مشروطهچی جوان
ترجمه: بهرنگ رجبی
***
سال ۱۹۰۶ از پی روسیه و چند سالی پیش از ترکیه، ایران انقلابی تجربه کرد، انقلاب مشروطه. طلایهدارانش حزبهای سیاسی رسمی نبودند بلکه حاصل همپایی و همراهی پرفراز و نشیب تندروهایی جوان و سکولارها از یک سو و صف نیروهایی محافظهکارتر از سویی دیگر بود: علما، بازاریها، و بزرگان روستاها و شهرستانها. این انقلاب قرار نبود به هدفهایش برسد اما همهچیز کشور را باز تعریف کرد ــ و همراهش مصدق را هم. از آن پس «مشروطهچی» معنای خاصی به خودش گرفت: پی تحقق رویایی بودند که طی چند سال بعدش زبانه کشید و درخشید، نیرو گرفتن از آنها که به اعتراض به خیابانها آمده بودند. آن زمان مصدق از قهرمانان مشروطه بود.
محرک مشروطهچیهای ایران، آرمانهای انقلاب فرانسه بود: مجبور کردن شاه به پایبندی به قانون، جلوگیری از خرج کردنهای بیرویهاش، و پیشگیری از تمامیتخواهی. در فرانسه مشروطهخواهی به شاهکشی و جمهوری انجامیده بود، اما در ایران نه، در ایران شاه را به چشم سدی در برابر کمونیستهای بیخدا میدیدند. در ایران مشروطهخواهی به ناگزیر از زوایا و منظرهای مختلفی معنا شد، از افراطی گرفته تا محافظهکارهای مذهبی. طبیعی بود راهها هم از همدیگر جدا باشد.
سال ۱۹۰۵ دیگر معلوم شده بود که مظفرالدین شاه، شاهی است به همان بدی که پدرش هراسش را داشت. (در محافل دیپلماتیک فرنگیها مشهور بود به «بد رفتار شاه».) مایهاش را میگذاشت برای راضی نگه داشتن ارتشی که وجوهاتش دو سالی عقب افتاده بود، و گرفتن وامهای پنهانی برای تأمین هزینههای سفرهایی به فرنگ که اطبا برایش تجویز میکردند. ایران محض خوشی مزاج شاه به روسپیگری افتاده بود و تنفر عمومی از اروپا هر روز بیشتر میشد. کشور موج دیگر احساسات ملیگرایانه را از سر گذراند. موقعیتی حساس و حیاتی برای ساختن کشوری مدرن فرا رسیده بود.
بلژیکیهایی که برای اصلاح نظام گمرکی ایران آمده بودند، آماج خشم بسیار شده بودند. عایدات مملکت ــ طبیعی بود که ــ بالا میرفت اما خرج تفریحات مظفرالدین شاه میشد، در اروپا هر چیز عجیب و غریب تازهای را که پیشنهاد میکردند، میخرید. پشتیبانی روسها از این بلژیکیها، وفاداری و سرسپردگیشان را در قبال دولت ایران زیر سوال برده بود و تاجران ایرانی غر میزدند که تعرفههای جدید گمرکی خوشخدمتی آنها برای همتاهای روسشان است. در ادارۀ عایداتی (مستوفی) که مصدق در آن کار میکرد، بلژیکیها آدمهای محبوبی نبودند. بلژیکیها با تاسیس یک نظام خزانهداری یکپارچه که کارکنانش هم خودشان بودند، امور عایدات کشور را در دست گرفتند. سند درگیری شخصی مصدق با آنها این زمان در قالب نامهای هویدا شد که چند تن از آدمهای سرشناس کشور امضا کرده و صراحتا به بلژیکیها هشدار داده بودند زمینهای متعلق به مصدقالسلطنه را ضبط و مصادره نکنند. محبوب نبودن بلژیکیها با غرور و خودبزرگبینیشان نسبت به ایرانیها ترکیب شده بود و سر آخر بعد از دست به دست شدن عکسی که نشان میداد مامور ارشد آنها لباسی شبیه روحانیها به تن کرده، او را به کشور خودش فرستادند.
