هاشمی رفسنجانی: محسن رضایی دوره جنگ از فرماندهی سپاه استعفا داد/ ایروانی نوشت نمیتوانیم بودجه جنگ را بدهیم
***
در بحث فرماندهی جنگ به مقطع عملیات خیبر رسیده بودید.
بله، اختلافات فرماندهان سپاه و ارتش در شیوه جنگیدن مشکلزا شده بود که در خاطرات من میبینید. البته من خیلی کمرنگ نوشتم. نمیخواستم حتی برای نزدیکانم روشن شود که این قدر اختلاف است. در جلسات سران قوا و در خدمت امام (ره) بحث میشد که چه کار کنیم. راههایی را پیشنهاد میدادیم که عملی نمیشد. بالاخره معلوم شد که تنها راه این است که یک نفر از طرف امام، فرمانده جنگ شود تا نظر آن شخص در اختلافات داور باشد. نظر ما این بود که آیتالله خامنهای باشند. علتش این بود که ایشان بیش از همه از میدان جنگ شناخت داشتند. نمیدانم خود ایشان چیزی گفتند یا نه، ولی امام در یک جلسه گفتند: «الان آقای خامنهای رئیس جمهور هستند و خوب نیست گرفتار مسائل جنگ شوند. به علاوه تو دو نائب اول و دوم در مجلس داری که اگر هم نباشی، آنها اداره میکنند. از لحاظ جسمی هم سالمتر هستی که حضور در جبهه تحرک میخواهد.»
با این نظر امام قرار شد من فرمانده شوم. واقعاً خودم اهل جنگ و فرماندهی نظامیان نبودم، ولی چارهای نداشتم. چون امر امام بود. پس از آن حکم، به خاطر مشکلاتی که در چند عملیات رمضان و والفجر مقدماتی بروز کرد و اختلافاتی که بود، در جلسه سران به این نتیجه رسیدیم که باید به طرف تمام کردن جنگ برویم، ولی با شرایط فعلی نمیشود و باید از موضع قدرت تمام کنیم. گفتیم: بهتر این است که گروگانی از عراق داشته باشیم تا بتوانیم خواستههای خود را که همان محاکمه متجاوز و گرفتن غرامت است، بگیریم. میدانستیم اگر به این نتایج برسیم، خود به خود صدام هم سقوط میکند. چون جنگ را آغاز کرده و تلفات زیادی داده بود و وقتی محکوم شود، برای مردم عراق قابل دوام نیست. لذا به فکر افتادیم یک عملیات موفق انجام دهیم تا هم ما را در داخل و خارج پیروز نشان دهد و هم به اهداف جنگ برسیم و جنگ را تمام کنیم.
وقتی فرمانده شدم و میخواستم به منطقه بروم، برای خداحافظی خدمت امام رفتم. عصری بود که میخواستم آن شب بروم. عملیات خیبر هم آماده شده بود و میبایست به منطقه میرفتم. وقتی خدمت امام رسیدم، به ایشان گفتم: نظر ما این است که یک پیروزی قاطع به دست آوریم که پس از آن به جای عراق، شعار آتشبس بدهیم. اگر عراق بپذیرد که خیلی خوب میشود و اگر نپذیرد، در جهان جنگطلب معرفی میشود. در آن صورت حداقل موضع سیاسی ما قویتر میشود. امام جواب روشنی ندادند و فقط تبسّم کردند. تبسّم امام برای من دو معنا داشت: یکی اینکه این هم یک راه است و دوم اینکه باید تا سقوط صدام ادامه دهیم. یعنی پاسخی از ایشان برای موافقت یا مخالفت دریافت نکردم. ولی نظر مسئولان در جلسه سران این بود.
