نازپرورده در سوئیس بیرحم
ترجمه: بهرنگ رجبی
***
رنه ویلار در آن چند ماهی که به مصدق نزدیک بود، تازه نوجوانی را رد کرده بود، اما این حادثۀ زندگیاش را در باقی عمرش تا به انتها گرامی و عزیز داشت. در کتابی که سالها بعد دربارۀ پیامبر مسلمانان، محمد (ص) نوشت، به پایاننامۀ دکترای مصدق اشاره کرد، و مصدق که نخستوزیر شد، تعداد نامههای ارسالی رنه به او افزایش یافت. بعدها روابط نزدیکی با چندتایی از اعضای جوانتر خانوادۀ مصدق به هم زد. در واقع به نظر میآید تأثیر او بر این مهاجر جوان مثبت بوده، چون در نخستین دورۀ امتحانات درسیاش در اروپا نمرۀ درس اصلیاش، مبانی تعاملات مالی، ۱۶ از ۲۰ شد که خوب و آبرومند است.
در اینکه رنه ویلار برای مصدق مهم بود، تردیدی نیست. کلی لحظات شخصی و دو نفره با او گذراند و به او اطمینان کرد و از احساسات عظیمی که نسبت به مادرش داشت به رنه گفت ــ عکس خیلی مسخرهای از نجمالسلطنه به او داد و یک «اصلاحگر اجتماعی پُرشور» توصیفش کرد. پنج سال بعد که رنه در مصر بود، مصدق برای او نسخهای از پایاننامۀ دکترای تازه تکمیل کردهاش را فرستاد که همان زمان منتشر کرده بود.
وضعیت و موقعیت مصدق در وطن به این معنا بود که دوستی با رنه نمیتواند خیلی ادامه یابد؛ او در عرصۀ عمومی هیچگاه اعترافی به رابطهاش با رنه نکرد، جز در خاطراتش که او را آدمی «خیلی باهوش» خواند که تابستان نخست اقامت او در پاریس در درسها کمکش کرد. پژوهشگران بعدی که کوشیدند رد گفتوگوی چاپ شده در روزنامه را در آرشیو ملی فرانسه در پاریس پیدا کنند، دریافتند تنها نسخۀ گم شده از «له نوول» همان شمارهای است که گفتوگو در آن چاپ شده بود و این امکان محتمل را به میان آورد که مصدق خودش آن را نابود کرده. نسخهای از گفتوگو که الان در دسترس عموم است، در آرشیو بریده جراید کتابخانۀ دانشگاه تهران پیدا شد.
مصدق نخستین مرد مسلمانی نبود که جذب استقلال اغواکنندهای شد که در اروپا به بار نشسته بود و در ایران با وساطت نظارت خانواده و جدایی زنان از مردان سرکوب میشد. او هم جزو نسلی از مردان ایرانی بود که در هوای اروپا نفس کشیدند اما از زنانشان انتظار داشتند ایرانی باقی بمانند. سخت است تأسف نخوردن به حال این زنان. مصدق در گفتوگویش با «له نوول» بطور غیرعمد تصویری از ازدواج خودش در آن برهه به دست داد، وقتی زنهای ایرانی را «بیشتر مادر تا همسر» توصیف کرد.
ناممکن است دریافتن اینکه آیا تغییر و تحولات در رابطۀ مصدق با رنه در بد احوالی او در اواخر سال ۱۹۰۹ نقش داشته یا کلاً باید نسبتش داد به کار زیاد و رطوبت زمستانی که بدحالی او را تشدید کرد. بیماریها، از جمله زخم معده باعث شد مجبور باشد حین سخنرانیهایش دراز بکشد، بیخوابی، و فشار عصبی حاد در تمام طول زندگی همراهش باشند و مدام عود کنند. یک متخصص مشهور فیزیولوژی برایش دستور استراحت مطلق داد و مصدق هم اعتنایی به دستور او نکرد.
نوع کار کردن مصدق از همان زمان سهمگین و کُشنده بود، و سر آخر هم او را کامل از پا انداخت؛ کلاس رفتنهایش را متوقف کرد و پرستاری تمام وقت گرفت ــ هیبت مادرگون دلپذیری به نام ماری ترز، که مصدق بسیار شیفتهاش شد و با او انس بسیار گرفت. در آسایشگاه طلسم مهر ماری ترز بر مصدق اثر کرد؛ ماری ترز برای بازگشت مصدق به ایران به او پول قرض داد و برای بهبود حال مصدق در این سفر همراهیاش کرد. مصدق علیل حالا چنان ضعیف بود که وقتی جمعیت در مرز روسیه قطار عوض کردند، مجبور شد بگذارد او را با فرغون از این قطار به آن یکی منتقل کنند.