تجربۀ بلژیکیها نشاندهندۀ مخاطراتی بود که در ذات اصلاحات با محوریت خارجیها در ایران نهفته بود. اینکه برخی کارهای بلژیکیها معقول و درست بودند، کاملا بارز و محسوس بود، اما این کارها را آدمهایی اشتباه به دلایلی اشتباه انجام میدادند. طی دهههای آتی کشور با سوئدیها بر سر تاسیس ژاندارمری درگیر شد، با روسها و انگلیسیها سر راهاندازی ارتش، و با امریکاییها سر ادارۀ اقتصاد کشور. تنها استثنای مورگان شوستر به کنار که بین سالهای ۱۹۰۹ تا ۱۹۱۱ عهدهدار امور مالیۀ کشور بود و با فشار روسها (و همراهی ضمنی انگلیسیها) بیرونش کردند، میهنپرستان ایران به این ماموران خارجی همیشه به چشم ظن مینگریستند. آنها هم به این اعتقاد راسخ کمابیش جهانی باور داشتند که پریشانیها و بلایای مملکت، تقصیر خارجیهاست.
سالهای نخست قرن بیستم در پس بحرانی که هر روز داشت عمیقتر میشد، گروههای مختلفی داشتند دست و پا میزدند. مظفرالدین شاه داشت در بادنبادن برای خودش حمام آب گرم میگرفت و در شهرهای ایران شعلههای بلوا برمیافروخت ــ علیه تعرفههای تازه، علیه بهاییها، علیه فرمانداران ستمگر شهرستانها و دهات، و علیه قیمت نان. شاه که در وطن بود، در تهران توطئه و دسیسه بیداد میکرد و مدام شایعه میشد که او مرده است. زنها به درشکهاش حمله میکردند؛ جزوههای غیرقانونی که به روحانیهاحمله میکردند، از سوی هستههای سوسیالیستی خارج از کشور به داخل قاچاق میشدند. اسلام در خطر بود و برای هر جمعیتی که گرد میآمد، فقط یک ساعت وقت میبرد بانکی را که روسها از سر بلاهت در زمین گورستانی قدیمی بنا کرده بودند، با خاک یکسان کنند. یکی از بدهکاران این بانک که شاهد این واقعه بود، گفته که «آن زمان من میدانستم که قدرت معنوی مردم یک نیروی برتر الهی است.»
انقلاب در اواخر سال ۱۹۰۵ راه افتاد، پرحرارت و جدی؛ چند تایی تاجر قند را بابت بالا بردن قیمتهایشان فلک کردند. بازار بسته شد و روحانیهای تندرو و حامیانشان در حرم شاهعبدالعظیم جمع شدند و خواستههایشان را برای نهادی تازه اعلام کردند ــ یک «عدالتخانه»، نهادی که اما وظایف و اعمالش را هیچکس نمیتوانست درست و درمان تعریف کند.
مشاجرات و منازعات همینطور بیثمر ادامه داشت تا اینکه در تابستان ۱۹۰۶ پای بریتانیا به قضیه باز شد. آنها زیرکانه خودشان را از روسهایی که همراه و یاور محافظهکاران افراطی جامعه شمرده میشدند، جدا کردند و وزیرمختار بریتانیا محوطۀ سفارت را به روی هزاران مشروطهچی باز و در بیان و ابراز خواستهها کمکشان کرد. در پنجم اوت، مظفرالدین شاه بیمار قانون تازهای را امضا کرد که سنگ بنای نخستین مجلس شورا در ایران بود، در کاخی قدیمی در میدان بهارستان، در بخش شرقی منطقۀ مرکزی تهران.
بنیادهای سلطنت مشروطه گذاشته شد و مصدق آن قدر آدم مهم و برجستهای بود که با آن جوانیاش نقشی درخشان ایفا کند. اما در آن هنگام سخت بود تصور کردن اینکه جوانی چون مصدقالسلطنه به هیات حاکمۀ ایران نزدیکتر است. او نزدیک و در جریان امور بود اما در دلشان غوطه نمیخورد.
با همۀ اینها کم کم نظرات و اعتقاداتش معلوم شدند، نظرات و اعتقاداتی سنجیده و محتاط که اصلاحطلبانه بودند. او میدانست دورۀ ماموران عایداتی که حساب پس ندهند و مقامشان را عین ارث پدری دست به دست کنند، دیگر گذشته است، اما نمیتوانست صلای تندروهای فحاش را هم خطاب به نخبگان جامعه بپذیرد که ممکن بود کشور را به سمت تثبیت جمهوری بکشانند. او طرفدار سلطنت مشروطه بود اما شک داشت این جنبش بر بنیانهای محکمی استوار شده باشد. گلایه داشت بسیاری از کسانی که به ساز وکارهای پیشین خرده میگرفتند، مدت زمان اندکی را در خارج از کشور گذراندهاند و مشروطه را از دور تماشا کردهاند، و بعد صرفا با شناختی «سطحی» از وقایع به وطن برگشتهاند؛ دیگرانی هم که اصلا به کل چیزی از مشروطه نشنیدهاند و فرق میان تمامیتخواهی و مشروطهطلبی را نمیفهمند.
