مسافر عجیب و غریب نیویورک
ترجمه: بهرنگ رجبی
***
آخرین فرصت حقیقی برای رفع متمدنانهٔ بحران بود و این آخرین فرصت هم از گذر یک حرکت دیگر محکوم به شکست از سوی بریتانیاییها از دست رفت.
واکنش بریتانیاییها به ملی شدن نفت ایران مسدود کردن حسابهای ایران در بانکهای بریتانیا و شکایت بردن به دادگاه بینالمللی لاهه بود. اما مصدق صلاحیت دادگاه لاهه برای ورود به این مساله را به رسمیت نشناخته بود، با این استدلال که نزاع میان کشوری مستقل است با یک شرکت خصوصی، و بنابراین به حکم موقتی این دادگاه هم ــ اینکه ایران باید روند تملک بر داراییهای شرکت را عجالتاً معلق کند ــ اعتنا نکرده بود.
حالا بریتانیاییها دعویشان را ــ به خلاف توصیهٔ آمریکاییها و نهایتاً به بهای دست نیافتن به خواستهشان ــ به شورای امنیت سازمان ملل بردند. فرستادهٔ بریتانیا به سازمان ملل، سر گلدوین جب، از پی حملهٔ کرهٔ جنوبی و مذاکرات زبردستانهاش با همتای روس خود، آوازهای به هم زده بود. در مورد ایران او پیشنویس قطعنامهای نوشت که بیشتر به بیانیهای تند و خشمگینانه متعلق به مجلس عوام بریتانیا میخورد تا مجمعی بینالمللی که کمکم داشت از کشورهایی تازه مستقل پر میشد. به نظر جب آمده بود «حقیقت آشکار این است که دولت ایران دارد از گذر مجموعهای رفتارهای بیمعنی و احمقانه، خطری عظیم را باعث میشود، خطری که در صورت تحقق به واقع آرامآرام نه فقط بریتانیا و ایران بلکه کل دنیای آزاد را از سودی سرشار محروم خواهد کرد. اگر بررسی عاجلی در این باره انجام نشود، کل دنیای آزاد بسیار فقیرتر و ضعیفتر خواهد شد، از جمله خود مردم فریبخوردهٔ ایران.»
به دید اعضایی از شورای امنیت مثل هند، که به تازگی استقلالش را به دست آورده بود و ترکیه که خاطرات حملهٔ بریتانیا در پایان جنگ اول جهانی را هنوز فراموش نکرده بود، ایرانیها اصلاً فریبخورده نبودند. جواهر لعل نهرو، نخستوزیر هند، پیشترش به طرفداری از ملیگراهای ایرانی حرف زده بود؛ دوتا از کشورهای کمونیست عضو شورا، اتحاد جماهیر شوروی و یوگسلاوی (کرسی چین هنوز دست ملیگراهای آن کشور بود)، اعتراض داشتند که مساله اصلاً نباید در شورا حتی طرح شود. همزمان در راهروهای سازمان ملل، بحثها در مورد اتفاقات اخیر در مصر بود، جایی که مورد مصدق به مجلس جرات داده بود معاهدات کشور با بریتانیا را ملغی کند و شبهنظامیهای میهنپرست کشور داشتند مقدمات حمله به سربازان بریتانیایی پاسدار کانال سوئز را میچیدند ــ کانالی که دولت بریتانیا بیشترین سهامدارش بود.
مصدقگرایی داشت پرقدرت به پیش میرفت، خود این آدم همینطور، چون مصدق تصمیم گرفته بود شخصاً به بیانیهٔ جب جواب بدهد. برای مصدق بازیگر، که تا این جای کار صحنهٔ بازیاش ایران بیچیز و فقیر بود، حالا فرصتی برای درخشیدن پیش آمده بود، و غیبت ۴۹ روزهاش از کشور هم بدل شد به پیروزی او در چارچوب افکار عمومی. مصدق نه فقط در جلسهٔ شورای امنیت زبردستتر از جب عمل کرد بلکه فریبندگی و صداقتش بسیاری از آدمهای معمولی آمریکایی را مجاب کرد که او آدمی است نجیب که خیر مردمش را میخواهد. نهایتاً ــ اگرچه قصد خود مصدق این نبود ــ این سفر جایگاه او را در طلایهداری جنبش کشورهای غیرمتعهد تثبیت کرد ــ یک دهه پیش از آنکه این جنبش رسماً تأسیس شود و عرض اندام کند.
مصدق و غلامحسین، هشتم اکتبر رسیدند به نیویورک و با کادیلاک سفارت ایران آنها را بردند به بیمارستانی مجهز و بهروز در منهتن. (باقی همراهانش رفتند به هتل) غلامحسین بعدها به خاطر میآورد که مصدق مشخصاً هیچ چیزش نبود، اما در نیویورک رفتن به بیمارستان او را از تماسها و دیدارهای خستهکنندهٔ هوادارها و روزنامهنگارها در امان نگه میداشت.
