نجیبزادۀ بدقلق شرقی
ترجمه: بهرنگ رجبی
***
معمولاً پیش نمیآید که ایرانیها ناگهان ببینند در مرکز دنیایند، و غربیهایی که عاشق وعظ و خطابهاند، میگویند وقتهایی هم که این اتفاق میافتد، عموماً بهدلایل اشتباهی است. از زمان ظهور و رواج ارتباطات و وسایل ارتباطی مدرن به اینسو، حالا زمان آن رسیده بود که ایران در مرکز سیاست دنیا باشد، اگرچه عنوانی که مجلهٔ «تایم» در پایان سال ۱۹۵۱ به مصدق داد ــ «مرد سال» ــ بیشتر نوعی ابراز خشم و گیجی بود تا به رسمیت شناختن دستاوردهای او.
روی جلد «تایم»، با مشتی گره کرده که فلات ایران را شکافته و بیرون زده بود و دکلهای نفتیای پخشوپلا و مصدق که دارد روبرو را نگاه میکند، بحثی اخلاقی را پیش میکشد که در چارچوبش تحولات جهانی از حد بحث صرف دربارهٔ چیزهایی بهدرد نخور و کلی فراترند. آنچه به نظر مصدق و همراهانش پیروزی حق بر باطل میآمد، برای بریتانیاییها نوعی دزدی و نقض عهد بود. جدای از این، سرتاسر دنیای سفیدپوستهای غربی از این آخرین نمونهٔ بارز بدقلقی شرقی هم برآشفته بود. بدقلقی بود اینکه قوانین و مناسباتی را که در لندن و واشنگتن تثبیت شدهاند، به رخ خودشان بکشی. چنین کاری در زمانهای که کمونیسم در همه جا تهدیدی برای آزادی بود، خیانتی تلقی میشد مضاعف. بریتانیاییها روی این طغیان انکار و ناسپاسی اسمی گذاشتند که خیلی زود از اینسو تا آنسوی اقیانوس اطلس فراگیر شد: مصدقیسم.
خطر این بود که مصدقیسم گسترش یابد و دیگرانی را هم آلوده کند. روزنامهٔ «دیلیاکسپرس» استدلال میکرد «اگر بریتانیا جلوی ایرانیها وا بدهد، بعد خیلی نخواهد گذشت که جلوی مصریها وا میدهیم و کانال سوئز را تقدیمشان میکنیم ــ و سودان. اگر جلوی تهران سر فرود بیاوریم، بعدتر جلوی بغداد هم سر فرود آوردهایم.» بیشتر بریتانیاییها با این استدلال دولت کلمنت اتلی موافق بودند که ملی کردن صنعت نفت، نقض غیرقانونی توافقی است که رضاشاه و شرکت نفت ایران و انگلیس به اختیار و آزادانه به آن رسیدهاند. وقتی دولت بریتانیا داراییهای ایران در آن کشور را مسدود کرد و جلوی صادرات قند، آهن و فولاد را گرفت، بریتانیاییها حمایتش میکردند. با این حال اما حل بحران، موضوع دیگری بود. طرح ملی کردن صنعت نفت که برای تصویب به مجلس رفت، از قبلترش دنیا مشغول و گرفتار جنگ بر سر شبهجزیرهٔ کره بود. آدمهای مهم و سردبیران روزنامههای بریتانیا که تا آن زمان خیلی به این قضیه نپرداخته و فکر نکرده بودند، حالا خیلی حرفی هم برای زدن نداشتند.
روزنامههای همسو با حزب محافظهکار میدانستند خواستهشان از دولت مداخله است، اما نمیدانستند این مداخله باید چه شکلی باشد. شمارهٔ ۴ آوریل ۱۹۵۱ روزنامهٔ «دیلیمیل» از دولت میخواست «پیش از آنکه فساد فراگیرتر از این شود، در مورد قضیهٔ ایران کاری کند.» روزنامهٔ «دیلیاکسپرس» اصرار داشت به مقاومت در برابر «قانون گانگسترها». این روزنامه در واکنش به ادعاهای ایران که صرفاً دارد همان کاری را میکند که خود دولت اتلی در بریتانیا کرده بود، فرق میگذاشت بین سوسیالیستهای بریتانیایی که داشتند داراییهای خود کشور را ملی میکردند، با ایرانیهایی که داشتند «سعی میکردند چیزی را قاپ بزنند که اصلاً مال آنها نیست.» یکی از اعضای پرنفوذ دولت، حتی مدعای ایران در این مورد که اخلاقاً حق دارد پنجاه درصد سود را بخواهد، «یاوه» خواند، چون این سود از فعالیتهایی بود که «آنها هیچ نقشی در هیچ جایش نداشتند.»
فقط «نیواستیتمنت»، نمایندهٔ دیدگاه دستچپیهای حزب کارگر بود که با ایرانیها همدلی کرد و نوشت «ایران چیزی ندارد که بابتش بخواهد از دولت حزب کارگر تشکر کند. علاوه بر این، آن بخشی از سود نفت که در خاک ایران میماند، جور خیلی رقتانگیزی پایین است.»
