درودیان: هاشمی راوی صادق تاریخ جنگ بود
درودیان در گفتوگو با روزنامه «ایران» افزود: «تدبیر امام این بود که قطعنامه ۵۹۸ را نه رد کنیم و نه قبول، بلکه سعی کنیم بندهای آن را تغییر دهیم. این خط را هم آقای هاشمی جلو برد، چون بنا به تحقیقاتی که انجام دادهام آقای ولایتی با پذیرش این قطعنامه موافق نبود، لذا این خط را آقای هاشمی دنبال کرد.»
«تاریخ ایرانی» بخشهایی از این گفتوگو را انتخاب کرده که در ادامه میخوانید:
* نقش آقای هاشمی در رابطه با جنگ تحمیلی را میتوان در پنج محور کلی دستهبندی و تعریف کرد: نخستین محور، تولید گفتمان رسانهای و سیاسی کشور است. ایشان از جایگاه رئیس مجلس و خطیب جمعه و به عنوان یکی از یاران نزدیک و مورد وثوق امام خمینی(ره) که از مواضع و نظرات ایشان اطلاع دقیق داشته و ناقل آنها بود، مرجعی قابل اعتماد بود که گفتههایش از موضع یکی از ارکان نظام بازتاب وسیعی مییافت و از طرف مردم مورد پذیرش قرار گرفته و به گفتمان عمومی تبدیل میشد. محافل سیاسی و رسانهای خارج از کشور نیز به گفتههای ایشان استناد کرده و حرفهای آقای هاشمی را مبنای تحلیل و اظهارنظر در ارتباط با جنگ قرار میدادند و از مسیر تجزیه و تحلیل حرفهای ایشان درمییافتند که ایران به دنبال چیست. محور دوم، پشتیبانی از جنگ بود. به این معنا که ایشان در تدارک ملزومات جنگی از طریق خرید تجهیزات و امکانات مورد نیاز از کشورهای مختلف، همچنین تشویق مردم برای کمک به جبههها، نقشی فعال داشت. در این محور به دلیل نفوذ آقای هاشمی در سیستم مدیریتی کشور و اطلاع از کاستیها و منابع، بسیار کارساز بود. محور سوم نقش ایشان در ساختار تصمیمگیری برای جنگ بود که از ابتدا با تشکیل شورای عالی دفاع در آن حضور داشت. آقای هاشمی به اعتبار ریاست مجلس و هم به واسطه اعتمادی که امام(ره) به ایشان داشت، در تصمیمگیریهای کلان جنگ مشارکت مستقیم داشت. بلکه شاید بتوان گفت در تصمیمگیریها برای جنگ نقش عمدهای بر عهده ایشان بود. مضافا اینکه از یک مقطعی به عنوان جانشین فرماندهی کل قوا منصوب و در راس تصمیمگیری برای جنگ قرار گرفت. محور چهارم، نقش ایشان در تصمیمسازی برای ادامه جنگ، فرماندهی جنگ و پایان دادن به جنگ بود. محور پنجم هم هدایت دیپلماسی کشور در شرایط جنگی است. آقای هاشمی در سالهای جنگ به ویژه از هنگامی که جانشین فرمانده کل قوا شد، سفرهایی به سوریه، لیبی، ژاپن، چین و سایر کشورها انجام داد و سکانداری دیپلماسی کشور در مقطع جنگ را بر عهده گرفت.