در مورد تسلط نجمالسلطنه روی مصدق، اینکه پس از رسیدن او با حال زار و نزار به تهران در یکی از روزهای تابستان ۱۹۱۰، حتی به رغم متأهل بودن، مادر مسوولیت دورۀ بهبود و نقاهت او را به عهده گرفت، حرفهای بسیاری است. او از پسرش عصبانی بود چون زمان سیل عظیم ماه ژانویه در پاریس ــ که خبرش به تهران رسیده بود ــ با خانواده هیچ تماسی نگرفته بود، و مصدق هم به مکر فرزندی گفت که نمیخواسته او را نگران کند. وقتی مصدق اصرار کرد که طبق دستورات پزشک فرانسویاش باید فقط مقادیر کمی آب بنوشد، درجا دعوا بالا گرفت. تابستان تهران گرم و سوزان است و کمی که گذشت دیگر مصدق آن قدر بدنش را بیآب کرده بود که زبانش به سقف دهان چسبیده بود و سخت میتوانست حرفی بزند. با این حال کماکان زیر بار التماسهای مادر نمیرفت، تا اینکه بالاخره مادر فهمید آب و هوای پاریس چه طور است. وقتی شنید سرد و مرطوب است، مصدق را حسابی به باد ناسزا گرفت و دستور داد دو تا هندوانه بیاورند، هندوانههایی که مصدق حقشناسانه بلعیدشان.
مصدق برای بهبود و نقاهت به ملک یکی از دوستانش، اقبالالممالک، در تپههای خنک شمال تهران رفت. اقبال جویا شد که مصدق از آشپزی فرانسوی چه یاد گرفته و او هم که نمیخواست بیاطلاعیاش معلوم شود، ادعا کرد استاد درست کردن دسر فرانسوی شیر و تخم مرغ است. در واقع مصدق دیده بود ماری ترز دسر شیر و تخم مرغ درست میکند اما خیلی کم از ماجرا چیزی یادش میآمد. دستور داد تخم مرغ و شیر بیاورند و آنها را با شکر مخلوط کرد، اما نسبتها اشتباه و اجاق زیادی سرد بود. بعد یک روز و نیم لاف و لفاظی مواد دسر هنوز کامل خام بودند. اقبال آهی کشید که «تو اگه از امور مالیه هم به اندازۀ آشپزی سر در میآری که آدم فقط میتونه برای این مملکت زار بزنه.»
***
بعید نیست که خبر دوستی مصدق با زنی اروپایی به خانه رسیده باشد. قطعاً رفتار زیادی محتاط او در سفرهای آتیاش به فرنگ و ترسش از رسیدن گزارشهای ناجور به تهران، حکایت از عزمش میکند به جلوگیری از گیر و گرفتاریهایی دیگر. دلیلش هرچه باشد، در پاییز ۱۹۱۰ که عازم بخش دوم سفر تحصیلیاش به اروپا شد، واقعاً افسار خیلی سفتی به دهانش بود. جمعیتی که آن ماه عازم سوئیس شدند ــ جز خود مصدق ــ شامل زهرا و سهتا بچهشان، دوتا خانم ملازم زهرا، دوتا پسردایی که آنها هم پی تحصیل فرنگ آمده بودند، و نجمالسلطنۀ خستگیناپذیر بود که امید داشت در این سفر از شر آب مرواریدش خلاص شود.
گروه احتمالاً خیلی آراسته و خوش پوش به نظر میآمدند. مصدق که کاملاً به لباس رسمی اروپایی ــ یقۀ آهار خورده، کُت فراک، و شلوار راهراه ــ عادت کرده بود. از آن طرف زنها که برای اولین بار پا به سرزمینی غیرمسلمان گذاشته بودند، انتخاب لباس برای خودش میدان مینی بود. چادر، پارچۀ دراز سیاهی که زنهای مذهبی ایرانی از همۀ طبقات، بیرون خانه سر میکنند، به چشم اروپاییها نامناسب بود، اما تصورش را هم نمیشد کرد که سر لخت بیرون بروند. نجمالسلطنه روسری پشمیای پوشید که سرپوش محبوب زنهای دهقان روسی بود. زهرا و ملازمهایش ترکیب جالبی سرهم کردند از لباسهای دراز اروپایی، دستکش و سرپوش، و کلاههای لبه پهن. سوئیس قرار نبود تشویش و آشفتگیشان را پنهان کند وقتی یکی از ملازمان زهرا حاضر نشد برای یاد گرفتن ویولن دستکشش را دربیاورد.
