تهدید ضیاء و توطئه رضا
ترجمه: بهرنگ رجبی
***
همچنان که مصدق داشت نظم را به فارس بر میگرداند، وضعیت دیگر جاهای مملکت داشت همینطور بدتر و بدتر میشد. بلواها در شمال کشور، حکومت را بیاعتبار کرده بود؛ قحطی و طاعون فراگیر شده بود و به نظر میآمد هیچ قافلهای از شر راهزنها در امان نیست. مقامها و دیپلماتهای بریتانیایی مقیم ایران بابت ناکامی توافقنامهٔ ایران و انگلیس استعفا داده بودند و به فکر راههای دیگری برای با ثبات نگه داشتن ایران و مصون نگه داشتنش از چنگال بلشویسم بودند. این زمان انگلیسیها هدایت بریگاد قزاق را به دست گرفته بودند که حالا دیگر عمدهٔ نفراتش ایرانی بودند و داشتند گروهی از غیرنظامیان جاهطلب ایرانی را اغوا میکردند که طرح شکلگیری دولتی گوش به فرمان بریتانیا بریزند که قزاقها حمایت و پشتیبانیاش کنند. این دولت توافقنامهٔ ایران و انگلیس را دوباره به جریان نمیانداخت بلکه ایرانی پُر قدرت و نظامی میساخت.
مردی که بریتانیاییها برای پیشتازی این راه در نظر گرفتند، سیدضیاءالدین طباطبایی بود، سردبیر یک روزنامه، کسی که از همان زمان معاونت مصدق در وزارت مالیه، شمشیر را برای او از رو بسته بود. سیدضیاء کوچک جثه بود، با هیبتی موزون و بسیار جاهطلب، پسر واعظی ضد مشروطه که در لحظهٔ مساعد ــ وقتی دیگر تکلیف همه چیز روشن شد ــ به مشروطه پیوسته بود. عمامهٔ کوچک یا کلاه پوستی به سر میگذاشت ــ یادآور خاستگاه فرودستش، نشانهٔ انزجارش از نخبگانی که دیگر کلاه از سر برداشته بودند ــ و چهرهای پریده رنگ و هوسران داشت با ریشی مرتب و آراسته. در هواخواهی شدید سیدضیاء از انگلیسیها شکی نبود. از «رشوهٔ بریتانیاییها» نصیبی گرفته و از توافقنامهٔ ایران و انگلیس دفاع کرده بود. حالا میخواست رهبر یک جنبش احیای ملی شود، با قزاقهایی که شاخهٔ نظامیاش بودند و با حمایت بریتانیا.
نقشه در ۲۱ فوریهٔ ۱۹۲۱ اجرایی شد. قزاقها گسیل شدند به سوی تهران و تک و توک مقاومتهای پراکنده را در هم کوبیدند. احمدشاه وحشتزده به استقبال سیدضیاء رفت و او را به نخستوزیری منصوب کرد اگرچه این پا و آن پا کرد وقتی سیدضیاء (به تأسی از موسولینی) خواست به او لقب «مستبد» بدهد. از آن مهمتر اینکه احمدشاه پذیرفت کلنل رضاخان، سردستهٔ متجاوزان قزاق، فرماندهٔ دائمی این نیروها باشد.
تمایل سیدضیاء به رویارویی با منافع شخصی آدمها حمایت اولیهای برایش به ارمغان آورد. او که جزو طبقهٔ تازهای از کار کشتههای باهوش ایرانی بود، «نهالهای نورس خاندان سلطنتی» را با سَم آبیاری کرد. نخستین بیانیهٔ آتشینش ــ که در تمام پایتخت به دیوارها زدند ــ وعدهٔ انتقام از بالادستیهایی میداد که حقوق و امتیازاتشان را به ارث بُرده بودند. حدود ۸۰ نفری از آدمهای طبقهٔ حاکم دستگیر شدند، از جملهشان فرمانفرما و فیروز.
