. ایرانیها دوستانی دلپذیرند: گرم و احساساتی و با زبانی گزنده. هیچ معاشرتی بی سوختوساز بدن کامل نیست: زمستانها چای، تابستانها شربت و میوه، از پیشان هم دعوت به اینکه برای غذا بمانی. تهرانی غذا لازم، فقط لازم است سر ظهر در خانۀ دوستی را بزند. روزها در جریانند و اسم شب به یکبارگی است. یکی پیشنهاد میکند «بیایید برویم خانۀ فلانی و فلانی» و با این پیشنهاد، برنامۀ شب جور میشود. آدمها دست از هر کاری که مشغول انجامشاند، میکشند تا در مراسم ختم مادر یکی از آشناها شرکت کنند. ساختار زندگیها را تقویم شکل میدهد، با تعطیلات و روزهای عزاداریاش، و نیز فصلها، با محصولات و تفریحات مختلفشان. ماه رمضان همهچیز به هم میریزد و زیر و بالا میشود. زندگی خصلتی شبانه میگیرد و مایۀ بحثها میشود غذاهای آبپز و برنجی، میوه و سینیهای شیرینیجات، بحثهایی که تا نماز صبح و هجوم خواب طول میکشند.
مصدق هیچ آدم پُرخور و شکمپرستی نبود اما در تمام این مناسک شرکت میکرد. عیارهای تفریح و خوش گذراندن همینها بودند، بیتغییر، حتی وقتهایی که در مملکت همهچیز معلق و در سراشیبی بود. سر جنگ اول جهانی، یکی از دوستان صمیمی مصدق که به خانهشان رفته بود، نوشت دوتایی ته یک سینی برنج و سیبزمینی را درآوردند، کنارش خورشت محشر دستپخت خانم خانه و تکه کباب، از پی اینها هم خربزه. مصدق بیشتر از غذا خوردن حرف میزد. «بعد خودمان را با چای و حرف زدن مشغول کردیم، تا یک ساعت مانده به سحر.»
با آغاز استبداد رضاشاهی روزهای تکیه زدن به بالش و نقشه کشیدن برای آیندۀ مملکت تمام شد. روزگار ایران گرفتار هرجومرج به پایان رسید و ایران دیگری سر برآورد، پنهان و خشمگین از بناهای باشکوه حکمرانش.
برای مصدق مهم بود که این تغییر داشت در زمانهای رخ میداد که بهقاعده او باید از قبلش به اوج دوران عمر سیاسی خودش رسیده باشد. بهعوض تکیه زدن بر مسندهای مهم و بلند مرتبه، سیزده سال بعدی را عمدتاً در خانه گذراند. ایامی به افسردگی گذشت، حتی استیصال و یأس، اما گذشت و مصدق کبیر صبورانه قسمتش را پذیرفت. درون مصدق همزمان با سیاستمداری حراف بودن، همیشه آدمی خلوتگزین هم زندگی میکرد: دورۀ نقاهت را به فروبردن سرش در کتابهای درسی و رسالهها گذراند. قرار بود این بدل به ویژگی برجستۀ شخصیتش شود، و بعدها در آیندۀ زندگیاش تصویر محبوب از او تصویر آدمی بود زاهد و تارک دنیا ــ مقتصد و متفکر.
حتی این زندگی هم بی تسلاهایی نبود. تا پیش از این دوران، او برای فرزندان بزرگترش پدری بود غایب. حالا فرصتی دیگر داشت. سال ۱۹۲۳ زهرا آخرین بچهاش را به دنیا آورد، دختری به نام خدیجه و سال ۱۹۵۰ اولین نوه متولد شد، پسری به نام مجید. مادر مجید، ضیاءاشرف، مادر بیمسئولیتی بود، و مجید و خدیجه کنار همدیگر در خانۀ مصدق و زهرا بزرگ شدند و به این دو میگفتند مامان و پاپا، عین فرانسویها.
