انگلیسیهای متکبر و ایرانیهای متنفر
ترجمه: بهرنگ رجبی
***
شرمساری مصدق احتمالا آمیخته با این اطلاع هم بوده که پسردایی بزرگش، شاهزاده فیروز، یکی از طراحان قرارداد ۱۹۱۹ بوده، یکی از ذینفعهای «رشوهٔ بریتانیا». فیروز ــ آدمی باهوش، افادهای، جاهطلب ــ تجسم همهٔ آن چیزهایی بود که اصلاحطلبان ایرانی در طبقهٔ اعیان عهد قاجار به آن اعتراض داشتند و مصدق قرار بود به تدریج دست ازشان بشوید. فیروز در زمان دانشجوییاش در پاریس، سوئیتی در لتوتیا گرفته بود، هتلی به سبک آرتدکو که جیمز جویس بخشی از رمان «اولیس» را آنجا نوشت، و با ژان کوکتو در مهمانیهای بالماسکه شرکت کرده بود. او ضمناً با تنها خواهر مصدق، آمنه، هم ازدواج کرده بود اما ازدواجشان به طلاق انجامیده بود و به نظر هم میآمد مصدق، فیروز را مقصر میداند. این دو تا آدم حتی در سطح ظاهری هم با همدیگر متفاوت بودند. فیروز صاحب یکی از نخستین ماشینهای رولزرویس در تهران بود و هر کجا میرفت پشت سرش کلی صورت حسابهای پرداخت نشدهٔ خیاط به جا میگذاشت. در عرصهٔ سیاست از آدم کُشتن هم فروگذار نبود. کرزن در تقدیر او بود. سخت است تصور کردن مصدق که از نسبت و معاشرت با چنین آدمی خوشنود باشد.
بعد از سرپا شدن دوباره از ضربهٔ قرارداد، مصدق افتاد به کار تا ایرانیهای ساکن اروپا را برانگیزد و نقشی پیشرو و برجسته در «کمیتهٔ مقاومت ملی»ای به عهده گرفت که مهاجران ایرانی تأسیس کرده بودند و همینطور پشت سر هم نامههایی به «جامعهٔ ملل» نوشتند. سفر کرد به برن، صرفاً به این قصد که بدهد مُهری برای کمیته بسازند و خودش را هم متقاعد کرد که پیشنهاد معاشرتی که یک خانم جوان جذاب بهش داد، دام بریتانیاییها برای بُردن آبروی او بوده. قشنگ میشود تصورش را کرد که چه وجد همراه با خجالتی داشته وقتی دعوت آن خانم را به دیداری و سیگار کشیدنی رد کرده: «شرمندهام مادام، من مریضم. خیلی گرفتارم. خستهام. ببخشید منو. وقت ندارم.»
میزان و وزن مخالفتها با قرارداد به حد شگفتی برای کرزن و کاکس و جمع سه نفره ناخوشایند بود. وثوقالدوله از حربهٔ رشوه و ارعاب برای ساکت کردن منتقدانش استفاده کرد اما کرزن امیدوار بود مجلس قرارداد را تصویب و قانونی کند. حالا اما زور مخالفان بیشتر بود. انتقادات بینالمللی به ملیگراها قوت قلب داده بود ــ در ایالات متحده دولت وودرو ویلسن مشخصاً ناراضی بود ــ و دیگر خبری از احساسات گرم و صمیمانهٔ کرزن نسبت به ایرانیها هم نبود. او نوشت: «این مردم باید یاد بگیرند ــ هر هزینهای هم برایشان داشته باشد ــ که نمیتوانند بدون ما راهشان را ادامه بدهند. من مطلقاً هیچ مشکلی ندارم با اینکه پوزهشان به خاک مالیده شود.»
