تراژدی خدیجه
ترجمه: بهرنگ رجبی
***
روز داغی بود وسط تابستان ۱۹۴۰. مصدق به تهران آمده بود تا گنهگنه تهیه کند. او، زهرا، خدیجه و مجید (نوه مصدق، فرزند ضیاءاشرف) توی ویلایی اجارهای بودند در شمیران، وسط دامنههای کوهستان البرز. آن زمان شمیران هیچ شبیه جنگل پر از برج الانش نبود. در واقع هنوز جزئی از تهران هم نشده بود. روستایی بود و جمعیت اندک پراکندهای داشت و فقط رولز رویس رضاشاه سکوت و آرامشش را به هم میزد. خانوادۀ مصدق ساکن چند تایی اتاق بودند با اسباب و اثاثیهای ساده توی باغی بزرگ که وسطش آلاچیقی داشت کنار استخری، برای صرف غذا و تفرج و تفریح.
گرگ و میش غروب بود که رئیس پلیس محل و دو تا پاسبان رسیدند دم در باغ. نوکر خانه گفت «آقا خانه نیستند» اما سر آخر زیر بار رفت که اینطور نیست و گفت توی آلاچیق منتظر بمانند تا مصدق بیاید. مصدق وارد آلاچیق که شد، گفت «تمام ده سال گذشته را منتظرتان بودم.» پلیسها ازش خواستند با ماشین خودش همراهشان بیاید و هر چه یادداشت و سند در آنجا دارد، با خودش بیاورد. قرار شد بروند خانۀ وسط شهرشان در خیابان کاخ، چند تایی سند دیگر را بردارند و بعد بروند به ادارۀ پلیس. قرار شد آنها نگاهی به نوشتههای مصدق بیندازند، چند تایی سؤال ازش بپرسند و بعد بگذارند برود. مصدق حرفهای اطمینانبخش پلیسها را باور نکرد، اگرچه وقتی داشت میرفت، عینشان را برای همسرش تکرار کرد.
احتمالاً چند تایی عامل در بازداشت مصدق نقش داشتند، همهشان هم مرتبط با نوع روابط و ارتباطات واقعی یا منتسب او با خارجیها، روابط و ارتباطاتی که رضاشاه را نگران میکرد و آزار میداد. شاید مصدق اشتباه کرده بود که خانمی فرانسوی برای تدریس خصوصی به مجید و خدیجه استخدام کرده بود. محتمل است سفر برلینش شک برانگیخته باشد. نهایتاً و از همه تحریککننندهتر، سندی هست مبنی بر تجدید ارتباطات میان مصدق و عشق قدیمیاش، رنه ویلار. ویلار دستکم یک بار سال ۱۹۴۰ به مصدق نامه نوشته و نامهاش برگشت خورده؛ روی نامۀ برگشتی نوشته شده «ارتباط با آقای م. مصدق مقدور نیست.» از سر همین ماجرا ویلار فهمید «نامه نوشتن به آن سرزمین دوردست بیاحتیاطی و بیتدبیری است، سرزمینی که جز از مطبوعاتی اندک و مختصر، هیچ پژواکی ازش به گوش ما نمیرسد. تنها چیزی که من میدانم اینست که مصدق زنده است.»
وقتی پلیس دنبال مصدق آمد، خدیجه و مجید رفته بودند بیرون دوچرخهسواری و توی خیابان بودند ــ مات و مبهوت ــ که دیدند پلیسها «پاپا»یشان را بردند. زهرا را در روزهای متعاقب این اتفاق اعتقادات مذهبیاش حفظ کرد و سرپا نگه داشت؛ کلی ساعتها را به نماز و نیایش گذراند. برای بچهها اما حقیقت رک و بیبر و برگرد، غیبت مصدق بود. آدمی که دور خودش دیواری کشیده بود تا بتواند شأن و شرفش را حفظ کند ــ آدمی که ضعفهای خودش را میشناخت ــ حالا خودش را دستخوش دهشتی میدید که زندگی همه را در بر گرفته بود.