مصدق با عشق و علاقه میدید که مسئولیتهایش دارند بیشتر و بیشتر میشوند. بچهها که مدرسه را شروع کردند، به تکلیفهایشان رسیدگی میکرد، بهشان تختهنرد و شطرنج یاد میداد، و یواشکی شکلات و شیرینی دستشان میگذاشت. در عوض آنها هم عاشقش بودند و رفتارشان با او آشکارا از سر مهر و علاقه بود. تصورات و نظرات آدمها دربارۀ وظایف پدر و مادر به نسبت زمان کودکی مصدق عوض شده بود، آن زمانها پدر او شخصیتی داشت بهسان روح و بچههای فرمانفرما کنارش که مینشستند، به رعشه میافتادند. بهخصوص با خدیجه پیوندی استثنایی داشت، دختری زیبا، موذی و خوشمعاشرت، پیانیست و تنیسبازی مشتاق و باهوش، بچهای آن قدر کلهشق که از مدرسه دربرود و خودش را در بازار گم کند، از آن پیوندها که بعضی وقتها در خانوادههای پرجمعیت ایرانی پیدا میشود و حالت غریب و بیننسلیاش ناظر غریبه را گیج و مبهوت میکند.
مصدق مهربان و خونگرم بود اما انتظار داشت حرفش را بیچون و چرا و کامل گوش کنند. وقتی به بچهها فرمان انجام کاری را میداد، ازشان میپرسید «الان بهت گفتم چی کار بکنی؟» و آنها هم دقیقاً آنچه را گفته بود، تکرار میکردند. یک بار که مجید گستاخی کرد، مصدق در باغ افتاد دنبالش و شاخههای درخت را در هوا تکان میداد؛ تا اینکه نهایتاً زهرا دخالت کرد، بچه را بغل کرد و چسباند به سینهاش و شوهرش را وادار کرد پسر را ببوسد و دست بردارد. زهرا قاعده را بر این گذاشته بود که نفوذ و اقتدار مصدق بر خانواده را حفظ و تقویت کنند. راهحل معمولش برای خواباندن مشاجرات این بود که طرف شوهرش را بگیرد و بگوید «هر چی آقا میگه، بهصلاحه.»
برای بچهها که از اتفاقات بیرون از دیوارهای خانه بیخبر بودند، زندگی خوش و خرم بود، با باغی بزرگ که تویش بازی کنند و مهمانان خانه که از دروازۀ باغ داخل میشدند ــ بهخصوص جمعهها که زهرا ممکن بود به بیست نفری ناهار بدهد. نشانههای سال نوی ایرانی لباسهای تازه بود و پولی که مصدق به هرکدام از بچهها هدیه میداد. تمثال چوبی خلیفه عمر را که مورد لعن شیعیان سنتی بود، در سالمرگش مطابق آیین و رسوم آتش میزدند.
مجموعۀ وسیعی از خدمتگزارانی داشتند که مدام هم عوض میشدند، چون زهرا سنت قاجاری دستگیری از دختران یتیم و گماشتنشان به خدمتکاری خانه را زنده نگه داشت؛ بهشان سواد اولیه را میآموخت و شوهرشان میداد. للۀ ضیا، تُرکی آذری بهنام طلّی، کارش را مثل همین کارآموزها در خانۀ مصدق شروع کرد اما هیچگاه نرفت. طلّی از این یکی خانه به آن یکی میرفت و تقصیرات و گناهانش را هم همیشه نادیده میگرفتند.
