پیکار در شورای امنیت
ترجمه: بهرنگ رجبی
***
نخستین حضور مصدق در شورای امنیت پانزدهم اکتبر ۱۹۵۱ بود. بیرون ساختمان سازمان ملل جلوی پارک فلاشینگمیدو جمعیتی گرد آمده بود و غلامحسین نگران میزان و توان تحمل پدرش بود. اصرار میکرد «بابا، امروز روز مهمیه. تسلیم نشو. هر وقت خسته شدی، فقط به من بگو...» آمبولانسی را آماده نگه داشته بودند تا اگر غش کرد، در دسترس باشد. مصدق با هیجان زیاد سر جایش در مجمع نشست، و «تایمز» لندن عصبانی و ترشرو گزارش داد «شاید هیچ کدام از جلسات شورای امنیت با چنین نزول شأنی شروع نشده بود ــ به لطف جو جنجالیای که با توجه به شخصیت و نقطه ضعفهای دکتر مصدق شکل گرفته بود. خیلی بعدتر از آنکه سر جایش نشست، دور او را عکاسها و دستهای از ستایشگرانش گرفته بودند.» فیلمهای خبری داستان دیگری میگویند: مصدق متین و موقر و شقرق نشسته و لامپهای پرنور فلاشهای عکاسی دارند بیوقفه نور میاندازند.
متنش را به فرانسه خواند و اجرای متین و سر جایش را نمیشود خیلی دور از نقشآفرینیهایش در مجلس ایران دانست. او نبرد ایرانیها را در قاب بزرگتر خواستشان برای دستیابی به آزادی انسانی نشاند، چون جنگ دوم جهانی «نقشهٔ دنیا را تغییر داده بود. در همسایگی کشور من، صدها میلیون تن از مردم آسیا بعد از قرنها بهرهکشی استثماری حالا استقلال و آزادیشان را به دست آوردهاند. موجب خوشنودی است که میبینیم قدرتهای اروپایی احترام گذاشتهاند به خواست مشروع مردم هند، پاکستان و اندونزی و دیگرانی که بر حسب آزادی و برابری کامل برای حق ورود خود به خانوادهٔ ملتها جنگیدهاند... ایران هم همین حق را میخواهد.» بعد از پانزده دقیقه نشست و یکی از همکارانش در هیات دولت ادامهٔ متن را خواند، دو ساعت و کوبنده، با شرح مفصل و پر جزئیات دخالتهای بریتانیا طی تاریخ ایران و صلا برای اینکه حقوق طرف ضعیف باید حفظ شود.
پاسخ سر گلدوین جب، فرستادهٔ بریتانیا به سازمان ملل، فردایش آمد و خطاب به شرکت نفت ایران و انگلیس با مدح فروشنده آغاز شد و کامل کنندهاش عکسهای خوش آب و رنگی بود که دست به دست بین نمایندههای حاضر در جلسه میگشت و کارگران سرزنده و بشاش ایرانی را نشان میداد. لحن جب اما باز اشتباه بود و بیپروا و بیملاحظه اعمال ایران را خطری برای صلح جهانی خواند. مصدق جواب داد اگر قضیه این است پس بریتانیا که بسیاری از صنایعش را ملی کرده، باید به محاکمه کشیده شود، «چون پایههای صلح را... تضعیف کرده... چه خطری صلح را ممکن است تهدید کند بابت اعمال دولت بریتانیای کبیر.» همه چیز به کنار، این بریتانیا بود که ناوگان کشتیهایش خلیج فارس را محاصره کرده بودند. «ایران هیچ ناوی در رودخانهٔ تیمز مستقر نکرده.»
شورا تحت تأثیر حرفهای مصدق قرار گرفت و نمایندههای چین ملیگرا به یاد بریتانیا آوردند «آن روزها گذشته که شرکتهای خارجی بتوانند هدایت و بهرهوری از صنعت نفت ایران را بین خودشان تقسیم کنند.» بریتانیاییها که میدیدند برتری اخلاقیشان سر این قضیه دارد از دست میرود، راه فراری را پذیرفتند که فرانسویها پیشنهاد کردند، راه فراری در قالب یک بیانیه که ادامهٔ بحث را تا زمان اعلام حکم دادگاه بینالمللی لاهه به تعویق میانداخت. جب بیمیل و با اکراه پذیرفت. در سرتاسر دنیا نشریات خبری پر شدند از نام مصدق. در ایران روزنامهها مغرور و سرمست بودند و شاه برای مصدق تلگراف تبریک فرستاد.