* من معتقدم آقای هاشمی با توجه به اینکه آدم بسیار باهوشی بود، اگرچه از قبل مسائل جنگ را میدانست، ولی با حضور در موقعیت فرماندهی کل به سرعت به این نتیجه رسید که از طریق پیروزی نظامی نمیتوانیم به نتیجه برسیم و جنگ را تمام کنیم. خود ایشان در این رابطه میگوید: «رفتم به امام گفتم، من نظرم این است که جایی را بگیریم و جنگ را تمام کنیم.» در ادامه میگوید: «امام فقط به من نگاه کرد و لبخند زد.» یعنی امام چیزی در تایید و یا رد نظر ایشان نگفته است. با این حال آقای هاشمی این موضوع را نقل کردهاند. به نظرم این نقل صادقانه از چیزی است که شاید خیلی هم به سود ایشان نباشد، اما نشان میدهد آقای هاشمی راوی صادقی است، چون موضوعی را مطرح میکند که هیچ کس غیر از ایشان و امام از آن اطلاع ندارد، خودش بوده و امام، بنابراین میتوانسته آن را بیان نکند یا جور دیگری نقل کند، موضوعی که ظاهرش به سود آقای هاشمی نیست. البته ممکن است بعضی لبخند امام را به معنای تایید تلقی کنند. ولی برداشت من این است که با استناد به سیاق فرمایشاتی که امام داشت، این تلقی درست نیست. امام از ابتدا به سقوط صدام فکر میکرد، نه اینکه یک زمینی را بگیریم، بعد برویم با راهحل سیاسی جنگ را تمام کنیم. من معتقدم امام با نظر آقای هاشمی موافق نبوده است ولی آقای هاشمی با امانتداری خبر این ملاقات را بیان کرده است. در هر حال به نظر من حضور آقای هاشمی در کوران جنگ از مقطع عملیات خیبر به عنوان جانشین فرمانده کل قوا موجب شد تا ایشان را به این جمعبندی برساند که وزن استراتژی «پایان بخشیدن به جنگ بعد از به دست آوردن یک گروگان بزرگ» را افزایش دهد.
* اساسا دیدگاه آقای هاشمی ناظر به این بود که جنگ معطوف به اهداف سیاسی است و این تفکر در مورد جنگ مختص آقای هاشمی بود. کس دیگری به این شکل و به این انسجام در این مورد صاحب نظر و دیدگاه نبوده است. اگر هم بوده بیان نکرده است؛ اما اینکه آقای هاشمی از کجا به این استراتژی که «زمینی را بگیریم و جنگ را تمام کنیم» رسیده بود، شاید بتوان گفت یکی از دلایلش این بود که آقای هاشمی از قبل از انقلاب یعنی از زمانی که در زندان به سر میبرد، تحت تاثیر شخصیت امیرکبیر بود؛ بنابراین، دیدگاهی این شکلی داشته که اصلا هدف از انقلاب اسلامی توسعه اقتصادی و رشد کشور است. اگر این فرض درست باشد، نتیجه میگیریم که آقای هاشمی در تحولات سیاسی – انقلابی رویکردی رشدمحور و توسعهمحور داشته است و میخواسته این اهداف را جلو ببرد. بر پایه این تحلیل وقوع جنگ، مانعی جدی در جهت رشد و توسعه کشور بوده است؛ بنابراین باید این جنگ را هرچه زودتر تمام کرد. این جنگی است که به ما تحمیل شده و ادامه آن همراه با خسارت بیشتر است. از جهتی دیگر معتقدم بخشی از ایده «یک جایی را بگیریم و جنگ را تمام کنیم» به شم ذاتی آقای هاشمی برمیگردد. یک بار که برای گفتوگو به ملاقات حضوری ایشان رفته بودم، به ایشان گفتم: «من معتقدم نظریه شما همان نظریه «کلاوزویتس»است. آنجا که میگوید: «هدف جنگ، سیاست و بیرون از جنگ است.» من مطمئن هستم شما اصلا فرصت نکردهاید که کتابهای این نظریهپرداز را بخوانید ولی به شم ذاتی از این ایده پیروی کردید.» همچنین معتقدم آقای هاشمی بخش مهمی از ایده خود را به تجربه آموخته بود. ایشان وقتی که دید عراق یکسری مناطق ما را گرفت و با گروگان گرفتن این مناطق میخواست ما را وادار به مذاکره کند و خواستههایش را به ما تحمیل نماید، از عراقیها الگو گرفت. در اصل این دکترین روسها بود که بهعنوان الگو مورد توجه عراق قرار گرفت و آقای هاشمی نیز آن را آموخت. صدام بعد از ۷ روز که به گفته امیر موسوی قویدل، توانست ۱۵ هزار کیلومتر از سرزمین ایران را اشغال کند، به ایران پیشنهاد مذاکره داد. در مورد این درخواست صدام، شاید برخی فکر کنند که عراق از سر استیصال و سرخوردگی به دنبال اتمام جنگ بود. من معتقدم که این برداشت درست نیست. البته این درست است که به اهداف اولیه خود نرسید ولی به همان اندازه که دست یافته بود فکر میکرد میتواند ارادهاش را بر ایران تحمیل کند. بر این اساس من معتقدم آقای هاشمی با شم سیاسی این تفکر را که زمینی را از دشمن بگیریم و متکی بر آن اهداف سیاسی را تامین کنیم، از رفتار عراقیها آموخت.