مقصدی که عزمش را داشتند، فرایبورگ بود، اما کاتولیکهای آتشینمزاج آن منطقۀ روستایی چندان روی خوشی بهشان نشان ندادند، بنابراین نقل مکان کردند به نوشاتل، جایی در شمال شرقی دریاچهای به همین نام، با مردمانی سختکوش، از طبقۀ متوسط، و پروتستان. اولش به خاطر مسلمان بودنشان زیر بار اقامت آنجا نرفتند، اما مصدق توانست در منطقهای خلوت و بیسر و صدا آپارتمانی چهار خوابه اجاره کند مشرف به تاکستانهای مشهور آنجا. تقدیر این بود که چند ماه بعد، پس از رفتنهایی بینتیجه پیش یک متخصص چشم در پاریس، نجمالسلطنه به ایران برگردد. او بیشتر مدت سفر اروپاییشان را به دعا کردن گذرانده و گفته بود از اولین و تنها تجربۀ دیدار اروپایاش خیلی راضی و خرسند است.
آن زمان سخت میشد شهری دانشگاهی را به نسبت نوشاتل بیگانهتر با ایدئولوژیهای سفت و سخت قاره تصور کرد. ساعت ۹ شب که میگذشت، شهر سوت و کور میشد. نه تئاتر داشت نه بار. اما همان زمان هم معلوم شده بود که مصدق دستپاچه است و ــ هرچند کُند ــ به یاری معدودی عوامل خارجی پیشرفت میکرد. طی چهار سال بعدش، او گذر معمول رها شدن از مشرب یک خاورمیانهای نازپرورده در محیط بیرحم غربی را طی کرد. به نوشاتل که رسید، کماکان نجیبزادهای بود که هویتش را از خانوادهاش میگرفت، و نوشاتل را که ترک کرد، دکترای حقوق داشت و تمایزش با باقی جامعه را از کار زیادش میگرفت. در نوشاتل سویه وسواسی، ایرادگیر، و وکیلانهاش کامل مجال بروز یافت، و البته که فرانسهاش را بهتر کرد، زبان جهانی آن زمان.
آنجا مصدقها خودشان بودند و خودشان. دختر و پسر بزرگشان، ضیاءاشرف و احمد را فرستاده بودند تا بروند پیش یک خانوادۀ ثروتمند محلی زندگی کنند، خانوادۀ پرنودز، تا زبان فرانسهشان بهتر شود. آنها به مدرسهای بومی آنجا میرفتند و تعطیلات آخر هفته را به خانه میآمدند. بچۀ سوم مصدق، پسری به نام غلامحسین، کوچکتر از آن بود که جایی بفرستندش. زهرا برای به دنیا آوردن بچۀ چهارمش به تهران برگشت که آن هم پسر از آب درآمد، اما کمی بعد از آنکه زهرا او را به نوشاتل آورد، مُرد. آن زمان ملازمان زهرا هم به تهران برگشته بودند. حالا زهرا زن باتقوای مسلمانی بود داشت در محیطی بیگانه برای بچهاش مویه میکرد و زندگی مهاجرت به نظرش آزمونی میآمد.
آنها تنها ایرانیهای آنجا بودند و مصدق مصمم بود تصویر خوبی از خودش در چشم مردم آنجا بسازد. خوب و آراسته لباس میپوشید، قبضهایش را سروقت میپرداخت، و بعد از آنکه در دادگاهی از چندتا بچۀ محلی آنجا که یقهشان را سر میوه دزدیدن گرفته بودند، دفاع کرد، تکریم و احترام آنها را به دست آورد. بچههای خودش که کار اشتباه و تخلف میکردند، همدلیاش کمتر بود. یک بار که برای خوردن ناهار، تاس کباب بادمجان با غورۀ تُرش، یک غذای لذیذ ایرانی، به خانه برگشت، وحشت کرد که فهمید غلامحسین و احمد غورهها را از تاکستان همسایه دزدیدهاند. مصدق داد کشید «جفتتونو میکُشم!» و خیز برداشت سمت پسرها که در رفتند. غلامحسین برادرش را که داشت گریه میکرد، تسلا داد که «نترس، نمیتونه ما رو بکُشه. میندازنش زندان!»
سالها بعد که نخستوزیر شده بود، مصدق به یاد میآورد چه طور در نوشاتل حسابی ناعادلانه گواهینامۀ موتورسیکلت گرفت و به پرت بودن سوئیسیها میخندید ــ و به نابلدی خودش در این کار. مسوول امتحان به عوض همراهی با داوطلب کسب گواهینامه، او را فرستاد تا برود دم دریاچۀ نوشاتل و برگردد. مصدق تا دریاچه را با اعتمادبهنفس راند اما آنجا نتوانست ماشین را متوقف کند، خورد به دکۀ میوهفروشی و چپ کرد. دکهدار فریاد کشید «خوک کثیف! خوک کثیف!» مصدق به دکهدار خسارت داد، ماشین را برگرداند، و برگشت پیش مسوول امتحان. او گفت «آقای مصدق، خیلی طول کشیدها. حتماً خیلی با احتیاط روندین. تبریک میگم بهتون. این گواهینامۀ رانندگیتون.»