دلیل مهمتر اینکه مصدق بیمارستان را برای جاگیر شدن برگزید، احتمالاً بیاعتمادیاش به هیات همراه خودش بود. پانزده مشاور، مترجم، و دستیار مصدق را همراهی میکردند، از جمله وزرایی از هیات دولت و دختر بزرگش ضیاءاشرف. این گروه خیلی محو و مبهم از دومین انگیزهٔ او از آمدن به ایالات متحده باخبر بودند: کمک گرفتن از مقامات خوب دولت آمریکا برای رسیدن به قراردادی با بریتانیاییها. مصدق میخواست گفتوگوهایش در مورد مسائل مرتبط با اکتشاف نفت کاملاً محرمانه برگزار شود و بماند. او این آزادی را میخواست که فکرهایش را همینجور پرواز بدهد، فکرهایی که بعدتر هم بتواند انتسابشان به خودش را تکذیب کند ــ فکرهایی که آدمهای بدطینت گروهش ممکن بود علیه او استفاده کنند. بعدها اگر وقت بستن قطعی قرارداد با بریتانیاییها میرسید، نظر متخصصها را هم جویا میشد.
بیمارستان محل اقامتش مؤسسهٔ مجلل و گرانی بود. مصدق و غلامحسین اتاق خودشان را توی طبقهٔ شانزدهم داشتند؛ آنجا نخستوزیر را ارتشی از دکترها و پرستارها تر و خشک میکردند؛ همان جا هم علاوه بر دیدار با دیپلماتهایی از کشورهای مختلف، پذیرای مذاکرهکنندههای آمریکایی به رهبری جورج مکگی هم شد. اما اینجا برایشان ارزان تمام نمیشد؛ این را غلامحسین از طریق یکی از صفحات روزنامهای محلی دریافت، روزنامهای که به خوانندگانش خبر میداد قیمت شاهانهٔ اتاقی که نخستوزیر ایران گرفته، شبی ۴۵۰ دلار است.
مصدق این را که فهمید بهتش زد؛ از تعجب فریاد کشید «ما کجا رفتهایم و چه کردهایم؟» و غلامحسین به سرعت از اتاق بیرون زد تا به مدیران بیمارستان خبر بدهد نخستوزیر خیلی زود عازم است تا برای حضور در شورای امنیت آماده شود. آنها آزمایشهایشان را تمام نکرده بودند، آزمایشهایی که مسئولان بیمارستان با ادب و نزاکت تمام پیشنهاد صرفنظر کردن از هزینهشان را دادند. مصدق همچنان اصرار به رفتن داشت و غلامحسین را فرستاده بود تا برای دکترها هدیهٔ خداحافظی بگیرد. و بنابراین پدر و پسر که پنج هزار دلار از یک تاجر تبعیدی قرض گرفتند و هماهنگ کردند باقی پول هم از تهران برایشان فرستاده شود، خودشان را از التهاب انبوه توجهات آدمها در بیمارستان نیویورک، چهارده هزار دلار هزینهٔ بیمارستان و چندتا از ایرانیهای سیاستباز خلاص کردند. نقل مکان کردند به اتاقی در هتل ریتزتاور که دیگر اعضای گروه تویش مستقر شده بودند. مطبوعات آمریکایی او را آدم عجیب و غریب نادری معرفی کرده بودند و او هم ناامیدشان نکرد. یک صحنهٔ جالب توجه در هتل ریتزتاور اتفاق افتاد؛ ارنست گراس، سفیر آمریکا در سازمان ملل، همراه با ورنون والترز که دوباره و اینبار به عنوان مترجم به خدمت گرفته شده بود، آمد او را ببیند. آمریکاییها دیدند مصدق توی تخت است و معلوم شد حال و روز حرف زدن ندارد. والترز بعدها به خاطر میآورد بعد از اینکه مصدق را به گراس معرفی کردند، نخستوزیر «کنجکاوانه و با دقت از پس دماغ گندهاش نگاهی کرد و پرسید "سفیر، شما کجا سفیرین؟"، سفیر گفت هاه، من سفیرم توی سازمان ملل. با این گفته مصدق فریادی در داد، جوری که انگار با چاقوی گوشتبری زخم خورده، خودش را از یک طرف تخت انداخت به آن طرف دیگر، و دیوانهوار زد زیر هقهق، قطرات اشک تمساحی عظیم که از گونههایش روان بود به پایین. این لحظه من وحشیانهترین فوران گریهٔ عمرم را شاهد شدم؛ ارنست گراس هم همینقدر از این فوران هراسان شده بود. نتوانسم جلوی خودم را بگیرم که بهش نگویم "آقای سفیر، فکر نکنم این روزی باشه که بشه توش بحث رو ادامه داد." او هم گفت خدای من، من هم فکر نکنم.»
مصدق روی آمریکاییهای معمولی تأثیر بهتری گذاشت. در جریان اقامتش در کشور آنها بسیاری از افراد به این میهنپرست علیل علاقمند شدند، و مصدق هم متقابلاً پاسخ این همدلی و علاقه را به مهر داد. در کشاکش نزاع ایران او تا حد زیادی زمینهٔ تفاهم مشترک با مهاجران مستعمرهنشین سال ۱۷۷۶ را فراهم کرد و درخواست کمک کرد برای آزاد کردن ایران از «زنجیر امپریالیسم بریتانیا». او بسیار قدردان مقالات تحسینآمیزی بود که مارگریت هیگینز، خبرنگار جنگی مشهور، دربارهٔ او نوشته بود، و غلامحسین را همراه با فرشی برای تشکر فرستاد دم آپارتمان خانم خبرنگار. مصدق به شدت تحت تأثیر قرار گرفت وقتی شنید هیگینز فرش را نپذیرفته مبادا که بیطرفیاش خدشهدار شود، و به غلامحسین گفت «رمز موفقیت این جامعه در همین است.»
نظر شما :