به هر حال پس از خداحافظی از امام، همان شب حرکت کردم و به قرارگاه عملیات خیبر رفتم تا گزارش را بگیرم. وقتی رفتم، دیدم سپاه فرماندهان را جمع کرده. در همان جلسه به فرماندهان گفتم: نظر من این است. مسئله را به امام منتسب نکردم و گفتم نظر من است. گفتم: «عملیات خیبر خیلی مهم است» با نقشه و کالک عملیاتی صحبت کردم و گفتم: «اگر به همه اهداف این عملیات برسید و در ساحل شرقی دجله مسلط شویم، هم دجله و هم هورها و هم از صالحآباد به پایین از دست عراق خارج میشود و بصره هم برای عراق قابل اتکا نیست و به دریا هم راهی نخواهند داشت. چون راه ناصریه آن را هم میبندیم.» به آنها گفتم: «این مسئله برای عراق قابل تحمل نیست. یعنی اگر این قسمت از عراق جدا شود، برای صدام قابل تحمل نیست و مجبور است خواستههای ما را بدهد. شرایط ما را میپذیرد و دنیا هم قبول میکند، چون قدرتهای غرب و شرق نمیخواهند ما این مقدار در خلیج فارس مسلط باشیم. وقتی شرایط ما را پذیرفتند، ما از جنگ پیروز بیرون میآییم.» تحلیل کردم و مطالب را گفتم. نمیدانم آن سخنرانی هست یا نه؟ باید در مدارک سپاه باشد. شاید آقای شمخانی بتواند پیدا کند. مربوط به چند روز قبل از عملیات خیبر است. چون رفته بودم ارزیابی کنم و پس از بررسی، اجازه بدهم عملیات شروع شود.
در آن جلسه کسی چیزی نگفت. بعدها که فرماندهان به قرارگاهها خود رفتند و جلسه گرفتند، دو نظر مطرح شد. بعضیها میگفتند: «همه میگویند جنگ جنگ تا پیروزی و آقای هاشمی میگوید جنگ جنگ تا یک پیروزی» این حرف از آن جلسه به بعد رایج شد و بعدها هم خیلیها گفتند. بعضیها خیلی خوشحال شدند که اکثریت فرماندهان سپاه و ارتش را شامل میشد. چون گرفتاریهای جنگ را میدانستند. آن قدر مشکل شده بودند که از جبهه زمینی در هور گرفتار شده بودند که میبایست با قایق خود را به خطوط مقدم برسانند.
قبل از ورود به مقطع عملیات خیبر، اختلافاتی که گفتید، بین سپاه و ارتش بود یا بین فرماندهان سپاه هم وجود داشت؟
یادم نیست که فرماندهان سپاه حرفهای مختلفی زده باشند. اگر چیزی بود، حتماً در خاطراتم آمده است.
یعنی اختلافات ارتش و سپاه در زمان عملیات خیبر هم بود؟
بله، ارتش اینگونه عملیات را قبول نداشت. فرماندهان ارتش میگفتند: نمیتوانیم تدارکات و تجهیزات نیروهای مستقر در صف را تأمین کنیم. حتی توپخانه نمیرسد. از طریق هواپیما هم نمیشود، چون وضع ضدهواییهای عراق در منطقه خوب است. یعنی آن عملیات را از لحاظ کلاسیک قبول نداشتند. به هر حال آن عملیات آغاز شد. همان موقع من براساس وظایف فرماندهی وارد کارهای اجرایی شدم. وقتی دیدم اوضاع این گونه است، به هوانیروز دستور ورود دادم که خیلی کمک کرد. سرهنگ جلالی که بعدها وزیر دفاع شد، در آن عملیات علیرغم اینکه فرماندهان مافوقش با آن عملیات موافق نبودند، انصافاً خوب عمل کرد. هلیکوپترها هم نیروها را منتقل میکردند و هم امکانات میرساندند. واقعاً یکی از عوامل نجات ما در آن گرفتاری سرهنگ جلالی و هوانیروز بودند که خیلی خوب کار کردند. خلبانان با شجاعت تمام در آن منطقه خطرناک وارد شدند. حتی نیروی دریایی هم به ما کمک کرد.