مصدق از پارتیبازی و تنبلی و بیبندوباری منزجر بود. از جوانها بیشترین انتظارات را داشت و چنان که میگفت شایسته این بود برای مملکت «مفید» باشند. برایش ولخرجیهای اشرافمانند فرمانفرما معنا نداشت؛ انتظار صرفهجویی داشت و وقتی «پاپولا»ی جوان (اسمی که روی غلامحسین گذاشته بودند) در اروپا بدهی بالا آورد، سخت بهش پرید. بهنظر مصدق خودنمایی و مفتخوری رقتانگیز میآمد و بعدترها به مجید نصیحت کرد وقتی میرود سر کلاسهایش در یکی از مناطق فقیرنشین تهران، بگذارد ماشینش خانه بماند، «وگرنه حسادت باقی دانشجوها را برمیانگیزد.»
ارتباط مصدق با دوروبریهای جوانش هیچ جا جذابتر از نامههایی تصویر نشده که او چند سالی بعدتر به محمود، پسر غلامحسین، نوشت. پاییز ۱۹۴۹ بود و محمود داشت در بریتانیا توی مدرسۀ شبانهروزی زندگی میکرد. بهنظر میآید این تجربه چندان به مذاق مرد جوان نمیساخته و در نامهای به پدربزرگش از هوا و از دوروبریهای تازهاش و همچنین از ممنوعیت مدرسه برای استفاده از رادیو گلایه کرده. مصدق در جوابش هیچ ذکری از غوغا و آشفتگیای به میان نیاورده که آن زمان تهران را فراگرفته بود بلکه توجهش را صادقانه و بیپروا جلب دلمشغولیهای محمود کرده.
نامهاش را با این شروع کرد که «قربان محمود عزیزم» که حال و احوال کردن سنتی صمیمانۀ ایرانیها است. «کاغذ اول اکتبر رسید و موجب خوشحالی من گردید. از اینکه حالت به حمدالله خوب است، متشکرم و از اینکه از اوضاع و هوا ناراضی هستی چون هنوز عادت نکردهای، نمیتوانم چیزی بنویسم. البته هوا و آفتاب ایران در انگلستان نیست ولی در عوض معلوماتی پیدا میکنی که به درد این مملکت بخوری و چندی هم که عادت بکنی دیگر خیلی ناگوار نخواهد بود و من یقین دارم که روزبهروز به وضعیات آنجا انس خواهی گرفت. در خصوص رادیو هرچه معمول مدرسه باشد باید عمل کنی. البته به یک دانشآموز نمیشود چیزی داد که دیگری از داشتن آن محروم باشد. همه باید به یک جور و یک طریق زندگی کنند و فرقی بین عدهای که در یک مدرسه زندگی میکنند نباشد. اگر این رویه معمول نشود، پسر یک لردی ممکن است خیلی چیزها داشته باشد که تو نسبت به آنها به دیدۀ حسرت بنگری. باری، بیش از این چه بنویسم، چون که تو بسیار عاقل و باهوشی و میدانم که هرچه بگویم قبول میکنی. از حال من بخواهی، به قدری گرفتارم که حد ندارد. اگر روزنامهها را پاپولا برایت بفرستد، از جریان امور مستحضر میشوی. دیگر چه برایت بنویسم که از کارت بیکار شوی. البته از اخبار خود همیشه برایم بنویس و مکاتبه سبب میشود که معلومات ایرانی را فراموش نکنی. خیلی دلم برایت تنگ شده ولی تحصیل و تربیت از هر چیز برایت مفیدتر است. قربان محمود جون عزیزم بروم. ــ پاپا.»