* استراتژی امام سقوط صدام بود و قبل از وقوع جنگ هم شکل گرفته بود. امام نخستین بار در فروردین سال ۵۹ مردم عراق را دعوت به قیام علیه صدام میکند؛ یعنی ۵ ماه قبل از جنگ و آن زمانی است که شهید آیتالله صدر و خواهرش بنتالهدی دستگیر میشوند. امام در یک موضعگیری علنی سقوط صدام را مطرح میکند. اساسا دلیلی که امام قائل به مذاکره با صدام نبود و اجازه مذاکره نمیداد نیز همین نکته بود. بر این اساس من معتقدم در مقطع بعد از فتح خرمشهر وقتی تنبیه متجاوز مطرح شد، مفهوم این همان سقوط رژیم بعث عراق بود؛ یعنی ما میخواستیم با متجاوز آنچنان رفتار کنیم که الگویی شود برای سایر متجاوزان، یعنی ساقطش کنیم وگرنه تنبیه متجاوز معنا و مفهوم دیگری ندارد. جالب است که در طرح نظامی قبل از انقلاب هم در صورت حمله عراق، هدف ایران سقوط رژیم عراق پیشبینی شده بود! من به نظرم یک سقف و کفی شکل گرفته بود که کف آن این بود که ما یک جایی را بگیریم تا جنگ تمام شود و سقف آن هم این بود که اگر بشود صدام را ساقط کنیم. من معتقدم این سقف و کف با هم قابل انطباق بود به این معنی که اگر ما یک منطقهای را میگرفتیم که اهمیت استراتژیک داشت، بعد از آن ادامه جنگ برای صدام و حامیانش امکانپذیر نبود و عملا به سقوط رژیم بعث عراق منجر میشد؛ بنابراین این دو قابل تفکیک نبودند. منتهی در مجادلات گفتمانی گاهی اینها از یکدیگر تفکیک میشوند. در صورتی که آقای هاشمی به هر دو گزینه فکر میکرد.
* من معتقدم در روند جنگ تا مقطع فتح خرمشهر، آرامآرام شکافی بین تواناییها و امکانات ما ایجاد شد که این شکاف حاصل همین حمایت دنیا از صدام بود. دنیا دنبال جنگ بدون برنده بود. آقای هاشمی فرمانده جنگ است و اینها را مشاهده میکند و با خود میگوید؛ اگر بخواهیم این اهداف را تامین کنیم با این توان و با این استعداد نظامی آیا میشود یا نمیشود؟ او شرایط دنیا را میبیند و میسنجد. به همین دلیل بعد از عملیات خیبر میگوید؛ با این وضع اقتصاد کشور، با این وسعت حملات دشمن به زیرساختهای اقتصادی و تاسیسات نفتی و با این وضع زندگی مردم نمیتوانیم جنگ را اینگونه ادامه دهیم، پس باید یک پیروزی بزرگی به دست آوریم و جنگ را تمام کنیم و برای نخستین بار در جمع فرماندهان نظامی ایده خود را مطرح کرد و گفت: «شما منطقه عملیاتی خیبر را بگیرید بعد از آن بروید به خانهتان، بقیهاش با من...» این را در عملیات بدر هم گفت، همواره میگفت؛ کشور نمیتواند معطل جنگ باشد. ما باید از این مرحله بگذریم؛ یعنی جنگ را تمام کنیم، چون آرامآرام به این نتیجه میرسید که عراق در حال توسعه دادن به جنگ است و با زدن منابع نفتی و شهرهایمان توان ما را دچار فرسایش میکند و اگر دیر تصمیم بگیریم امکان پیروزی با تصرف یک منطقه را هم از دست میدهیم. عراق وقتی حمله کرد ۱۲ لشکر و چند تیپ بیشتر نداشت اما اواخر جنگ توان نظامیاش به ۵۰ لشکر رسیده بود. مهمتر از آن مسئول اطلاعات عراق میگوید: «قبل از حمله به ایران تعداد کارکنان میز ایران کمتر از ۱۰ نفر بود و این تعداد در پایان جنگ به۵۰۰۰ نفر رسید.» این آمار را نمیشود به راحتی باور کرد ولی واقعیت دارد و منتشر شده است. تمام تلکسها و تلفنها شنود میشده، به علاوه از سازمان سیا و همینطور از سایر منابع اطلاعاتی غرب هم کمک گرفته میشد. آقای هاشمی عمق این شکاف را احساس کرده بود لذا میگفت که ما باید هرچه زودتر جنگ را تمام کنیم و بیشتر راهحل سیاسی را مد نظر داشت.