هاورکرافت در خلیج فارس داشتیم که کارکرد آنها معمولاً در آب است و با سرعت زیاد نیم متر بالای آب حرکت میکنند. آقای رضایی میگفت: یک فروند از آنها را به هور بیاورید، ولی فرماندهان ارتش مخالفت میکردند و میگفتند: اگر یک گلوله به این اصابت کند، هوای داخل تیوپ آنکه باعث پرواز و به حرکت درآمدن آن است، خالی میشود. یا میگفتند: چگونه از زمین منتقل کنیم؟ بالاخره آوردند. برای ارتش خیلی سخت بود که آن را از خلیج فارس به هور بیاورند. به هر حال هم اینها و هم خلبانان هوانیروز کمک کردند. هواپیماهای نیروی هوایی هم خیلی کمک کردند. اف۱۴ها فضا را تصرف و امنیت خوبی تأمین کرده بودند. بمباران هم متقابل بود که دو طرف اقدام میکردند.
به هر حال عملیات خیبر را فرماندهی کردم و همان جا ماندم تا مسائل ابتدایی آن حل شد. وقت زیادی روی پل صرف کردم که جهاد ساخته بود. واقعاً معجزه پلسازی جنگ بود. پلی بود که اگر بمباران میشد، همان قطعه منهدم شده را فوری عوض میکردیم. واقعاً آسیبناپذیر بود. یکی از کارهای بسیار باارزش بود. اگر آن پل نبود، ادامه مقاومت نیروها در جزیره بسیار مشکل بود. مدتی مقاومت کردیم تا وقتی پل ساخته شد، راحت شدیم. البته نتوانستیم به اهداف آن عملیات برسیم. حتی مشکلاتی هم درست شد. چون جبهه سختی در جزیره مجنون برای ما باز شد که تدارکش آسان نبود. گلولههای خمپاره دائماً روی جزیره فرود میآمد. گلولههای شیمیایی میزدند. جزیره جنوبی هم در دست عراق مانده بود. واقعاً از دردسرهای عجیب و غریب بود و تا آخر جنگ که عقبنشینی کردند، خیلی اذیت شدیم. ولی پیشرفت خوبی داشتیم و از جهاتی هم مهم بود. چون منابع نفتی در آنجا خیلی زیاد است. آن موقع مطرح کردیم که اینجا میتواند هنگام ختم جنگ بابت غرامت واگذار شود.
به هر حال آن سیاست یعنی گرفتن جاهای مهمی از خاک عراق، تا پایان جنگ ادامه داشت. میخواستیم جایی را بگیریم تا قدرت ما در بحثهای سیاسی برای پایان جنگ زیاد باشد. در یک مقطع به سراغ فاو رفتیم. هدف ما رسیدن به امالقصر بود تا دست عراق را به کلی از دریا قطع کنیم. چون زندگی بدون دریا و خلیجفارس برای عراق آسان نیست. در خشکی محصور میشود. خیلی به دریا وابسته بود. عمده صدور نفتش از دریا صورت میگرفت. نیروی دریاییاش به کلی نابود میشد. گفتیم: اگر به اهداف این عملیات برسیم، میتوانیم به طرف ختم جنگ برویم. به علاوه در آن صورت همسایه کویت میشویم و قدرت سیاسی ما بالا میرود.