زهرا در جایگاه دختر امام جمعۀ تهران طبیعتاً نگرانیها و توجهاتش را معطوف سویۀ مذهبی آموزش و پرورش بچهها میکرد. مرتب دعا میخواند، رمضانها روزه میگرفت، و زنهای قوموخویشش را دعوت به مراسم روضهخوانی میکرد؛ در ازای مبلغی دندانگیر، روحانیای به خانه میآمد تا مصائب امامان شیعه را بازگو کند. مصدق که خشکهمقدسی زنش را مسخره میکرد، سعی میکرد وقتهای موعدش که میرسید، بیرون خانه باشد. بهرغم اهمیتی که برای اسلام قائل بود و آن را بخشی از پسزمینۀ فرهنگیاش میدانست و منشأ پرهیزش از گوشت خوک و الکل بود، نه نمازش را بهقاعده و منظم میخواند نه روزۀ ماه رمضانش را میگرفت. در واقع سالها بعد حین ماه روزه بود که سر یکی از نطقهایش در مجلس از مزمزه کردن هرازگاه لیوانی آب لذت موذیانهاش را بُرد و بعد هم بر پایۀ اصول اسلام از خودش دفاع کرد: «من مریضم... بیست سی سال گذشته را همیشه دکتر بهم دستور داده روزه نگیرم. اگر کسی مریض باشد و روزه بگیرد خلاف قانون است چون دارد به خودش ضرر میزند.»
زندگی معجونی بود از سنتهای ایرانی و ابداعات و بدعتهایی که ریشههای اروپایی داشتند. ترقیخواهانی چون مصدق رسم گرفتن چند زن را پس زده بودند، رسمی که در روزگار پدرانشان معمول بود، اما با این حال فکر میکرد باقی سنتهای قدیم کاملاً ارزش حفظ و پاسداری دارند. سه تا از بچههایش را به برادرزادههای بزرگشان داد، تمهیدی برای تقویت اتحاد خانواده و جلوگیری از اتلاف ثروت و غلامحسین معصوم و بیخبر را که برای تعطیلات دانشگاهی از اروپا به خانه برگشته بود، به زور هل دادند با دختری ازدواج کند که تا پیش از آن حتی ندیده بود. با همۀ اینها اما مصدق افادهای و خودخواه نبود و از ازدواج دخترش هم با یوسف میر، پزشکی از طبقۀ متوسط، استقبال کرد. تحقیقات خانواده اینجوری انجام شد که زهرا خودش را به مریضی زد و میر را خبر کردند؛ باقی زنهای خانواده یواشکی رفتارهایش را سُکیدند و نهایتاً به نظر مثبتی دربارهاش رسیدند.
وضعیت مالی مصدق هیچگاه کمتر از آنی نشد که مانع رفاه و راحتیشان باشد، اما زمانی که از فعالیتهای سیاسی کنار کشید، بیشتر زمینهایش را فروخته بود تا خرج تحصیلات خودش و بچههایش کند. حالات تکیهاش به ملکی بود در احمدآباد، در منطقۀ زراعی ساوجبلاغ، حدود شصت مایلی تهران. همان جا هم بود که انزوا را به حقیقت تجربه کرد.
حتی با معیارهای ایرانیها هم مایملک حسابیای بود؛ احمدآباد حاصلجمع چند تایی روستا بود و مصدق بنا را از خویشاوندی قاجاری خریده بود. منبع آبش، شریانهای آب زیرزمینی بود و انشعابی از یک رودخانۀ محلی. توی باغ وسط زمین ملک، خانۀ آجری دوطبقهای بود دورتادورش درخت، بر دیوارهایش پنجرههای بزرگ و با سقف فلزی اریب. جای راحتی بود اما اصلاً تجملی و اشرافی نبود.
بیشتر زمین مصدق را بنگاه معاملات املاکی اجاره داده بود. خود مصدق هندوانه کشت میکرد اما محصولاتش کوچک بودند و چون خیلی آبی هم نداشتند، چندان به مذاق عمدهفروشهای تهران خوش نمیآمدند. منطقه پشۀ مالاریا داشت و بچهها و نوههایی که مهمان میآمدند، به کار میگماردند که کیسههایی را پر گنهگنه کنند تا بعد کیسهها بین مستأجرها تقسیم شوند. گنهگنه گران بود و برای همین، مصدق هَمّش را گذاشت تا جایگزینی پیدا کند، و بعد از کلی آزمون و خطا کشف کرد شیرۀ جوشاندۀ ریشۀ سرو کوهی مانع ابتلا و سرایت بیماری میشود. وقتهایی که خدیجه و مجید به احمدآباد میآمدند، یکی از کارهایشان بریدن شیرۀ خشکشدۀ این معجون به صورت قالبهایی تخت بود؛ مصدق و غلامحسین هم ــ که هر جمعه یک عمل جراحی مجانی میکرد ــ قالبها را میبُردند و میدادند به مستأجرها.