* فتح فاو همان چیزی بود که آقای هاشمی میخواست. خود ایشان میگوید: در نتیجه این عملیات، ارتباط عراق با شمال قطع شد و ما موقعیت برتری در جنگ پیدا کردیم. چنانکه در جنگ نفتکشها از همین راسالبیشه مقابلهبهمثل انجام میشد. پیروزی در عملیات فاو به ما قدرت فوقالعادهای داد ولی نتیجهاش چه شد!؟ کشورهای بزرگ حمایتهایشان از رژیم عراق را افزایش دادند؛ بنابراین من معتقدم استراتژی آقای هاشمی با پیروزی فاو محک خورد و به بنبست رسید. یک بار این موضوع را به خود ایشان گفتم، ولی نپذیرفت و گفت: «آن پیروزی که من میخواستم این نبود. اینها باید عبور میکردند میآمدند به سمت بصره و مناطق بیشتری را تصرف میکردند که نکردند.» یک بار که با سردار غلامعلی رشید رفته بودیم خدمتشان، سردار رشید گفت، اهدافی که برای عملیات فاو تصویب شد همین بود، ایشان در آن جلسه پذیرفت؛ ولی با اینکه پذیرفت باز در صحبت دیگری دوباره اشاره کرد که آن پیروزی که من میخواستم، محقق نشد و باید بیشتر از این میشد و نتوانستند. یعنی در واقع آقای هاشمی عدم موفقیت استراتژی خود را به گردن نظامیها میانداخت و میگفت؛ آنچه ما میخواستیم اینها نتوانستند به دست بیاورند تا من جنگ را تمام کنم.
* آقای هاشمی میگفت: «در این عملیات اهدافمان محقق نشده، سریعتر یک عملیات دیگر انجام شود» که همان کربلای ۴ بود. بعد از اینکه کربلای ۴ شکست خورد، آقای هاشمی آمد جلسه گذاشت، وضعیت را تشریح کرد و گفت: «کشور در این وضعیت نمیتواند هیچگونه شکستی را تحمل کند.» بعد فشار آورد که موجب شد سپاه ۱۷ روز بعد عملیات کربلای ۵ را اجرا کند. جلسه در آغاجری برگزار شد. آقای روحانی هم بود، دیگران هم حضور داشتند. یک تیم از سپاه با حضور آقا محسن، آقا رحیم، امیر شمخانی، رفیقدوست، سردار رشید، حاج آقا عراقی و... به آقای هاشمی گزارش دادند. آقای هاشمی گفت: «اینجور که نمیشود، کشور معطل است، باید یک کاری بکنید» و همانجا پیشنهاد داد که بیاییم و در شرق بصره عملیات کنیم. انگشت اولیه را روی بصره و منطقه عملیاتی کربلای ۵ خود آقای هاشمی گذاشت. ایشان میگفت: «منطقهای که هر قدم پیشروی در آن ارزش استراتژیک دارد، این منطقه است.» بیخود ما نرویم جاهای مختلف. قبلا عملیات رمضان در این منطقه انجام شده بود و دشمن روی آن منطقه حساس بود و آنجا مواضع بسیار مستحکمی هم داشت. سپاه تصورش این بود که نمیشود اینجا عملیات کرد؛ اما فرماندهی سپاه وقتی همه مناطق را بررسی کرد، به این نتیجه رسید که تنها راه همین است، منتهی برای کسب پیروزی باید از شمال به جنوب پیشروی کنیم و خود را به پشت مواضع دشمن برسانیم. این فهم تاکتیکی، کشف آقای رضایی بود که پای آن ایستاد و پیروزی کربلای ۵ را به دست آورد. آن شب تصمیمگیری بسیار سخت بود.