مصدق را بردند به خیابان کاخ، آنجا پلیس برای تحقیق و تجسس، گنجهای از اسناد و مدارک و تعدادی کتاب را مهر و موم کرد و با خودش برد. بعد بردندش به ادارۀ پلیس و آنجا رسماً بازداشتش کردند و از آنجا هم بردند به زندان مرکزی مهیب تهران؛ توی زندان اموال شخصیاش را گرفتند و انداختنش توی سلول انفرادی. بازجویی از فردایش شروع شد و احتمالاً خودش این را نشانۀ خوبی ارزیابی کرد، چون زندانهای رضاشاه پر بودند از زندانیانی که مدتها مانده بودند بدون اینکه ازشان سؤال و جوابی بشود، توضیح اتهامشان که دیگر بماند.
همزمان پلیس هم برگشت به خیابان کاخ و افتاد به زیر و بالا کردن کاغذها و کتابها. فقط یک مدرک مجرمانه پیدا کردند ــ اساسنامۀ یک حزب سیاسی منحل شده. مأمور تجسس مدرک یافتهاش را یواشکی داد دست غلامحسین که همراهش بود و گفت بچپاندش جایی که در دید نباشد، عملی فداکارانه که احتمالاً مصدق را از اتهام براندازی نجات داده، اتهامی که میتوانست به حکم مرگ منجر شود.
آنسوتر در زندان مرکزی مصدق سؤال میکرد به چه دلیل بازداشت شده. یکی از پلیسها بهش گفت «تو هیچ کار اشتباهی نکردهای، ولی عجالتاً باید توی زندان بمونی.» چند روز بعدتر که بهش گفتند آزاد است و میتواند برود، این خبر شوم را بهش دادند که قرار شده ببرندش به حصر در قلعهای وسط بیابان، در بیرجند، نزدیک مرز افغانستان. معلوم بود مقامات ناکام از یافتن بهانهای قانونی برای نابود کردنش، تصمیم گرفتهاند او را از خانوادهاش و از عامۀ اجتماع دور نگه دارند. بعدتر هم میتوانستند خبر مرگش را به علت عارضههایی طبیعی اعلام کنند. مصدق رو گرداند به سمت تصویری از رضاشاه روی دیوار و از سعدی نقل کرد که «ای زبردست زیردست آزار، گرم تا کی بماند این بازار؟»
بعد از دستگیری مصدق، به خانوادهاش دستور دادند برای زندانی غذا و لباس اضافی ببرند و آنها هم دوباره از شمیران نقلمکان کردند به خیابان کاخ تا به او نزدیکتر باشند. وقتی شنیدند عزم به انتقال مصدق است، اجازه گرفتند آشپز خانوادگی، جواد، را همراهش بفرستند تا مراقب او باشد. دوستی در ادارۀ پلیس به احمد زمان دقیقی را گفت که قرار بود این سفر صعب انجام شود. (باز هم باید با ماشین خودش میرفت و در زندان هزینهها به عهدۀ خودش بود.) دوست احمد بهش گفت: «اگر میخواهید برای آخرین بار پدرتان را ببینید، آنجا باشید.»
سر آن بعدازظهر مقرر، جمعیتی از خانۀ خیابان کاخ روانه شدند: احمد، ضیاءاشرف، و دو تا نوجوان خانه، خدیجه و مجید. روبهروی ادارۀ مرکزی پلیس، اطراف خیابان را پرچین کشیده بودند و خانواده از آن پشت دولا شدند تا از لای درزها و روزنهها داخل ادارۀ پلیس را نگاه بیندازند.