عملیات خوبی بود و خوب هم انجام شد، ولی به همه اهدافش نرسیدیم. تا کارخانه نمک رفتیم که عراقیها جلوی ما را گرفتند. بعضیها آن موقع سوءظن داشتند و میگفتند: سپاه نخواست جنگ به مرحلهای برسد که تمام شود. من قبول نداشتم و هنوز هم قبول ندارم. میخواستند، منتها مشکل بود. البته فرماندهان سپاه بعدها اعلام کردند: امالقصر جزو اهداف ما نبود. به هر حال آنجا هم نشد، که پس از آن عملیات کربلای چهار را طراحی کردیم. این دفعه خیلی وسیع گرفتیم. از بقیه فاو تا بندر امالقصر را شامل میشد. بصره را دور میزدیم و وارد هور زیبر میشدیم. این طرف هم تنومه را میگرفتیم. از سمت آب تا کنار بصره میرفتیم. از لحاظ طراحی بزرگترین عملیات بود. برای تأمین نیروها هم جذب ۱۰۰ هزار نفر از نیروهای محمد رسول الله را فراخوان داده بودیم. فرماندهان در جبهه و پشت جبهه برای آغاز عملیات خیلی زحمت کشیدند تا نقشهها فراهم و تدارکات تأمین شود. همه اقدامات آنها سرّی بود تا کشف نشود. در صحبتهایی که با امام و مسئولان در جمع سران میکردیم، امیدوار بودیم که آخرین عملیات باشد.
من در بوشهر مستقر شدم و به منطقه نیامدم تا کشف نشود. چون اگر میدانستند من در خوزستانم، میفهمیدند برنامهای داریم. در بوشهر ماندم تا عملیات شروع شود و من بیایم. نیمههای شب بود که خبر رسید عملیات شروع شد. خیلی امیدوار بودیم که گزارش دادند دشمن فهمیده و نیروهای ما زیر آتش سنگین هستند. همان نیمههای شب خود را به اهواز رساندم. قرارگاهی در نزدیکیهای اهواز داشتیم. از آنجا گزارشها را مستمر میگرفتم. همه گزارشها نشان از آمادگی کامل دشمن بود. فرماندهان به قرارگاه آمدند و گزارشهای میدانی خود را ارائه کردند که واقعاً نگرانکننده بود.
متأسفانه یکی از فلشهای اصلی عملیات لو رفته بود. میبایست از دهانه رود کارون به یکی از جزایر اروند میرفتیم و جزیره را میگرفتیم تا از پشت و جلو نیروهای مدافع فاو که خیلی بودند، به آنها حمله و همه را اسیر میکردیم. یعنی از دو طرف حمله میکردیم. به امالقصر هم نزدیک میشدیم. در این طرف، یعنی نزدیک شلمچه، منطقهای را به ارتش داده بودیم تا کار کنند که دشمن فکر کند عملیات اصلی اینجاست.
عملیات ایذایی بود؟
نه، عملیات فریب بود. نیروهای زیادی آورده بودند که آن طرف را هم بگیریم. میخواستیم چند مرحله باشد. معلوم شد دشمن فهمیده است. به نیروهای پیشتاز ما که از اروند عبور کرده بودند، تلفات زیادی وارد کرد. من خودم را شبانه به اهواز رساندم. فرماندهان نزدیکیهای صبح آمدند گزارش دادند که دیدیم نمیتوانیم ادامه بدهیم. قرار شد نیروهایی که به آن طرف رفتند، عقبنشینی کنند. حتی فکر میکنم اسم عملیات را عوض کردیم تا دشمن فکر کند عملیات واقعی نیست و یک اقدام فریب بود. گویا خود عراقیها هم فکر میکردند نقطه اصلی هدف ما ادامه عملیات خیبر در هور است. در آنجا نیروهای خود را متمرکز کرده بودند.
بالاخره آن مسئله آن شب تمام شد. واقعاً آسیب زیادی به ما وارد شد. آسیب آنقدر زیاد بود که خیلی از نیروها و فرماندهان اصلی میگفتند دیگر نباید عملیات را ادامه بدهیم. باید نیروها را مرخص کنیم تا پس از تنفس برای عملیات بعدی برگردند.