هیچ سندی نیست که نشان دهد مصدق در دوران اقامتش در سوئیس، جوانی بوده باشد که بخواهد فرهنگ اطرافش را ببلعد و هضم کند. انتظار نداشت شبیه سوئیس بشود و غافلگیر نمیشد وقتی آنها متفاوت از او رفتار میکردند. یک بار که یادش رفته بود در رستورانی که دهها بار تویش غذا خورده بود و او را میشناختند، همراهش پول ببرد، صاحب رستوران ساعتش را گرو گرفت. در ایران چنین رفتاری را بسیار خصمانه تلقی میکردند. در این مورد مصدق احساس رضایت میکرد که توانسته کلیدی برای درک شخصیت سوئیسیها بیابد، سوئیسیهایی که به نظر او مشیشان این بود که با یک مشتری قدیمی همانطور رفتار کنند که با یک آدم کاملاً غریبه.
مقالاتی که در طول دوران تحصیلش نوشت، نیاز به تحقیق دربارۀ قوانین سوئیس و دیگر کشورهای اروپایی داشتند، اما علاقۀ اصلی او به خاورمیانۀ مسلمان بود. برای پایاننامۀ دکترایش، دربارۀ وصیتنامه در اسلام، به نظریههای حقوقی عثمانیها و مصریها پرداخت و سه ماه را در تهران به مشاوره گرفتن از عالمان برجستۀ فقه اسلامی گذراند. در پایاننامۀ منتشر شده طرف روحانیان متجدد را گرفت و بحثش این بود که فقه اسلامی پدیدهای تاریخی است و همپا با تغییر و تحولات جامعه باید بازنگری شود. ضمناً به «تحمیل» قوانین و نهادهای اروپایی به جامعۀ ایران هم حمله کرد و استدلال آورد که «نتیجۀ مستقیم تقلید از اروپا تباهی مملکتی چون ایران خواهد بود، چون در آن صورت همه چیز باید در تناسب با نیازها باشد.»
سوئیس آن قدر آرامش خیال برایش آورد که در ذهنش بود هر وقت از آیندۀ ایران ناامید شد (و قرار بود چنین موقعیتی در آینده خیلی برایش پیش بیاید) به آنجا برگردد. اما هیچ گاه در شخصیت خودش تردید نکرد؛ به بچههایش میگفت «ما ایرانی هستیم، و قرار است مدت کوتاهی در اروپا بمانیم و بعد به کشورمان برگردیم.» با این حال اگر ملیت سوئیسی داشت، مجوز کار کردن در آنجا پیدا میکرد و در تابستان ۱۹۱۴ که او، غلامحسین، و زهرای باردار برنامه ریختند برای سفری کوتاه به تهران برگردند، به این هدفش نزدیک بود. در آستانۀ جنگ اول جهانی به تهران رسیدند و اجازه داده نشد برگردند و بچههای بزرگترشان، احمد و ضیاءاشرف، هنوز در سوئیس بیطرف پیش خانوادۀ پرنودز بودند. تقدیر این بود که آنها تا پایان درگیریها آنجا بمانند.
***
ایرانی که مصدق در سال ۱۹۱۴ به آن برگشت، دیگر از اکسیر مشروطه جوان و شاداب نبود. در غیاب او کشور را نزاعهای داخلی و دخالتهای نابهجای قدرتهای جهانی از نفس انداخته بود. خوشبینی حاصل از کنارهگیری محمدعلی شاه به نفع پسر ۱۱ سالهاش، احمد، در نتیجۀ اختلافات میان مشروطهچیهای تندرو با معتدلها بر باد رفته بود. آیتاللهی محافظهکار را در ملأعام دار زده بودند؛ یک نمایندۀ مجلس به روحانیها گفته بود سیاست را رها کنند و پی کارشان بروند. اکثریت روحانیان جامعه ــ وحشتزده ــ به مشروطه پشت کرده بودند و حالا بسیاری مشروطه را ملازم کفر و فساد میدانستند.
در روابط ایران با کشورهای دیگر هم شکستها زیاد بود. روسیه به بهانههای مختلف به کشور دستاندازی میکرد و عملاً ــ هرچند غیررسمی ــ بیشتر بخشهای شمالی ایران را مستعمرۀ خودش کرده بود؛ همزمان در جنوب غرب کشور بریتانیاییها به سرمایهای رسیده بودند که ایران را از یک پیادۀ شطرنج در «بازی بزرگ» قدرتهای جهانی بدل به غنیمتی بسیار مهم میکرد: نفت.
نظر شما :