در چنین لحظاتی بود که سازمان ملل به شأن حقیقی و تمام و کمالش میرسید، وقتی کشوری کوچک و بیدفاع میتوانست بر پایهٔ اصل برابری کشوری بزرگ را طرف صحبت بگیرد و یک بار هم که شده، حق بر زور پیروز شود. اما هنوز قراردادی در کار نبود.
مصدق از زمان رسیدنش به ایالات متحده داشت با مکگی گفتوگو میکرد، و داشتند به جاهایی میرسیدند که به دید آمریکاییها پیشرفت خوبی بود. مشخصههای توافقنامهای مورد قبول هر دو طرف داشت خیلی زود به دست میآمد؛ ملی شدن صنعت نفت سر جایش میماند و هیات مدیرهٔ شرکت ملی نفت ایران (متشکل از سه ایرانی و چهار عضو بیطرف) قراردادی میبست با شرکتی بیطرف تا بتواند متخصصان فنی و اطلاعات فنی در اختیار بگیرد. پالایشگاه آبادان ــ که مکگی در کمال خوشوقتی دریافت ملی نشده ــ فروخته میشد به شرکت بیطرف دیگری و شرکت ملی نفت ایران برای دورهای پانزده ساله عهدهدار فروش نفت به طرفهای انگلیسی و ایرانی با ارقام عمدهفروشی نفت خام میشد. مصدق میگفت بریتانیا با نپذیرفتن همکاری و همراهی در روند ملی شدن صنعت نفت، حق حفظ متخصصان فنیاش را در ایران از دست داده؛ او نخواهد گذاشت آنها برگردند، با هیچ ظاهر و کسوتی. اما مکگی خوشبین بود. مطابق این قرارداد پیشنهادی، درآمدهای مالی ایران و شرکت، همانند و همقدر همان توافقنامهٔ تقسیم سود پنجاه - پنجاه بود. اینطوری از قاعدهٔ پنجاه - پنجاه هم پایین نمیآمدند.
حالا ماجرا بسته به بریتانیا بود. آنها آن موقع دیگر قضیهٔ پنجاه - پنجاه را قبول کرده بودند. جب باز هم یک بار دیگر موافقتشان را با ملی کردن صنعت نفت فریاد کشید. آمریکاییها پیشنهادهایشان را میبردند برای دولت محافظهکار تازهٔ بریتانیا، دولت چرچیل، که ۲۵ اکتبر در انتخابات به قدرت رسیده بود. طی این مدت مصدق هم همراه گروه همراهانش در ایالات متحده میماندند. اگر بریتانیاییها مایل بودند در چارچوب اصول مطرح شدهٔ آمریکاییها ــ که مصدق هم تأییدشان کرده بود ــ مذاکره کنند، گفتوگوها میان ایران و بریتانیا میتوانست درجا شروع شود.
مصدق بعد از پیروزی در پیکار شورای امنیت به واشنگتن آمده بود؛ سر راه برای گرفتن عکسی نمادین کنار ناقوس معروف آزادی در فیلادلفیا توقفی کرده بودند، و در واشنگتن ترومن و آچسون با روی باز ازشان استقبال کردند. (اقامتش را با حجم عظیمی از آزمایشهای پزشکی در بیمارستان شروع کرد، و نهایتاً معلوم شد پیرمردی است که مشکل خیلی جدیای ندارد.) مکگی بود ــ با فهم و تصدیق «شوخیها و حاضرجوابیها»ی مصدق و شوخطبعیهای سر ضرب خودش ــ که گماشته بودندش تا پیجوی نخستوزیر باشد و گفتوگوهایشان را ادامه بدهد. به نظر میآمد مصدق کلاً با مکگی راحت است؛ میگفت او پسر پیژامهپوش آمریکاییها است و یا میرفت به مزرعهٔ او و با مباشر ملک در مورد محصول و آبیاری حرف میزد. تصویر نامعمول و تأثرآوری بود؛ نخستوزیر کشوری قدیمی و پرافتخار بسیاری ساعتهایش را با مسئولی بینام و نشان از کشور ابرقدرت تازه میگذراند و با او روابطی برقرار میکرد مبتنی بر اعتماد و علاقه.