ابراز خشمها و بحثها دوباره آوار شد سر خود آن چهره: این دماغ گندهٔ بدقلق بدذات که رو و وضع ظاهریاش آدم را یاد قدیم میاندازد. مصدق از صنعت نفت هیچ نمیفهمید، از سیاست قدرت مدرن هم هیچ. طی تابستان سال ۱۳۳۰ بارها و بارها فرستادهها و نمایندگانی سعی کردند به رقیب در بسترشان این چیزها را یاد بدهند و کاری کنند بفهمد چطور دارد از طریق جنگیدن با نافع نیرومندترین قدرتهای جهانی، خودش و دولتش را در تیررس لعن و محکومیت میگذارد. بارها و بارها وانمود کرد نمیشنود و با لبخندی آنها را فرستاد پی کارشان.
کاری به کار تجملات شرقیهای غربیشده نداشت. خرده آراستگی جوانی جایش را داده بود به تبوتابی در پیری، روراستی بیرودربایستی و عدم تظاهر. جلوی دختر، پسر، پول، شراب، پیپ، یا کارل مارکس پایش نمیلرزید. داشتن نقطه ضعف در برابر هر کدام اینها او را آدم قابل فهمتری میکرد و در نتیجه راحتتر میشد باهاش بحث و برخورد کرد. اما برای طرفهای غربیاش او یک معما بود. میدیدند عبای پشم شتر تنش است، یا دارد از مفصلهایش صدای ترقتروق در میآورد، یا سرش به کار خودش است و دارد دستهایش را زیر گردنش بالا و پایین میکند. میشود با مهمانهایش که تخیل خیلی بالایی هم نداشتند، همدلی کرد وقتی با چنین آدمی مواجه میشدند.
سر فرنسیس شپرد حالا بعد از گذراندن دورهای ملتهب در اندونزی، آمده بود به تهران؛ آنجا سر جنگ استقلال اندونزیاییها علیه هلند تا دم کشته شدن هم رفته بود. وزیر امور خارجه، ارنست بوین، قول داده بود او را بفرستد به «جایی که ما هیچ مشکلی با ملتش نداریم» ــ و بعد فرستادش به ایران. شپرد که شخصاً آدم شجاعی بود ــ در آن دوران اوج احساسات ضد انگلیسی که سوار رولزرویس نگاهش میکردند، با پرچم بریتانیای بزرگی که لبهٔ کلاهش در اهتزاز بود ــ در انجام اولین وظیفهٔ یک دیپلمات هم به شدت شکست خورد: فهم و تفسیر رفتارها و اعمال میزبانانش. یادداشتهایش از نخستین روزهای نخستوزیری مصدق جور احمقانهای امیدوارانه بود. بالا رفتن مصدق از پلههای قدرت «موهبتی نهانی» بود «چون معلوم میشود که در بازهٔ زمانی بسیار کوتاهی شکست خواهد خورد.» اینجا باز هم دیپلمات بریتانیایی راحت راه میدهد نفرتش از ایرانیها ــ هر قدر هم قابل فهم ــ داوریاش را خدشه بیندازد. توصیفاتش از خود مصدق رمانتیک بود، کَمَکی بدگویانه و جوری که هیچ کمکی به تصمیمگیری و سیاستورزی نمیکرد. سفیر روز ۶ ماه مه نوشت: «چند روز پیش که دیدمش، تأثیر خوبی روی من نگذاشت. نسبتاً بلندقد است و چنان پاهای کوتاه و خمی دارد که عین خرس تلوتلو میخورد، ویژگیای که عموماً به معنای نیروی جسمانی حسابی است. خیلی شبیه اسبهای گاری است و کَمَکی هم کر، جوری که با قیافهای درهم آدم را نگاه میکند اما اگر قیافهاش درهم نباشد، دیگر هیچ حالتی توی صورتش نیست. حرف که میزند فاصلهاش با آدم پانزده سانتیمتر است و دهنش نمهای بوی تریاک میدهد. حرفهایش مایل به رودهدرازیاند و این حس را به آدم میدهند که نمیشود با او بحث کرد. حاضر نبود بهش بگویند «عالیجناب» و از ماشین نخستوزیری هم استفاده نمیکند.»
مصدق خطری را که از جانب فداییان اسلام متوجهش بود، تشخیص میداد و برای همین سه هفتهٔ اول نخستوزیریاش را روی تختخوابی توی ساختمان مجلس سر کرد. حرف هست توی اینکه آیا آن پیکارجوها جرات میکردند دست به کشتن چهرهای به آن محبوبیت بزنند یا نه، اما تنش مداوم روی سلامتیاش تأثیر میگذاشت. بابت انزجار از دسیسههای دربار متناوباً اقدام به استعفا میکرد اما همیشه منتظر بود بیایند راضیاش کنند از تصمیم منصرف شود.