حدود ساعت شش بعدازظهر، مرد مسنی را که عین مرغ دست و پا بسته بودند، هل دادند توی خیابان. حتی با اینکه ضعیف و ناتوان بود، تقلا و مقاومت میکرد. نمیخواست همراهشان برود. پلیسها با لگد میزدند و پیرمرد فریاد میکشید «دولت هر کاری میخواد با من بکنه، باید همینجا بکنه!» خودش را پرت کرد زمین و پلیسها کشیدندش سمت ماشین. مصدق چنگ زد به چرخهای ماشین اما دستهایش را از لاستیکها جدا کردند و انداختندش تو، هر طرفش هم یک مأمور پلیس. خانوادۀ مصدق پس پرچین دولّا شده بودند و بهتزده و هراسان داشتند تماشا میکردند.
وقتی داشتند میبردندش به شرق کشور، سعی کرد خودکشی کند؛ مقدار کشندهای از داروی آرامبخشی بلعید که مادۀ اصلیاش تریاک بود و همسرش برای مصرف هرازگاه او آورده بود، اما بابت دستاندازهای بسیار جاده دوباره همهاش را بالا آورد. در مشهد هم وقفهای در سفر افتاد و بهش رسیدگی پزشکی کردند؛ دیگر داشتند میرسیدند به بیرجند که باز هم وقفهای افتاد تا مأمور نگهبانش بتواند آهویی بزند. (شکار مرده را سر بریدند و گذاشتند توی ماشین.)
به قلعه که رسیدند، مصدق ماشینش را قرض داد به همان مأمور پلیس که عازم بود و داشت برمیگشت سر پستش در منطقهای جنوبیتر. این معمول مصدق بود که به وقت رنج و فشار، جوهر انسانی آدمها را بیابد، حتی در مردی که یونیفورم حکومتی منفور تنش بود.
مصدق در بیشتر دوران حبسش ضعیف و کمبنیه بود، به خصوص وقتی مأموران انداختندش توی سلول کوچک داغ خفقانآور. حق ارتباط با خانواده نداشت و به دستور رئیس پلیس کشور، کوچکترین غفلتی از سوی پلیس بیرجند با «مجازات سنگین» همراه میشد. به زندانی یک تک کتاب دادند، دربارۀ دارو و درمانهای طبیعی، که بعد ازش گرفتند. ضعفش با گرما و اعتصاب غذایی کوتاهمدت ــ که جسمش را ناکار کرد ــ آمیخت و فقط به لطف جواد بود که جان به در برد و نیز داوطلبی استثنایی از تهران، خانم پرستاری که بهش اجازه دادند از مصدق مراقبت کند ــ مشروط بر اینکه او هم همانجا مثل زندانیها زندگی کند.
کلی از وقتش را پیژامه به تن و درازکش روی تخت میگذراند. تحت شدیدترین فشارها بود، وضعیتی که یکی از مأموران محلی اسمش را گذاشته بود «تشنج مزمن»، و دیگر به این نتیجه رسیده بود که مأموران میخواهند بگذارندش جلوی جوخۀ آتش. در واقعیتش قضیه این نبود. مسئول زندان آن قدر عصبی و نگران بود که نکند زندانی نامیاش قصد کند رگ دستش را بزند که وقتهای اصلاح شخصاً میپاییدش، و سر اعتصاب غذا رئیس پلیس محل باهاش مذاکره میکرد که به مدد یک لیوان شیر، چند تایی بیسکویت و یک جلد قرآن از خر شیطان پایین بیاید.
فشار و دلتنگی مصدق را ضعیفتر هم کرد؛ دراز میکشید و چشمهایش را میبست، تا اینکه جواد سر میرسید و کپسول کافور میشکست و زیر دماغش میگرفت. ککها هم به جانش هجوم آورده بودند و جواد بلد بود این ماجرا را هم چطور تدبیر کند. تصویر جالبی است، اینکه پسر بزرگ شاهزادهای قاجاری، آدمی که جند بار وزیر بوده، سیاستمداری جهانی در آینده، لرزان وسط تشت آبی گوشۀ سلولش ایستاده تا موهای تنش را برایش بزنند.