مصدق با قدرت و اقتداری که در ذاتش بود و با رفتار راحتگیر و پُرمطایبهاش، محبوب مستأجرها بود. پرداخت اجارهبها با محصول بود و قانون مقرر آن زمان به مصدق اختیار میداد سه چهارم از حاصل زمین را برای خودش بردارد و یک چهارم را به مستأجرها بدهد. مصدق اما طرفدار تقسیم منصفانهتر پنجاه پنجاه بود و سالها بعد که حکومت هزاران هکتار زمین را از زمیندارها گرفت و به مستأجرها داد، بازرسها حسابوکتابهای زمینهای احمدآباد را ستودنی یافتند.
اولاً اینکه در شروع آنچه خانوادهاش بعدها «نخستین انزوا»ی مصدق خواندند، او اوقاتش را میان احمدآباد و تهران تقسیم میکرد. ضربوزور کارش که میافتاد، دیگر میرفت تا برای مشاورههای غیررسمی در دسترس حکومت باشد، و عمدۀ توجهش را هم میگذاشت روی انتشار «شهر کهن» ــ که پول ترجمۀ آن را از جیب خودش میداد. سال ۱۹۲۹ مادرش بیمارستان نجمیه را باز کرد که نصف تختهایش مختص بیماران نیازمند بود و مصدق هم شد متولیاش و بیشتر وقتش را گذاشت برای حسابوکتابهای آنجا. بعد از مرگ نجمالسلطنه درگیریهای مصدق در بیمارستان بیشتر هم شد؛ حالا دیگر پرداختن به کارهای مربوط به وقف مادر، بدل شد به راهی برای احترام گذاشتن به خاطرۀ او.
کارهای مربوط به شغلش را نه شخصاً بلکه هر روز بیشتر و بیشتر با یادداشتهای دستنویس یا فرستادن پیک پیغامبر راستوریس میکرد.به یکی از دوستانش گفت «تمایل من به انزوا است و اینکه هیچوقت برای رفتن به جایی از خانه بیرون نیایم.» هرازگاه پشت فرمان بیوکش مینشست و میرفت در مراسم ختمی شرکت میکرد اما ارتباطش با رفقای قدیمی و قوموخویشها معمولاً بهواسطۀ پیک و قاصد بود. شرکت پُست تهران آنزمان قُرُق جاسوسهای رضاشاه بود که پی نیات خرابکارانه نامهها را با دقت میخواندند. تعداد دفعاتش روز بهروز بیشتر میشد که به دربان بسپرند به مراجعان بگوید «آقا خانه نیستند» یا «آقا احمدآبادند.»
رادیو گوش میکرد و روزنامه میخواند، از جمله روزنامههایی را که دوستانش از شیراز میفرستادند، جایی که او برخی از سرخوشترین روزهای زندگیاش را در آن گذرانده بود. بیرون که میرفت بهخلاف عُرف معمول چیزی سرش نمیکرد ــ تا اینکه رضاشاه، فضولباشی کلهشق، مردهای ایرانی را مجبور کرد سرشان «کلاه پهلوی» لبه تیز بگذارند. مصدق به سرما حساس بود و زمستانها شلوار گشاد و بلوز پشمی نرم مخملی میپوشید که بهش میگفتند «بَرَک». دیگر در مورد دوختودوز لباسهایش سختگیر نبود و حتی کتوشلوارهایی داشت که ملافهدوزهای بیمارستان نجمیه برایش میدوختند.
نظر شما :