اگر آن زمان مصدق در تهران بود، سرنوشت او هم قطعاً همین بود. به عوض، او یکی از معدود فرمانداران استانی شد که زیر بار به رسمیت شناختن حکومت تازه نرفت ــ قوام یکی دیگرشان بود ــ و همین باعث شد سیدضیاء به صراحت پیغام تهدید جانش را برای او بفرستد. کنسول بریتانیا، مید، در این مخالفت و مقاومت مصدق، مشوق او بود؛ مید به خلاف بالادستیهایش در تهران، ظن بسیار به سیدضیاء داشت. اما امید مشترک این دو که احمدشاه هَمّ خود را برای خلاص شدن از شر نخستوزیر تازه خواهد گذاشت، غیرواقعبینانه از آب درآمد. احمدشاه به تشویق نورمن و قوت قلبی که ادعای وفاداری سیدضیاء بهش داده بود، مضطرب بر آتش توطئهای که سر برانداختن حکومت داشت، دامن زد؛ با نامهٔ استعفایی که مصدق با اکراه فرستاده بود، موافقت کرد و به او دستور داد به تهران برگردد.
مصدق در مسیرش به پایتخت شنید سیدضیاء قصد بازداشتش را دارد و بابت همین، راهش را کج کرد و به اقامتگاه تابستانی ایل بختیاری در دل کوههای ناهمواری رفت در جنوب غربی اصفهان، شهری در مرکز ایران. اگرچه چندتایی از سران ایل بختیاری از طرفداران مشهور انگلیسیها بودند و از قبَل حفاظت از تأسیسات نفتی بریتانیا در جنوب پولی به هم زده بودند، اما باقیشان در جریان جنگ اول جهانی از دوَل محور حمایت کرده بودند. یکیشان وعده داده بود با روی خوش مصدق را خواهند پذیرفت، به همان گرمی که پذیرای شجاعترین مأموران آلمانی بودند.
مصدق سرخوش از مهماننوازی بختیاریها بود که دریافت سیدضیاء سرنگون شده، حدود سه ماه بعد قدرت گرفتنش. نخستوزیر با انزجارش از سران قاجار، شاه را به وحشت انداخته بود. اما رفتن سیدضیاء به معنای برآمدن شاهی مقتدر و مستقل نبود. احمدشاه حالا آلتدست وزیر جنگش بود، همان کلنل رضاخانی که رهبری قزاقهای عازم تهران را کرده بود.
***
رضاخان با نزدیک ۱۹۰ سانتیمتر قد، آدمی بود بلندپرواز، جدی و خوش عضله که بساط قدرت قاجار را در هم پیچید. هیچ زبان فرنگیای نمیدانست که هیچ، به زبان خودشان هم سخت میتوانست بنویسد؛ مَنشش چاقو بود و تُندی، اگرچه بعدها مزهٔ فسق و فجور نجیبزادهها، تریاک و اخاذی را هم چشید. در پی تغییر منطق اجتماعی طبقهٔ اعیان انگلستان، سر پرسی لورن، وزیرمختار تازهٔ بریتانیا در تهران، حس تحقیر رضاخان نسبت به حقهبازیهای اشراف ایرانی و رُکی و صراحتش را پسند کرد. لورن از رضاخان خوشش میآمد، از بیادبیهای او در معاشرت نمیرنجید، و انتظارش این بود که او «به دست ایرانیها همان کاری را بکند که بریتانیاییها دلشان میخواست به دست بریتانیاییها انجام شود، مثلاً ایجاد یک ارتش قدرتمند، برقرار کردن دوبارهٔ نظم، و یکپارچه کردن ایرانی قدرتمند و مستقل.» هم لورن و هم همتای روسش رضاخان را به چشم دوست کشورهای متبوعشان میدیدند. برای مردی که جغرافیای سیاسی را در سربازخانه فراگرفته بود، دستاورد چشمگیری بود.