ایرانیها زیر بار یاد گرفتن نرفتند و بلشویکها که دیگر در جنگ داخلی به نتیجۀ مطلوبشان رسیده بودند، حالا بازگشت پُرشوری داشتند به امور جاری ایران. پهلو گرفتن روسها در ساحل خزر در مه ۱۹۲۰ و متعاقب آن، دست کشیدن مفتضحانهٔ بریتانیا از آن خطه، ضرباتی سهمگین برای کرزن و نوچهاش، وثوقالدوله، بودند. ماه ژوئیه که دولت سقوط کرد، دیگر توافقنامهٔ میان انگلستان و ایران بیشتر از کاغذ پارهای نبود، اگرچه پس از آن مدتی طول کشید تا وزیر امور خارجهٔ بریتانیا را متقاعد به فسخ آن کردند.
کرزن و جمع سه نفره چطور در مورد نظر و اعتقاد جامعهٔ ایران آن قدر سوءبرداشت داشتند؟ وثوقالدوله تنها سیاستمدار ایرانی نبود که گفت کشورش تاب و آمادگی دولتی مدرن را ندارد. تنها کسی نبود که پیشنهاد دولتی استبدادی میداد متکی بر نظرات متخصصان و نخبگان فرنگی. اما او و کرزن وزن احساسات میهنپرستانهٔ ایرانیها را دستکم گرفته بودند، و مخفیکاریهایشان هم نشان این بود که چیزی برای پنهان کردن داشتند. به بیان یک مقام بریتانیایی مستقر در تهران، تصور معمول ایرانیها این بود که «ما میدانیم شما بریتانیاییها میخواهید به ما پول بدهید؛ این کار را قبلاً هم کردهاید. میدانیم که مایلید به ما مستشارهایی بدهید، ما قبلاً هم مستشار خارجی داشتهایم. اما چرا لازم میبینید برای قرارداد بستن به این وزیرها پول بدهید؟ معلوم است در ازای پولتان چیزی میخواهید که توی قرارداد نیست، چیزی که دلتان میخواهد مخفیاش کنید. ما فکر میکنیم که شما میخواهید ایران را مال خودتان کنید، همانطور که مصر و بینالنهرین را مال خودتان کردید و آن وثوقالدوله هم مملکتش را به شما فروخته است.»
آن قرارداد مُرده به دنیا آمد اما تأثیری دیرپا و پُردوام بر تصور ایرانیها از بریتانیای کبیر گذاشت و برای ابد خاطرهٔ بریتانیاییهای حامی مشروطهخواهان نخستین را از ذهن ایرانیها زدود. به عوضش اعتقادی سفت و سخت مبتنی بر دورویی بریتانیا و اثرگذاری نمایندههایشان در از بین بردن ارزشهای اخلاقی نشست. از آن به بعد است که ترس و نفرت ایرانیها از بریتانیاییها ابعادی به خودش گرفت که خطهٔ امپراتوری به ندرت به چشم دیده. تصور نفوذ و اثرگذاری بریتانیا در ایران چنان هیبت و جذبهای دارد که نهایتاً همه گرفتارش میشوند. اگر سیاستمداری سقوط کند، قضیه این است که بریتانیا ازش ناراضی بوده. منصبها پابرجا میمانند یا از دست میروند، و سیاستها اجرا یا معلق میشوند، نه فقط در واکنش به موضع بریتانیا بلکه با اتکا به تصوری که ایرانیها از موضع احتمالی بریتانیا دارند. اگر بریتانیاییها موضعی نداشته باشند، این خودش تبدیل به یک موضع میشود. انگلیسدوستهای پول گرفته حتی تا آنجا پیش رفتند که همدلیشان را با بریتانیا حاشا کنند و حتی نقدهای کوبنده به بریتانیا متهم میشدند به کشیدن روکشی استتاری روی همدلی حقیقی، و میهنپرستان واقعی هم تا آنجا پیش رفتند که امتیازاتی انحصاری در جهت منافع بریتانیا میدادند تا عمق انزجارشان را پنهان کنند.