سالها بعد مکگی گمان میکرد احتمالاً ترس مصدق از انگلیسیها بوده که «از ابتدا تلاشهای ما را برای تسهیل در رسیدن به یک قرارداد، محکوم به شکست کرده بود» اما او داشت این جملهها را مدتها بعد برکناری مصدق از قدرت به دست آمریکاییها مینوشت، و این تصور که مصدق خودش مسئول تباهیاش بوده، دیگر اعتقاد متعارف دمدستیای شده بود. در واقع از مجموعهٔ همهٔ اسناد و شواهد برمیآید مصدق در پیگیریهایش برای رسیدن به یک قرارداد، جدی بود اگرچه از آن لحظهای که مجبور میشد پرده از این قرارداد بردارد، میترسید. با پیشنهاد قضیهٔ قرارداد، حتی قراردادی آشکارا مساعد و به صرفهٔ ایرانیها، مصدق خودش را بیحفاظ در معرض خشم و رشک حزب توده، زمیندارها و دربار میگذاشت.
همزمان ادامه دادن گفتوگوها بدون رسیدن به یک قرارداد هم همان قدر خطرناک به نظر میرسید. نمیشد خیلی روی حمایت عمومیای که مصدق در ایران داشت، و رضایت با اکراه مجلس برای ماندن او در مقامش، حساب کرد. همچنان که خودش به ترومن گفت، در وطن وضعیت وخیم بود، پرداخت حقوقها معوق مانده بود و کسر بودجهٔ کشور همینطور داشت زیاد میشد. هزینههای عمومی دولت عظیم بود؛ از جمعیتی در حدود ۱۵ میلیون، حولوحوش ۲۵/۲ میلیون کارمند دولت بودند. کشور نمیتوانست تا ابد خرج زندگی ۷۰ هزار کارگر بیکار مناطق نفتی و خانوادههایشان را بدهد.
مصدق داشت خیلی خطر میکرد که تا زمان آمدن پاسخ آنتونی ایدن، وزیر امور خارجهٔ تازهٔ بریتانیا، در ایالات متحده مانده بود، و به نظر میآید با شنیدن اخبار آشوبها و نزاعهای سیاسی در وطن، به شدت احساس میکرد در خطر است. این بود که در دیدارهایش با مکگی باهوش که دخلی هم به این ماجراها نداشت و در گسستن از جمع همراه خودش، حس آزادی و رهایی میکرد.
این گسستن یکی از ویژگیهای قابل توجه مدت اقامت مصدق در آمریکا بود. مصدق تقریباً در تمام موارد تک و تنها با مکگی مذاکره میکرد. معمولاً والترز تنها آدم دیگر حاضر در اتاق بود. (او و مکگی هر کدام یک طرف تخت نخستوزیر مینشستند، روبهروی همدیگر.) در فواصل میان جلسات نخستوزیر ممکن بود با چندتایی از همکارانش در مورد کلیات مباحث مشورت کند ــ مشخصاً با مشاورش در امور مربوط به نفت، کاظم حسیبی، که از تهران فراخوانده بودندش به آنجا؛ به بیان خود حسیبی «نشانهای از اینکه ممکن است امکانی برای رسیدن به یک توافق باشد.» با این حال اما مصدق جزئیات را مخفی نگه میداشت و اصرار داشت مکگی هم مذاکراتشان را تا بیشترین حد ممکن محرمانه بینگارد.
چنین جنون شکاکیتی نامعمول و خاص مصدق نبود. قرنها میشد حیات سیاسی ایرانیها زیر سایهٔ توطئه و خیانت بود. مصدق داشت تلاش میکرد کشورش را نجات بدهد؛ دشمنانش منتظر بودند شکست بخورد. حواس مصدق به یک خبرچین مشکوک بود، سفیر ایران در واشنگتن، شاهدوستی به نام نصرالله انتظام. نخستوزیر مهمانانش را بهتزده کرد وقتی دیدند در جلسهٔ دیدار با رئیسجمهور ترومن درِ دفتر رسمی رئیسجمهور ایالات متحده را محکم روی صورت انتظام بست تا مانع راه یافتن او به جلسه بشود. مصدق همچنین کلی نیرو گذاشت تا جمع همراهش را از میهمان شدن نزد تاجر ایرانی پولداری منصرف کند که از دوستان نزدیک انتظام بود. به رغم اندوه او چندتاییشان در برابر تعارف پیشآمده تسلیم شدند و رفتند؛ تاجر آشپز معرکهای داشت.
سرجمع امکان نداشته جمع همراهان نخستوزیر بیخیال بوده باشند. کلی رقابت بود سر جایی داشتن در این سفر تفریحی مجلل، و حسین مکی دلخور شد که خواهرزاده و داماد مصدق، احمد متین دفتری، جای او را در هیات همراه گرفت و او از سفر محروم شد. مکگی جا خورد وقتی مصدق بهش گفت او هر توافقنامهٔ مفروضی را بدون هیچگونه تأییدی از سوی خودش میفرستد برای مجلس. نظر نخستوزیر در مورد مجلس اینچنین بود؛ میترسید تأیید او روند تصویب قرارداد را سختتر کند.