کمی پیش از دورۀ اول مشروطه، مصدق یک گام از سیاست عقب نشست. اصلاحطلبها داشتند بساط ادارۀ عایدات را با این توجیه که بدل به پناهگاه مرتجعهای بیکار شده، برمیچیدند؛ این بود که مصدق شغلش را رها کرد و از این فرصت بهره برد تا خودش را تقویت کند. حالا داشت جای عربی، قرآن و فقه اسلامی که در کودکی آموخته بود، درسهای تازۀ زبان فرانسه، فلسفۀ سیاسی مدرن و حقوق میگرفتند. معلمهایی خصوصی گرفت. بعدترها به یاد میآورد که «هر روز ــ حتی اندکی هم که شده ــ جز افزودن به دانشم، هیچچیز برایم مهم نبود.»
در اکتبر ۱۹۰۶، به محض پر شدن همۀ کرسیهای تهران، نخستین مجلس ایران افتتاح شد. انتخابات در شرایطی برگزار شد که حق رأیها محدود بود ــ اجازه ندادند زنان، تهیدستان و دیگر عنصرهای نامطلوب رأی بدهند ــ اما اعضای این مجلس تازه در دفاع از آنچه به نظرشان منافع ملی میآمد، قاطع و استوار بودند. گرفتن وامی تازه از بریتانیا و روسیه را رد کردند، رئیس بلژیکی گمرکات را از مملکت بیرون انداختند، و از مطبوعهای انتقادی و پر نیش و کنایه حمایت کردند. این بدعت آخری مشخصا جانشین مظفرالدین شاه ــ پسرش محمدعلی ــ را رنجاند.
محمدعلی از پی مرگ پدرش در ژانویۀ ۱۹۰۷ به تاج و تخت رسید. مورگان شوستر، مشاور مالیۀ آن زمان دولت ایران که امریکایی بود، او را چنین توصیف میکند: «در این انبوه نسلهای متأخر، احتمالا منحرفترین، ترسوترین، پر فسق و فجورترین جانوری است که به ننگ تاج و تخت ایران را به دست آورده. از ابتدای کارش از زیردستانش نفرت داشت و حقیرشان میشمرد، و چون روس رذل بدنامی معلمش بود، خیلی راحت آلتدست و فرمانبردار دولت روسیه میشد.» شاه تازه و پشتیبانان روسش در جا به مجلس اعلام جنگ کردند.
مصدق از اعضای یکی از بیشمار انجمنهایی بود که در حمایت از مشروطه به راه افتاده بودند، اما مشروطهچیهای تندرو به خاطر داییاش به او اعتماد نداشتند. شاهزاده فرمانفرما برادرزن محمدعلی شاه بود و به چشم تندروها او نجیبزادهای بود که فقط به منافع خودش فکر میکرد ــ و مصدق، خواهرزاده و مشاور نزدیک او، را هم به همین چشم میدیدند. این بود که وقتی کار به پر کردن کرسیهای خالیماندۀ مجلس کشید و مصدق از مرکز استان اصفهان برای نمایندگی رأی آورد، دیگر نمایندهها حسابی خوشحال بودند که میتوانند او را به دلیل صغر سن رد کنند، هنوز بیست سالش نشده بود، حداقل سن برای نمایندگی مجلس.
نبرد میان مشروطهچیها و مخالفانشان بیهیچ رحم و ترحمی در جریان بود. انقلابیون نخستوزیر را کشتند و در ارابۀ شاه بمبی ترکید؛ همزمان مطبوعات تندرو هم بر نفرت مردم از تاج و تخت میانباشتند. روحانیهای محافظهکار که تا پیشترش از مشروطه حمایت کرده بودند، حالا دیگر کمکم مشروطه را ابزاری مییافتند که با خودش سکولاریسم میآورد و به خودشان حقی برای وتوی قوانین اعطا کردند. بعد، در ۱۹۰۷، بریتانیا و روسیه به توافقی ننگین رسیدند که بر اساسش ایران را به دو منطقۀ تحت نفوذ خود تقسیم کردند. دیگر درگیریهای مسلحانه میان مشروطهچیها و قزاقهای شاه که تحت امر روسها بودند، گریزناپذیر بود. بریتانیا هم دیگر نقش متعادلکنندهاش را بازی نمیکرد.