طی دوران اقامتش در مجلس، یک روز صبح صحنهٔ خندهداری پیش آمد؛ مصدق نامهٔ استعفایی توی دستش گرفته بود و حسین مکی هم داشت به زور جلوی او را میگرفت که از اتاق بیرون نرود تا نامه را تحویل بدهد. دو مرد دم در با همدیگر گلاویز شدند و به نفسنفس افتادند، و سر آخر مکی در را قفل کرد، اما نه قبل از اینکه آرنجش را ناکار کند. نخستوزیر که ولو شده بود توی صندلی، شکست را پذیرفت و بعد مکی عصبانی رفت به خانه. نخستوزیر از آن آدمهایی نبود که از کسی معذرت بخواهند، اما میخواست از مکی نشانهای ببیند که نشان دهد دلخوریای بینشان نیست، بنابراین به دوست جوانش زنگ زد و اصرار کرد ناهار مهمان او باشد. اوقات مکی تلخ بود و میلی نشان نداد، این شد که مصدق هم گفت تا او نیاید دست به غذایش نمیزند. مکی در برابر این تهدید عاطفی هیچ جوابی نداشت و در نتیجه باعجله برگشت به مجلس.
شپرد، مصدق را توی «استراحتگاهاش» در مجلس دید و توصیف مفصل و پر جزئیاتی هم از این دیدار به دست داد ــ بخشیاش شبیه رمانهای جاسوسی، بخشیاش کمدی رختخوابی. داشته راهروی گل و گشاد بعد از ورودی مجلس را میرفته و نوشته که «متوجه صدای قدمهایی شدم پشت سرم و وقتی برگشتم چند تا آدم اصلاح نکرده دیدم که داشتند جوری پشت سرم راه میرفتند که باعث شد حس کنم ویاچسلاو مولوتفام که دارد میدود توی اتاق کنفرانسی در پاریس.» بالای پلکان مجلل آنجا «پیش اتاقی بود که چهارتا گردنکلفت دیگر تویش بودند. بعد من را بردند توی یکجور اتاق غذاخوریای که سه تا گردنکلفت دیگر تویش بودند. اتاقخواب مصدق آنجا بود. اتاق کوچکی بود با پنجرههای قدی مشرف به یک باغ و دو تا در دیگر هم داشت که کمدهای لباسی راهشان را بسته بودند. نخستوزیر که دو دست پیژامه تنش بود، یکی خاکی و آن یکی سبز، یک گوشه روی تختی دراز کشیده بود. وضع سلامتیاش قطعاً روبهراه نیست و نمیتواند خیلی راه برود و همین هم بهانه او هست برای اینکه کنار جایی زندگی کند که محل انجام کارهایش است، اما گردنکلفتها و کمدهایی که راه درها را بستهاند، دیگر قطعاً جور نالازمی عجیب و غریبند.»
کاریکاتوریستها عاشقش بودند. آنتونی ایدن، که پیشتر و همچنین در آیندهاش وزیر امور خارجهٔ بریتانیا بود، نوشت «او اولین تکه غذایی بود که از زمان پایان جنگ به اینسو سر راه کاریکاتوریستها پیدا شد.» کار کاریکاتوریست این است که یک جزء هیئت آدمی را بگیرد و آن را بدل به مایهٔ اصلی شگفت و مؤکد کارش کند. مصدق، با آن دماغ درازی که روی صورتش زار میزد و کلهٔ شبیه توپ بیلیاردش، و نیز با تغییرات ناگهانیای که در خلق و رفتارش داشت، هدفی بود رؤیایی.
حالا حجم عظیمی نوشته تولید میشد که به این شرقی موی دماغ میپرداختند. تقدیر هفتهنامهٔ «تایم» از «مرد سال»ش تقلیدی بود از سبک ادبی «هزار و یک شب». اینطور شروع میشد که «روزی روزگاری در سرزمینی کوهستانی بین بغداد و دریای خاویار، نجیبزادهای زندگی میکرد» و در ادامه ــ عین قصههای توی ترجمهٔ محبوب ریچارد برتون از «هزار و یک شب» ــ معلوم میشد این نجیبزاده مردی است مکار که عین شخصیتهای قصههای پریان از بیمسئولیتیاش کیف میکند و لذت میبرد. نوشتهٔ مجله ادامه میداد که «سلاح او تهدیدش بود به اینکه خودش خودکشی سیاسی میکند، عین بچه کوچولوی کلهشقی که میگوید «اگر چیزی را که میخواهم بهم ندهید، آنقدر نفسم را میگیرم که جانم به لبم بیاید و آن وقت خودتان پشیمان میشوید.» نجیبزاده کل دنیا را «منتر حرفها و کارهایش کرده بود، شوخیهایش، اشک ریختنهایش، کجخلقیهایش» اما پشت «مسخرهبازیهای مضحک و غریب او، تکلیف موضوعات پراهمیتی چون صلح یا جنگ، پیشرفت یا زوال» روشن میشد.
نظر شما :