به نظر میآید مصدق تلاش زیادی برای کاستن از فشار روی جمع همراهانش نکرده بود، جمعی که به آدمهایش این جرات داده نشده بود که خودشان مستقلاً حرفی بزنند و اظهارنظری بکنند. مکگی آنها را ایرانیهایی خوانده که «نگران بودند و میترسیدند سرراست و صادقانه حرفی بزنند.» یک بار که آمریکاییها سر چیزی نظر آنها را خواستند، سکوتی سنگین حاکم شد، تا اینکه نهایتاً مصدق پرید وسط که «میبینید؟ همهشان با من موافقاند!» به احتمال زیاد همهشان نمیدانستند با چی موافقاند.
نهایتاً به رغم همهٔ نق و نوقهای مصدق در واشنگتن، او نبود که امکان رسیدن به یک توافقنامه را از بین برد بلکه بریتانیاییها این کار را کردند. آچسون در گزارشی بعد از نخستین دیدارش با آنتونی ایدن به تاریخ ۴ نوامبر، فقط نوشت «نظر آقای ایدن این بود که پیشنهاد حاصل آمده مطلقاً غیرقابل قبول است.» بریتانیاییها نمیتوانستند زیر بار پذیرش حذفشان از روند تولید نفت ایران بروند. یک دلیلشان هم این بود که راهحل پیشنهادی تأثیر مخربی روی تمام امتیازنامههای خارجی در منطقهٔ خاورمیانه خواهد داشت.
مکگی خبر را برای مصدق آورد. دو مرد قرار نبود دیگر همدیگر را ببینند، اگرچه کماکان هم با تمجید و ستایش از طرف آمریکاییاش یاد میکرد. چند هفته بعدترش مکگی رفت سر کار سمت تازهاش سفیری در ترکیه، و رئیسش، دین آچسون، هم بعد از پیروزی دوایت آیزنهاور جمهوریخواه در انتخابات ریاست جمهوری سال ۱۹۵۲ از مقامش کنار رفت. آنها سخت تلاش کرده بودند مصدق و بریتانیاییها را سر میز مصالحه بنشانند، در این روند از منظرهایی مختلف به دریافتهای ارزشمندی در مورد دو طرف عمدهٔ گفتوگوها رسیده بودند. مکگی خودش را در این موضع آزارنده یافته بود که باید به مهمترین همپیمان آمریکا بگوید دارد گور خودش را در منطقهٔ خاورمیانه میکند. مکگی بابت همهٔ همدلیهایش با بریتانیاییها، در نهایت سرخوردگی شاهد تلاشهای بریتانیا برای دوام دادن سلطهٔ امپراتوریشان بود، و ناتوانیشان در درک اینکه همین باعث شده در منطقه منفور شوند. مکگی ستایشگر قدرت و نفوذ جنبشهای ملیگرایانه در ایران، مصر و دیگر جاها بود، و در آنها «نمونههایی از جنبشی بسیار عظیمتر در اذهان انسانها» میدید. به دوستانش در وزارت امور خارجه تأکید داشت روابطشان با کشورهای خاورمیانه را «بر پایهٔ نگاه از موضعی برابر سامان بدهند و این کار را هم جوری بکنند که این کشورها بفهمند دارد به سان کشورهایی برابر و همپا با آنها رفتار میشود.»
مهم نبود یک مسئول ردهمیانی آمریکایی چه قدر هوشمند و ذهنش روشن است ــ مسئول تازهکاری که داشت در دایرهٔ کاری بریتانیا دخالتهای بیجا میکرد ــ در خیابان وایتهال انگلستان، پایگاه دم و دستگاه دولت انگلستان، خیلی بیشتر از استماعی سرسری توجهی به حرفهایش نمیکردند. اگر اتلی برای سومین دوره در انتخابات برنده شده بود، شاید مکگی بخت بیشتری برای موفقیت داشت، اما حالا چرچیل بعد شش سال ایستادن در موضع مخالفان دولت، به قدرت بازگشته بود. حالا وقت تغییر «موسم طولانی مدت، ملالآور و کشدار انفعال و تسلیم» بود (عبارت ایدن)، موسمی که سیاست خارجی حزب کارگر را سامان داده بود. امپریالیستها دوباره سوار بر مرکب قدرت شده بودند و گامی که میخواستند بردارند، بلندتر از اینها بود.