رفتار مصدق در دورهای که روحیهاش در پایینترین حد ممکن بود، بسیار روشنگر است. زندانیهای سیاسی دیگر آشپز و پرستار نداشتند. برای خوردن جز نان و مختصری کالهجوش چیزی بهشان داده نمیشد ــ غذای فقرا که با پیاز داغ، گردو و کشک درست میکنند. مصدق مطمئن میشد جواد بیشتر از حد لازم نان میخرد و بهش دستور میداد بیشتر غذا درست کند، فقط هم برای اینکه بین باقی تقسیمش کنند. اصرار داشت غذای خودش را با نگهبان سرخدمت بخش شریک بشود و از ذخیرۀ خودش دارو به این و آن میداد.
بعد ناگهان سروکلۀ بارقهای استثنایی از بخت پیدا شد. غلامحسین با پسر بزرگ شاه، ولیعهد محمدرضا آن زمان که داشت اوایل دهۀ ۱۹۲۰ در مدرسهای شبانهروزی در سوئیس درس میخواند، آشنا شده بود و از همان وقت ارتباط دوستانهشان را حفظ کرده بودند. محمدرضا رفاقتی هم با سوئیسی جاهطلبی از خانوادهای معمولی به هم زده بود به نام ارنست پرون، که آمده بود به تهران و شده بود محرم نزدیک ولیعهد. اتفاقی شد که دسامبر ۱۹۴۰ مشکل رودۀ پرون را در بیمارستان نجمیه با موفقیت درمان کردند، بیمارستانی که حالا غلامحسین میگرداند. غلامحسین از هزینۀ درمان او چشم پوشید و در عوض قدردانی مرد سوئیسی تعیینکننده و سرنوشتساز از آب درآمد.
ولیعهد چند باری حین بهبود به پرون سر زد و سر یکی از این دفعات پرون درخواست کمک برای آزادی مصدق کرد. محمدرضا جوان محجوب و حساس و شکنندهای بود اما عاری از رحم و شفقت نبود و بیحوصله فرمان داد ــ فرمانی که پدرش هم تأیید کرد، خود دلیل غایی حبس مصدق ــ زندانی را از بیرجند به احمدآباد منتقل کنند تا آنجا در حبس خانگی باشد.
روز سردی بود وسط زمستان، بیشتر از پنج ماه بعد از دستگیریاش، که مقامهای زندان خبرش کردند یکی از خدمتکارهایش برای دیدنش آمد. مصدق فکر کرد قضیه برای راست و ریس کردن وصیتنامهاش است و اینکه خیلی زود اعدام خواهد شد. به خلاف این تصورات، بهش گفتند آزاد است. قبل از ترک بیرجند، به تکتک ۱۲۰ زندانی و چند تایی از نگهبانهای زندان، هدیۀ خداحافظی مقداری پول داد. ذخیرۀ غذای باقیماندهاش را داد به رئیس پلیس منطقه. یک هفته بعدش دوباره در احمدآباد بود.
اگر چند ماهی دیگر در زندان مانده بود، با عفو عمومیای آزاد میشد که سال ۱۹۴۱ بعد سرنگونی رضاشاه به دست متفقین اعلام شد. اما وقت آزادی از زندان دیگر چنان ضعیف و بیجان شده بود که شاید اصلاً تا موعد عفو عمومی دوام نمیآورد.
ولیعهد بعدها قرار بود طنز وساطتش برای خاطر مردی را دریابد که در آینده بزرگترین چالش حکومت او را پدید میآورد. خودش نوشت: «پدرم به اصرار من بسیاری آدمها را از زندان آزاد کرد. شاید من پشیمان باشم اما یکی از آنها مصدق بود، مردی که بعدها مملکت را ورشکست کرد و سلسلهای را که پدرم تثبیت کرد، کم و بیش به پایان رساند.»