آقای هاشمی ۶ یا ۷ بعدازظهر آمد قرارگاه و ۴، ۵ ساعت جلسه طول کشید. آخر سر فکر میکنم آقای سنجقی بود که گفت: «اینجوری تمام نمیشود. شما (آقای هاشمی) با آقای رضایی بنشینید و این بحث را روشن کنید.» آن شب آنقدر وضع پیچیده بود که تصمیمگیری را مشکل کرده بود. سرانجام تصمیم گرفتند و بیرون آمدند. آقای هاشمی گفت: «آقای رضایی فرمانده هستند، خود من هم در منطقه هستم، هر مشکلی پیش آمد ایشان به من منتقل خواهد کرد.» تصمیمگیری از این جهت مشکل بود که همه میگفتند، چون کربلای ۴ شکست خورده، کشور ظرفیت شکست دیگری را ندارد و از طرفی برای پیروزی باید دشمن را غافلگیر کرد و این دشوار است. من معتقدم آن شب آقای رضایی تصمیم گرفت نه آقای هاشمی، بلکه آقای هاشمی از این تصمیم حمایت کرد. دلیلش این بود که اگر آقای هاشمی میتوانست به جمعبندی برسد باید در همان جمع فرماندهان موضوع انجام و ابلاغ میشد که نشد.
* پیروزی کربلای ۵ تا حدود زیادی چیزی را که آقای هاشمی میخواست برای اقدامات سیاسی تأمین میکرد. به این دلیل که دنیا فهمید که برای ایران پیروزیهایی مثل فاو قابل تکرار است و فاو یک استثنا نیست و عراق هم برای همیشه قابل حمایت و قابل دوام نیست؛ لذا در چنین فضایی قطعنامه ۵۹۸ را تصویب کردند که برای نخستین بار منافع ما در نظر گرفته شده بود. ایران این قطعنامه را با تشخیص و نظر امام نه تایید کرد و نه رد کرد، چون نخستین قطعنامهای بود که منافع ما در آن در نظر گرفته شده بود. تدبیر امام این بود که قطعنامه ۵۹۸ را نه رد کنیم و نه قبول، بلکه سعی کنیم بندهای آن را تغییر دهیم. این خط را هم آقای هاشمی جلو برد، چون بنا به تحقیقاتی که انجام دادهام آقای ولایتی با پذیرش این قطعنامه موافق نبود، لذا این خط را آقای هاشمی دنبال کرد. البته در وزارت خارجه آقای جواد لاریجانی مسئول این کار شد؛ بنابراین قطعنامه در شرایطی صادر شد که ما در وضعیت برتر بودیم، ولی در شرایطی که ضعیف شده بودیم آن را پذیرفتیم و عراق هم تمکین کرد.