چرچیل انتقال قدرتی را که از پس پایان جنگ دوم جهانی رخ داده بود، تصدیق میکرد، اما به چشم او میشد منافع بریتانیا را به واسطهٔ همکاری با منبع این انتقال قدرت در واشنگتن، تا بیشترین حد ممکن حفظ کرد. او گفته بود سوسیالیسم اتلی «از حدود ۲۰۰ سال پیش، زمان از دست دادن مستعمرات آمریکا، به اینسو عظیمترین افول شأن و رفعت بریتانیا را رقم زده.»
عزم چرچیل برای حفظ موضع و جایگاه بریتانیا در دنیا را نمیتوان صرفاً به یکدندگی و خاطرات خوب گذشته نسبت داد. کشور او را حس ملموس بحران اقتصادی رنجور کرده بود. بریتانیا از بزرگترین طلبکار دنیا بدل شده بود به بزرگترین بدهکارش، و اندوختهٔ طلا و دلار کشور فقط برای تأمین چند ماه واردات ضروریاش کافی بود. دین آچسون مثلاً رنج و تقلای همپیمان نزدیک را دریافت. در تلگرافی جالب توجه نوشت «بریتانیا در آستانهٔ ورشکستگی است... به رغم ویرانیهای دوران جنگ و پس از جنگ، بریتانیا کماکان منافع مهم آنسوی آبیاش را حفظ کرده و این منافع ناپیدا برای تراز کردن پرداختهایش بسیار مهماند. بدون آنها بریتانیا نمیتواند جان در ببرد. ضبط داراییها و لغو امتیازنامهها[ی شرکت نفت ایران و انگلیس] به دست مصدق، ضرباتی جدی به بریتانیا بودند. اما این از دست دادنها برای بریتانیا قابل تحمل و تابآوردنی است. میشود تأسیسات پالایشی را جای دیگری ساخت. نفت ایران خیلی هم حیاتی نیست و بریتانیا میتواند از پس این ضربه با حمایت مستحکم دوستانش دوباره سرپا بشود.
بریتانیا اما نمیتواند از پی سیر رفتارهایی سرپا شود که آخرین بقایای اعتمادبهنفس بر پایهٔ قدرت بریتانیا و پوند را از بین خواهند برد. اگر باید در خارج از مرزهایش، باور این باشد که بریتانیا فقط به غارت ایران رضایت میدهد و حتی آن قدری کوتاه میآید که این غارت برای ایرانیها هم منفعت داشته باشد، تا چند ماه آینده دیگر هیچ داراییای در آنجا نخواهد داشت ــ و راستش مشابه این اتفاق برای تمام سرمایهگذارهای غربی آنجا هم میافتد.
بنابراین به دید من، هدف اصلی سیاست بریتانیا جلوگیری از کمونیستی شدن ایران نیست؛ نکتهٔ اصلی حفظ ــ به باور این کشور ــ آخرین خاکریز باقیمانده برای پرداخت دیونش است، یعنی سرمایهگذاریها و داراییهای خارجیاش. هم چنان که یکی از بریتانیاییها به من گفت... "انتخاب پیشرو این است که یا ایران کمونیستی شود یا بریتانیا ورشکسته. امیدوارم با من موافق باشی که ضرر اولی کمتر است."»
در مسیر بازگشت به وطن دعوتنامهای به دست مصدق رسید که نتوانست ردش کند. دنیا تماشاگر ورود او به قاهره شد، قاهرهای که از آتش احساسات ضد بریتانیایی شعلهور بود و همچون قهرمانی فاتح به او خوشامد گفت. خبرنگار «تایمز» گزارش داد «از سر صبح جمعیت خیابانهای اطراف هتل شفردز، محل اقامت او را بند آوردند و روی صندلی چرخدار که وارد شد، دو صف پلیس محافظ را در هم شکستند و ریختند داخل تالار انتظار هتل.» مصدق چندتایی مهمانی رفت و سخنرانی رادیویی کرد که تویشان قول حمایت تام و تمام ایران از «نبرد مقدس» مصریها به قصد دستیابی به آزادی داد.
فاروق شاه عیاش، برادرزن سابق شاه استقبال گرمی ازش کرد. مصدق مشغول استراحت بود که ولیعهد آمد سری بهش بزند؛ خودش رفت، اصرار داشت که نباید او را اذیت کرد. مصدق تأکید داشت که مصریها باید «دارایی»شان را پس بگیرند ــ اشارهاش به کانال سوئز بود.
با استقبال جمعیتی عظیم در خیابانها به وطن بازگشت، لخلخکنان رفت به مجلس و سر خم کرد، دستش روی سینهاش، درست عین قدیمها.
نظر شما :