یک جلسه مهم و تاریخی در قرارگاهی نزدیک اهواز برگزار شد که تا چهار پس از نیمه شب ادامه داشت. فرماندهان هم بودند. مشروح مذاکرات این جلسه در نشریه نگین منتشر شد. در آن جلسه دو نظر بود. یک نظر این بود که متوقف کنیم و پس از یکی دو ماه دوباره ادامه بدهیم. من گفتم: این نمیشود. چون این همه نیرو آوردیم که دلسرد میشوند و دیگر نمیآیند. عراق هم تبلیغات میکند که شکست خوردیم. من مخالف بودم.فرماندهان گردانها، لشکرها و قرارگاهها بودند که همه صحبت کردند. مخالفان و موافقان تقریباً برابر بودند. بعضیها میگفتند به اسم کربلای پنج ادامه بدهیم. چون اختلاف بود، گفتند: شما به عنوان فرمانده هر تصمیمی بگیرید، عمل میکنیم. گفتم: آقای رضایی باشند تا جداگانه بحث کنیم و تصمیم بگیریم. جلسهای گرفتیم و به این نتیجه رسیدیم که ادامه بدهیم. اعلام کردیم نیروها و فرماندهان برای شروع عملیات کربلای پنج آماده باشند. مشکل ما مهتاب بود که مهلت کوتاهی دادیم تا تاریکی هوا آنگونه که میخواستند، بشود. عملیات کربلای ۵ به موقع آغاز شد و در تاریخ دفاع بسیار درخشان شد.
بحث فرماندهی شما ادامه داشت؟
بله، من فرمانده جنگ بودم و کس دیگری به عنوان فرماندهی مطرح نبود. کربلای پنج تمام شد و نهایتاً فرماندهان گفتند نمیتوانیم در جنوب بجنگیم. به طرف شمال رفتیم. دشمن فهمیده بود که هدف اصلی ما در جنوب است. حتی به جبهه میانی هم زیاد اهمیت نمیداد. ارتش ما در آن مناطق مستقر بود. آقای رضایی و دوستانشان پیشنهاد کردند که باید مدتی به شمال برویم و اهدافی را بگیریم تا نیروهای عراقی هم به آن طرف بیایند و متفرق شوند تا در وقت مناسب کار اصلی را در جنوب انجام دهیم. ما هم این منطق را پذیرفتیم که منجر به چند عملیات بزرگ بود. البته حدود ۴۰ تا ۵۰ عملیات کوچک مثل قادرها و رمضانها هم در داخل خاک عراق در شمال انجام دادند که تا نزدیکی کرکوک رفته بودند. ولی عملیات بزرگ ما والفجر ۱۰ بود. البته این عملیات را اول سال در منطقه کربلای پنج انجام دادیم که موفق نبود. خاطرات آن را در اوج دفاع نوشتم.
به هر حال به طرف شمال رفتیم که طی یک عملیات موفق تا ماووت رفتیم. عراق وحشتی نداشت. چون خالی بود. وقتی ما رفتیم، عراق هم به تدریج نیروهایش را آورد. کردها هم به ما کمک میکردند. البته برف و باران باعث زحمت زیاد شد و راهها خیلی بد بود. سرانجام به عملیات حلبچه رسیدیم که بسیار موفق و سریع بود. پیروزی درخشانی به دست آمد. بر ساحل دریاچه سد دربندیخان مسلط شدیم. وقتی به آن قتل عام مردم حلبچه با سلاح پیشرفته شیمیایی برخورد کردیم، خیلیها متقاعد شدند با شرایطی که عراق دارد، نمیتوانیم بجنگیم.
در این مقطع بحث جانشینی فرماندهی کل قوا مطرح شده بود؟
در این فاصله عراق دو سه عملیات موفق داشت که ما را از فاو، شلمچه و جزیره بیرون کرد و همان اراضی را پس گرفت. مشکلاتی برای نیروهای ما به وجود آمده بود که دلسرد بودند. تدارک هم سخت شده بود. اینجا بود که مسئولان عالیرتبه، مخصوصاً آیتالله خامنهای که آن موقع رئیس جمهور بودند، گفتند: باید تحولی ایجاد شود. بعد از آنکه بحث جانشینی فرماندهی کل قوا را هم آیتالله خامنهای به امام پیشنهاد کردند که به من بدهند، قرار شد ساختار نیروهای مسلح را اصلاح کنیم و جلوی این اختلافات را بگیریم.