همپای عزم ایران برای مدرن شدن، ناامنی مزمن آمیخته با تقدیرباوری، حیات سیاسی را در کشور گرفتار خودش کرده بود، ولی این به خودی خود نظرات و توهماتی را توضیح نمیدهد که در مورد بریتانیاییها فراگیر شد. مهمترین منبع شکلگیری آن نظرات و توهمات رفتار خود بریتانیاییها بود. نوشتههای دیپلماتها و نویسندههای بزرگ بریتانیا را که میخوانی و تأکیدشان را بر نیکخواهی بریتانیا که میبینی، میشود خیلی آسان فریب خورد. سیاست بریتانیا در ایران تعفنی بود گوشهٔ اتاق که به چشم ایران و مردمش تحقیری اساسی میآمد.
این تلقی به نسبت تازه بود. در دوران صفویان وجود نداشت، همان زمان که تجار و سفرای انگلیسی شگفتزدهٔ کامکاریهای این کشور بودند و حتی خدمت دربار شاه را میکردند. سر و کلهٔ احساسش کمکم در قرن نوزدهم پیدا شد، همپای اینکه امپراتوری بیشتر دنیا را گرفت ــ و حتی کماکان امروز هم به نجوا اصرار به همین کار دارد. سر مورتیمر دوراند، وزیرمختار بریتانیا در تهران در دههٔ ۱۸۹۰، را آدمی توصیف کردهاند که «حس تحقیر بسیاری نسبت به ایرانیها» داشت. هارولد نیکلسن، نویسنده که در دههٔ ۱۹۲۰ در ایران خدمت کرد و خودش را دوست این کشور میدانست، ایرانیها را «پستترین نژاد روی زمین» میخواند و هوشمندترینهایشان را «در حد بچه مدرسهایهای انگلیسی» میدانست. سر جنگ دوم جهانی، وینستون چرچیل نگران بود مبادا وزیرمختار بریتانیا در تهران، سر ریدر بولارد، بگذارد حس تحقیرش نسبت به ایرانیها ــ «هر قدر هم طبیعی» ــ داوریاش را خدشهدار کند. استثناهایی هم بودند ــ سیاستمدارانی بریتانیایی که میهنپرستان صادق ایرانی را به آدمهای حقیری چون فیروز ترجیح میدادند ــ اما قاعده بر بزرگ و برتر پنداشتن خود بود.
طبیعی بود که حاصل این سیاست خسران باشد. به ایرانیهای رقتانگیز و نالایق نباید اعتماد کرد تا خودشان تصمیم درست بگیرند. دیپلماتهای بریتانیایی سختکوشانه دست از حمایت پیشتر علنیشان از استقلال ایران کشیدند. همین بود که میبینیم سال ۱۹۲۰ هرمَن نورمَن، وزیرمختار بریتانیا در تهران، مینویسد که او دولت کنونی ایران را بر سر کار آورده و تلاش خواهد کرد بر مصدر قدرت نگه دارد. بریتانیاییها به دستهای پاکشان مباهات میکردند، اما معمولاً تنها آدمهایی که حاضر به همکاری با آنها میشدند رشوهبگیرها و میهنفروشها بودند. هر وقت نتیجهای مطلوب نبود، بریتانیا طبقهٔ سیاستمداران ایرانی را رشوهبگیر و وطنفروش میخواند. کرزن نوشت: «ما نمیتوانیم از این مقامهای شرقی فاسد و خودخواه حمایت کنیم اگر که صادقانه قصد داریم وضعیت و شرایط عمومی یک کشور و دولتش را بهبود دهیم.» اما کرزن هیچ فکر بهتری نداشت که چه کار میتوانند بکنند.
بریتانیاییها بیمنطقی همهچیز را تقبیح میکردند اما خودشان در لکهدار کردن وجهه و اعتبارشان نقش داشتند. اگر زبان انگلیسی کلمهای برای توصیف حس بدگمانی مستند و موجه داشت، احتمالاً میشد برای خواندن احساسات ایرانیها نسبت به بریتانیاییها در بیشتر مدت زمان سدهٔ بیستم استفادهاش کرد.
نظر شما :