ایران در جوش و خروش بود وقتی او صعودش را آغاز کرد. راهزنی و یاغیگری کل بنای سست و بیدوام کشور را تهدید میکرد. از آن دورههایی بود که انتظار ایرانیها برای آمدن مردی قدرتمند که بتواند کشور را از وضعیت پا در هوایش بیرون بکشد، اوج منطق و عقل سلیم به نظر میآید.
رضاخان وانمود میکرد خدمتگزار وفادار احمدشاه است اما غریزهٔ بقای شاه بهش میگفت باید محتاط و حواسش جمع باشد. در سالهای واپسین حکومتش، عشق شاه به سفر دیگر تبدیل شده بود به شیدایی و جنون. آخرهای کار دیگر از دودیل و مونتکارلو بر مملکت حکومت میکرد، بازار پول برایش بازی شده بود و از طریق تلگراف با مجموعه دولتهای مستعجل کشور و با ولیعهد، برادرش، ارتباط داشت. در تهران وزیر جنگ منتظر بود. در میدان بازی سلسلهٔ نخستوزیرهایی که سر کار آمدند، او هم حاضر بود و همهشان را از میدان به در کرد. بنیان قدرتش ریشه در ارتش اروپایی طوری داشت که درست کرده بود و حالا ازش برای خواباندن آشوبها و بلواهای منطقهای استفاده میکرد. میهنپرستان ایرانی اصلیترین مهارهای مملکت را به دستش سپردند؛ او نیاز به مخالفت و تخطی داشت تا بتواند آنچه را میخواهد، به دست بیاورد.
رضاخان تقریباً سر همه را کلاه گذاشت، یا شاید هم همه دلشان میخواست سرشان کلاه گذاشته شود. در ماه مه ۱۹۲۳ لورن نوشت «رضاخان این قدرت را دارد که نخستوزیر شود، در مجلس را تخته کند، یا سلسلهٔ قاجار را براندازد؛ هر کدام این کارها را که بکند، از دشواریهای پیشارویش کم میشود، اما این نکته که او از همهٔ این کارها پرهیز میکند، هر نوع نظری را مبنی بر اینکه راهبر او صرفاً جاهطلبی شخصی است، به تمامی باطل میکند.» ظرف سه سال، رضاخان به غیر یکی، همهٔ گمانهزنیهای لورن را متحقق میکرد، و آن یکیای هم که در انجامش اهمال کرد، بستن مجلس، فقط اسماً بهش نرسید: در انتخابات تقلب کرد و مخالفان را در هم کوبید. اما رضاخان با مرموز بودنش خودش را حفظ میکرد. یک آن نمونهٔ کامل وفاداری به شاه بود، گروهبانی نخراشیده و پَرت که سرش گرم پول درآوردنش است، و آن وقت لحظهٔ بعدش، منجی ایران.
مصدق هم نمیتوانست این اوضاع را نادیده بگیرد. دست از احتیاط جوانی برداشته بود و آرمانهای سیاسیاش داشتند آشکار میشدند: استقلال بیقید و شرط از قدرتهای جهانی، دموکراسی و دولتی مقتصد و میانهرو که از پس دیونش برمیآید. صداقت و صراحتش نیاز آن دولتهای ناتوانی بود که پس از سیدضیاء سر کار آمدند و رفتند، برای حفظ و تقویت خودشان. در فاصلهٔ اکتبر ۱۹۲۱ تا اکتبر ۱۹۲۳، مصدق چند باری وزیر مالیه شد، وزیر امور خارجه و نیز فرماندار استان آذربایجان. اما هر بار که منصوب میشد، همان ویژگیها به چشم همگان سند سزاواریهایش آمد. به حقوق و امتیازات انحصاری، فساد، و قدرتهای بزرگ حمله میکرد. به نظر میآمد اعتقاد دارد هر نبردی به جنگیدنش میارزد.
نظر شما :