* قطعنامه ۵۹۸ در واقع یک راهحل سیاسی بود و ما را به نتیجه رساند. در ماههای پایان جنگ، مناطقی را که طی چند سال تصرف کرده بودیم، در عرض ۴ ماه از دست دادیم. ماشین جنگی عراق دوباره به حرکت درآمده بود. هر جا که میرفت پیشروی میکرد. خطوط دفاعی سپاه و ارتش سقوط کرده بودند و قدرت دفاعی ما فرو پاشیده بود. در این فرآیند آن عنصری که امام را متقاعد کرد که ما راهی غیر از پذیرش قطعنامه نداریم و گفتمانی را شکل داد که جامعه را متقاعد کرد تا وضعیت جدید را تاب بیاورد، نقش بیبدیل آقای هاشمی بود؛ یعنی آقای هاشمی در پایان دادن به جنگ نقش بینظیری داشت. در آخرین لحظه هم برابر گزارشهایی که منتشر شده است در جلسه آخری که میروند خدمت امام، پذیرفتن قطعنامه برای امام سخت بوده و استدلال میکنند که تا حالا به مردم گفتهایم «جنگ، جنگ، تا پیروزی، حال برویم به مردم بگوییم که قطعنامه را پذیرفتیم!...» آقای هاشمی میگوید: «من مسئولیت آن را میپذیرم، بعد من را محاکمه کنید.» مرحوم آقای موسوی اردبیلی میگوید: «ما از منزل امام خارج شدیم رسیدیم به خانههایمان زنگ زدند و خبر دادند که امام میگوید من خودم مسئولیت پذیرش قطعنامه را میپذیرم.» اگر امام نبود امکان خاتمه جنگ وجود نداشت؛ ولی کسی که مدیریت کرد و به این نقطه رساند آقای هاشمی بود، اما آن کسی که جنگ را تمام کرد و افکار عمومی را مدیریت کرد و نظامیها را متقاعد ساخت تا شرایط جدید را بپذیرند امام بود.
* من معتقدم که آقای هاشمی مخصوصا در آن مناقشهای که با آقای محسن رضایی پیش آمد، گفتنیها را گفت. در سطح جامعه این سوال وجود داشت که چه کسی مقصر بوده؟ سیاسیون که مسئول پشتیبانی جنگ بودند و در راس آنان آقای هاشمی بود یا نظامیها و به طور خاص سپاه، چون مدتی بار تهاجمی جنگ متوجه سپاه بود؟ به نظرم در نتیجه این مناقشه اطلاعات زیادی منتشر شد و در نهایت، منجر به انتشار نامه آقای محسن رضایی توسط آقای هاشمی شد که خطاب به امام نوشته شده بود؛ بنابراین چیز ناگفتهای که نکته خاصی در این معادلات باشد به نظرم وجود ندارد. مسئله اصلی، تفسیرهایی است که میشود و اتهامهایی که مطرح میگردد، صرفنظر از درستی یا نادرستی آنها، نکتهای که در این رابطه به عقیده من مهم است اینکه آقای هاشمی راوی صادقی بود. مسائلی که هیچ کس نبوده و اطلاعات آن تنها در اختیار ایشان بود را ولو به زیان خود بیان کرده است.
* آقای هاشمی یک تحفظی داشت تا از امام خرج نکند و اینطور نبود که چیزی را از سر خودش واکند و بگوید امام بوده است؛ اما در دورهای که به ایشان اتهام خیانت زدند و طرح این موضوع که ایشان به امام فشار آورده است تا قطعنامه را بپذیرد، یک مقدار از این مرز عبور کرد. به نظرم آقای هاشمی سه جا این تحفظ را نادیده گرفت: یکی در ارتباط با ادامه جنگ بعد از فتح خرمشهر که آقای هاشمی میگوید: «نظامیها امام را متقاعد کردند.» اما من معتقدم که اینطور نیست، چون در جلسه اولی که موضوع به بحث گذاشته میشود، اصلا آقای رضایی حضور نداشته و بحث جدی هم صورت نگرفته است. در این جلسه که آقای هاشمی حضور داشته، امام نظر جمع را جویا میشود و نظر امام روی ادامه جنگ بوده است؛ ولی آقای هاشمی میگوید که نظامیها امام را متقاعد کردند. اینجا آقای هاشمی شفاف نمیگوید مسئله چیست یا حداقل آن چیزی که ایشان میگوید با آن چیزی که آقای محسن رضایی میگوید همخوانی ندارد. باید با ایشان صحبت میشد و ته موضوع درمیآمد که واقعا حقیقت امر چه بوده است؛ بنابراین آن تحفظی که ایشان داشت که مسائل را به امام ارجاع ندهد، اینجا از آن عبور کرد.