مصدق از حبسش به سلامت نجست. با عارضۀ تازهای بیرون آمد، روماتیسم، دیگر هیچوقت نتوانست بیعصا مسافتی را راه برود و اندوه شخصیتری هم گریبانش را گرفت، اندوهی که تخفیف نمییافت. دستگیری مصدق زخمخوردۀ دومی هم به جا گذاشته بود ــ تاوان جنبی زرادخانۀ جنون رضاشاه.
قربانی این موقعیت خدیجه بود، دختر کوچک و عزیز کردۀ مصدق. او جزو همان جمع مختصری بود که وقتی داشتند مصدق را از ادارۀ مرکزی پلیس بیرون میکشیدند تا هل بدهند توی ماشین و روانۀ شرق کنند، پشت بوتهها دولّا شده بود و نگاه میکرد. طبیعی بود که آن صحنه روی همۀ آن جمع تماشاگر اثر گذاشت، اما ابعاد اثرگذاری برای خدیجه متفاوت بود. بعد دیدن بردن به زور مصدق، او و باقی برگشته بودند به خانۀ خیابان کاخ، و آنجا او زار زد و فریاد میکشید که «پاپا، پاپا!» این قضیه به خصوص برای مجید ترسناک بود؛ جا خورده بود که میدید همبازیاش گرفتار چنین اندوهی شده. تصمیم این شد که خدیجه برود شمال شهر به خانۀ عمویش در شمیران تا پیش دخترعمویش باشد که تقریباً همسنش بود و با هم نزدیک و صمیمی بودند. اما این هم جواب نداد. چند روز بعدتر دم سحر دربان باغ ناگهان از جا پرید وقتی دید هیبتی کوچک که فقط لباس خواب تنش است، دارد باغ را به سمت دروازهاش میدود که به خیابان میرسد. تلاش جمعی دربان و چند تایی آدم دیگر بود که مانع بیرون رفتن او شد. لباس مناسب تنش کردند. بعد به اغما رفت.
چهار روز بعدتر به هوش آمد، اما دیگر از دست رفته بود. بیشتر وقتها آرام بود و توی خودش. به نظر میآمد عمیقاً در فکر است و محزون. اما هر وقت آشفته و پریشان میشد و به خصوص مواقعی که برای پدرش گریه میکرد و جیغ میکشید، آرام کردنش سخت بود. بعضی وقتها به نظر میآمد مجید تنها کسی است که میتواند باهاش ارتباط برقرار کند. مجید مینشست کنارش، آرام حرف میزد و دستش را میگرفت و تشنج فروکش میکرد.
پزشکهای تهران گیج و سرگشته شده بودند. انداختندش توی آب سرد. یک دوره تزریق انسولین را امتحان کردند، که باعث آرامشی مرگوار شد؛ معنایش صحنههایی آزاردهنده بود: اعضای خانواده و ساکنان خانه دور و بر باغ خدیجه را دنبال میکردند تا گیرش بیندازند و مجبورش کنند و تسلیم سوزن در انتظارش شود. پزشکها به خانواده گفتند خدیجه باید مدتی را دور از آدمهای آشنایش باشد؛ این شد که مدتی را همراه یک پرستار توی خانهای ته باغ زندگی کرد و غذایش را آنجا خودش تکوتنها میخورد.
باقی اوقات کسانی میرفتند بهش سر میزدند. اعضای خانواده میآمدند به دیدنش، و اگر آرام و خلقش خوش بود، میبردندش بیرون ماشینسواری یا پیادهروی. این کار بعضی وقتها خوب جواب میداد و خدیجه با روحیۀ خوب برمیگشت. اما تشنجهایش قابل پیشبینی نبودند. یک بار زهرا گفت دخترش دیگر خوب شده، فقط چون دختر از وضعیتی وخیم به حال طبیعی برگشته بود.