اختلافات هنوز بین ارتش و سپاه بود یا بین دولت و سپاه یا بین جریانات سیاسی سپاه؟
دولت در حد امکان کوتاهی نمیکرد. آن سالها درآمدهای ارزی کشور ۵ تا ۶ میلیارد دلار بود که نصفش را به جبهه میدادند که تجهیزات را تهیه میکرد.
آقای ایروانی که آن موقع وزیر اقتصاد بود، اخیراً مصاحبه کرد و گفت: دولت همکاری نمیکرد و اگر همکاری میکرد، میتوانستیم جنگ را ادامه بدهیم و حتی آتشبس را قبول نکنیم.
اینکه الان چه میگویند، نمیدانم، ولی گویا اولین نامه که به امام نوشته شد که دیگر نمیتوان بودجه جنگ را تأمین کرد، خود آقای ایروانی نوشت که از خط قرمز هم گذشتهایم و نمیتوانیم بودجه جنگ را بدهیم.
تعبیری در خاطرات سال ۶۶ و ۶۷ هست که برای اینکه دولت را بیشتر درگیر جبههها کنیم، به تعدادی از اعضای دولت مثل نخستوزیر و وزیر صنایع در ستاد جنگ مسئولیتهایی دادید.
وقتی من جانشین فرماندهی کل قوا شدم، براساس حکم امام، مأموریتهایی داشتم. یکی از مأموریتها اصلاح ساختار نیروها و بر هم زدن کارهای موازی بود. در جلسه سران هم بحث میکردیم. به این رسیدیم که بنا شد یک ستاد کل برای جنگ تأسیس شود و نخستوزیر رئیس ستادش باشد. قبلاً ستاد کل نبود. به هر حال نخست وزیر رئیس ستاد کل جنگ شد و بعضی از وزرا هم براساس کارشان مسئولیت گرفتند که آقای خاتمی مسئول تبلیغات و آقای بهزاد نبوی مسئول تدارکات شدند.
در خاطرات سال ۶۷ مطرح کردید که ابتدا بحث آقای رضایی برای رئیس ستاد مطرح شد، ولی مخالفتهایی بود.
بله، آن موقع عدهای فشار میآوردند که آقای رضایی نباشد. حتی ایشان یک بار استعفا دادند که امام نپذیرفتند. از فرماندهی سپاه هم استعفا داد. کسانی در داخل سپاه اذیتش میکردند. در مجلس هم کسانی بودند که اذیتش میکردند. من از ایشان دفاع میکردم. به هر حال من پس از اینکه حکم را گرفتم، به طرف اصلاح ساختار نیروهای مسلح رفتم که در کنارش بحث قطعنامه و اتمام جنگ شروع شد.
نقش دولت در جنگ پس از رفتن بنیصدر تا آخر جنگ چگونه بود؟
اولویت با جنگ بود. اولاً امام یک شورای عالی برای جنگ درست کرده بودند که به جای مجلس، دولت، قوه قضائیه و همه تصمیم میگرفت. هر چه در آن شورا تصویب میشد، دولت عمل میکرد. دولت در جنگ سهیم بود. خیلی سخت بود که با آن ارز کم و با آن کسری بودجه، کشور را اداره کنند و هزینههای ارزی و ریالی جنگ را بدهند. خریدهای خارجی ما نقدی بود، چون کشورها نسیه نمیدادند. در بازار سیاه هم با قیمت گران میخریدیم. کارخانههای مهم دولت تا آخر در خدمت جنگ بودند که گلوله یا موشکهای ۱۰۷، خمپاره و دیگر لوازم را تولید میکردند.
نظر شما :