* آقای هاشمی در مصاحبه آخری که با سایت آینده داشت میگوید: «امام برای ادامه جنگ تصمیم گرفت.» یا در مورد ماجرای مکفارلین ایشان تحفظ داشت که نگوید امام از جزئیات این ماجرا خبر داشته است. حقیقت ماجرا این است که امام جزئیات را میدانست و شکلگیری ماجرا و ادامه آن با رضایت امام بود. مکفارلین به ایران آمد تا با مسئولان طراز اول کشور گفتوگو کند؛ اما امام اجازه نداد و گفت مسئولان طراز اول کسی صحبت نکنند، بلکه تیم کوچکی را گذاشتند که آن تیم گفتوگو کند. وقتی یک نشریه سوری خبر آن را منتشر کرد، امام گفت: «بروید به مردم عین آن چیزی را که بوده است، بگویید.» آقای هاشمی هم در آبان سال ۶۶ و در سالگرد تصرف سفارت آمریکا آمد و این مسئله را افشا کرد؛ بنابراین آقای هاشمی اینجا هم از تحفظ خود عبور کرد و موضوع را که حقیقت هم داشت به امام ارجاع داد، چون به شدت تحت فشار بود. ایشان را متهم میکردند که خیانت بزرگی مرتکب شده است. دیگرانی هم از جمله آقای کنگرلو آمدند و گفتند که امام جزئیات را میدانست. آقای کنگرلو در این رابطه مصاحبه کرد و گفت: «امام از طریق سید احمد آقا در جریان جزئیات ماجرای مکفارلین بود، من حتی یک بار از آسید احمد آقا پرسیدم اینهایی که من دارم میگویم در مورد خرید سلاح و مکفارلین را شما به امام میگویید؟ آسید احمد آقا گفت؛ اصلا من میآیم در جلسات شورای عالی دفاع که اینها را منتقل کنم، بله، میگویم.» به هر حال از مسیرهای مختلف تایید شد که امام میدانسته است. با وجود این بعضیها معتقدند این ماجرا برخلاف رویه امام بود و آقای هاشمی را متهم میکردند که قضیه مکفارلین را ایشان راه انداخته است. یک جای دیگر هم آقای هاشمی از این تحفظ عبور کرد و آن مسائل پایان جنگ بود؛ بنابراین من چیزی به ذهنم نمیرسد که بگویم اگر آقای هاشمی بود آن را شفاف میساخت.
* در دورهای که آقای هاشمی حضور داشت کتابهایی در مورد تاریخ جنگ نوشته شد که نقش ایشان به عنوان فرمانده در آنها حذف شد. این کار در زمان حیات خود ایشان اتفاق افتاد. خود آن افراد هم میدانستند ولی نام ایشان را حذف کردند؛ بنابراین تاریخ و شکلگیری و تغییرات آن الزاما متکی به حضور افراد نیست، بلکه تابع ملاحظات دیگری است. ممکن است تابع شرایط سیاسی و تغییر برداشتها از موضوع، برآمدن ناگفتهها و نادیدهها و تمرکز بر آنها، به جای گفتهها و دیدهشدهها باشد؛ بنابراین نمیشود قاطعانه بگویی که اگر این فرد بود مسیر تاریخنگاری متفاوت میشد. ضمن اینکه به نظرم در مورد جنگ چیزی نیست که ایشان نگفته باشد و ما اگر بخواهیم نقش آقای هاشمی را در جنگ بدانیم، بگوییم که حیف شد، اینها را نگفت. در مورد امام این اتفاق افتاد، در مورد آسید احمد آقا این اتفاق افتاد، خود رهبر معظم انقلاب درباره مباحث اساسی جنگ و در مورد مسائلی که آقای هاشمی گفته، سخنی نگفتهاند. آقای رضایی کموبیش بعضی چیزها را گفته و بعضی چیزها را احتمالا نگفته است. در مورد اینها به نظرم اگر اتفاقی بیفتد این مشکل هست ولی در مورد آقای هاشمی به نظرم تقریبا همه حرف اصلیاش را بیان کرد.
نظر شما :