صبح روز بیست و سوم ژوئن ۱۹۰۸، در ساختمان مجلس در میدان بهارستان و مسجد مجاورش نمایندههای مجلس و حامیان مسلحشان آمادۀ نبرد شدند؛ کلنل لیاخوف روسی با دو هزار نیرو و توپ محاصرهشان کرده بودند. وضعیت آچمز پرتنشی پیش آمده بود اما قزاقها هیچ علاقهای به مذاکره نداشتند. صدای شلیکها بلند شد، مشروطهچیها جواب دادند، و نبرد بر سر ایران آغاز شد.
اولش مشروطهچیها با قدرتشان قزاقها را شگفتزده کردند، اما لیاخوف گلولههای توپ بیشتری شلیک کرد و این شلیکهای گسترده ضربهشان را زدند و ساختمانها را داغان کردند. داخل ساختمان مجلس، دو تا از روحانیهای بلندمرتبۀ مشروطهچی مهارشان را از دست دادند و فرار کردند. جنگجویان جوانتر نبرد را ادامه دادند اما کارشان عبث بود. و به این ترتیب به بیان ادوارد جی. براون، پرشورترین حامی مشروطهچیها در بریتانیا، «ساختمانی که در اغلب دو سال فعالیتش، کانون امیدهای مملکت بود و دمندۀ روح تازهای به کالبد خشک مردمانی انگار مرده را روحی و جنب و جوشی تازه دمیده بود... بدل شد به ویرانهای، و مدافعانش هم یا کشته شدند یا دستگیر شدند یا گریختند.»
مصدق در راه عزیمت به میدان بهارستان برای کمک به دفاع بود که صدای شلیک تفنگها و توپها را شنید. بعدها به یاد میآورد که «دیگر نمیتوانستم جلو بروم و برگشتم به خانه». اگر مشروطهچی دیگری بود، کلهخرتر و بیپرواتر، وسط آن آشوب قطعا راهش را باز میکرد و جلو میرفت، اما مصدق هیچوقت میل و شوق چندانی به درگیری فیزیکی نشان نمیداد.
طی روند کیفردهیهایی که از پی این ماجرا درگرفت، مصدق پنهان شد؛ برخی مشروطهچیهای تندرو اعدام یا فراری داده شدند. بعدها او بیمیل فراخوان شاه را برای پیوستن به مجلس جعلیای پذیرفت که سر و سامان داده بودند تا نابودی مجلس را بپوشانند. نجمالسلطنه مقدمات ورود او را به این مجلس فراهم کرد و میشود تصور کرد چه احساس خطری برای آیندۀ سیاسی مصدق کرده بوده. اگرچه نجمالسلطنه معتقد بود طبقۀ حاکم باید یاریرسان مردم باشند و حتی اگر لازم شد در این راه درد و رنج را تحمل کنند، اما بسط برابریها در جامعه از گذر دموکراسی پارلمانی آن چیزی نبود که او روی خوش بهش نشان دهد. علاوه بر این، برای او ــ همچنان که برای برادرش ــ سیاست به معنای بر حق بودن نبود؛ به معنای پیروز شدن بود.
ورود مصدق به این مجلس بدنام حتما او را در وضعیت بحرانی دشواری گذاشته. از یک سو نمیتوانست خودش را با شاه مستبدی چون محمدعلی شاه هماهنگ و همراه کند، و از سوی دیگر به واسطۀ مادرش با هیئت حاکمۀ ایران پیوند خورده بود و در ترس سنتی ایرانیها از آشوب و هرجومرج با آنها شریک بود. خیلی وقتی از ازدواجش نمیگذشت و حالا سه تا بچه داشت. راهی که پیدا کرد تبعید به انزوا به قصد تقویت خودش بود. نجمالسلطنه هم تشویقش کرد؛ او در غیاب مصلحتی پسرش از عرصههای پر از گیر و گرفتاری، هوشمندی و بصیرت میدید.
این بود که مصدق در اوایل سال ۱۹۰۹ به همراه ابوالحسن، برادر ناتنی کوچکترش که قرار بود در یک مدرسۀ شبانهروزی در فرانسه ثبتنامش کنند، به قصد تحصیل عازم فرنگ شد.
نظر شما :