سخت نیست تصور کردن تأثیرات درهم شکستن خدیجه روی خانواده. زهرا مادرش اعتقاد مذهبی قوی داشت، از آن جور اعتقادها که دلیل نمیخواهد و همین کمکش کرد بر غم این مصیبت فائق بیاید. خودش را سپرد به «هر چی خدا بخواهد». اما خود مصدق مذهبی نبود. نمیتوانست به نماز و عبادت پناه ببرد. تمایلاتی نفسانی هم نداشت که سر خودش را گرم کند. بارها و بارها اعلام کرد که این تراژدی تقصیر او بوده و توی اتاقش پشت در بسته بابتش گریه میکرد.
مصدق دستور داد توی دیوارهای اتاق خدیجه سوراخهایی دربیاورند تا بشود بیآنکه مزاحمش شد، نگاهش کرد ــ احتمالاً برای مطمئن شدن از اینکه به خودش آسیبی نمیزند. امیدها برای درمانش زیاد و کم میشد. سال ۱۹۴۶ مصدق خدیجه را تا بیروت هم برد؛ امیدوار بود از آنجا بتوانند بروند اورشلیم (که آن زمان بخشی از فلسطین بود تحت قیمومیت بریتانیا) پیش متخصصی مشهور، اما حال خدیجه توی هتل بد شد و پزشکی محلی که بالا سرش آوردند، توصیه کرد برش گردانند به تهران. گفت کاری از دست هیچ متخصصی توی اورشلیم برنمیآید.
مصدق باقی عمرش را وقف مبارزه با میراث رضاشاه و جاهطلبیهای محمدرضا شاه کرد. برای بسیاری ضربات روحی حاصل از حبس کشیدن و عذاب دیدن دختری به آن حال ممکن بود سمی به جان تزریق کند که از هرچه مسائل سیاسی منزجرش کند. اما برای مصدق تمایز میان دایرۀ شخصیات و محیط عمومی فرضی بدیهی بود. بیشک از هر دوی پهلویها متنفر بود، اما نه به خاطر آنچه با او کرده بودند: به خاطر آنچه با ایران کرده بودند.
بابت همۀ اینها جالب است اینکه اتفاقات سال ۱۹۴۰ تأثیری مهم و ژرف روی مصدق در جایگاه سیاستمداری چنان دلسوز نگذاشت. به نهایت قدرت هم که رسید، فقط جذب یک موضوع شد، نفت، اما نفت برای او به معنای شأن و شرف بود و غریزتاً احساس لزوم پاسداری از شأن و شرفی داشت که در عامۀ ایرانیها هست. واقعاً متناسب این روحیهاش است که یکی از نخستین اقداماتش پس از رسیدن به مسند نخستوزیری، سر زدن به زندانی بدنام بود و توصیه به اصلاح فوری شرایط آنجا و اینکه روز سرنگونیاش هم در آستانۀ راه انداختن آسایشگاهی بود برای پناه دادن به ولگردها و خانهبهدوشهایی که مشکلات روانی داشتند، جمعیتی که سکونتگاه دهشتبارشان در حومۀ تهران، مصدق را متأثر و وحشتزده کرده بود.
آن زمان دیگر خدیجه را به دست کسانی دیگر سپرده بودند. سال ۱۹۴۷ بردندش به درمانگاهی در سوئیس، جایی که پزشکهایش مهربان بودند و داروها خوب بود، جایی که میتوانست توی محیطی مطبوع زندگی کند، مجید عزیزش بهش سر بزند ــ مجید هم حالا دیگر نقلمکان کرده بود به ژنو، همان نزدیکیها. سر آخر جراحی برش مغزیای که پزشکهای امریکایی به مصدق و غلامحسین پیشنهاد داده بودند، روی خدیجه انجام شد؛ بعدش افسوسی تلخ بر تصمیمشان خوردند، چون این عمل دیگر آخرین برق چشمهای خدیجه را هم ازش گرفت. سال ۲۰۰۳ مرد؛ شاید واپسین قربانی رضاشاه پهلوی بود.
نظر شما :