دوقطبی دایی و خواهرزاده
ترجمه: بهرنگ رجبی
***
تاریخ ایران مفلوکتر از حالایش میبود اگر که مصدق با شمّی بازاری با دنیا آمده بود. از قرارداد میان ایران و انگلیس چنان خشمگین بود که بالاخره عزم جزم کرد خانهٔ خودش را در سوئیس فراهم کند و بیفتد به کار تجارت. پول حسابی از مادرش قرض گرفت و رفت به باسیل و کلی لوازم بهداشتی و سرگرمی خرید و فرستادشان به تهران. اما محمولهٔ مصدق گموگور شد و دو سال طول کشید تا بالاخره به مقصدش رسید. دماسنجها خُرد شده بودند، پودرهای شستوشو آب خورده بودند، و صابونهای معطر چسبناک و لزج. زهرا گفت «محمد، تجارت کردن دیگه بسه.» نجمالسلطنه که اصلاً نمیتوانست ببخشد. مصدق مجبور شد یکی از املاکش را بفروشد تا پول او را پس بدهد.
آن زمان دیگر برگشته بود به ایران، از ملغی شدن قرارداد انگلیس و ایران خوشحال بود و تصمیم گرفته بود فرزندان نوجوانش، ضیاءاشرف و احمد، را با خودش برگرداند به وطن، نوجوانانی که تبعید طولانی باعث شده بود ایرانشان را از یاد ببرند. در ژوئن ۱۹۲۰ در نوشاتل تلگرافی از دوست قدیمیاش، مشیرالدوله، سیاستمداری لیبرال و بسیار شریف، برایش آمده بود؛ آن زمان مشیرالدوله نخستوزیر شده بود و از مصدق میخواست وزارت عدلیه را بپذیرد. مشیر نخستوزیری را به این شرط قبول کرده بود که قرارداد انگلیس و ایران رسماً معلق شود. مصدق نقشههایش را برای مهاجرت رها کرد و برگشت.
حالا چون وزیر دولت بود، شامل توافقنامههای سفرهای بینالمللی میشد و خودش و بچههایش به سریعترین صورت ممکن ویزا گرفتند تا به وطن برگردند ــ با یکی از کشتیهای مسافربری شرکت «پی اَند ا ُ» بهنام دلتا، از مارسی رفتند به بمبئی و از آنجا قرار بود سوار کشتی دیگری شوند بهمقصد خلیج فارس. در مسیر بهسوی بمبئی یک شب بعد از شام، گرم گفتوگویی شد با آقایی انگلیسی که هیبتش آدم را میگرفت، بلندقد و لاغر، مو طلایی و چشمآبی. این آدم سر پرسی کاکس بود، که حالا داشت به عراق میرفت تا آنجا محدودهٔ تحت قیمومیت بریتانیا را اداره کند. کاکس سالهای نخست کارش را بهصورت غیررسمی مسئول امور خلیج فارس بود از بندر بوشهر ایران؛ آنجا عنوان فروتنانه و گمراهکنندهٔ «نمایندهٔ سیاسی» را داشت. قصهٔ قشنگ حق حاکمیت ایران را بر منطقهای که در عمل تقدیم حاکمیت بریتانیا شده بود، به دیدهٔ تردید مینگریست. یکی از معنادارترین کارهای کاکس در زمان اقامتش در بوشهر، مذاکره از طرف شرکت نفت ایران و انگلیس برای اجارهٔ زمینی ساحلی مناسب ساخت پالایشگاه و انبار بود. او نه فقط با دولت تهران که با حاکم بومی عرب آنجا هم به توافق رسیده بود.
مصدق حین گفتوگویش روی عرشه با کاکس، اشاره کرد که امیدوار است بتواند در بندر بصرهٔ عراق از کشتی پیاده شود و از آنجا قطار بگیرد بهمقصد بغداد؛ از بغداد هم عازم مرز ایران و بعد تهران میشد. فردایش کاکس خبردار شد که خط آهن بصره به بغداد را خرابکارها زدهاند و داغان کردهاند؛ بنابراین مصدق باید راه دیگری برای رفتن به ایران پیدا میکرد. معلوم بود آقای انگلیسی مات و مبهوت میشود وقتی در جواب حرفش از مصدق شنید که در بوشهر از کشتی پیاده خواهد شد، «یکی از بندرهای خودمان». کاکس معصومانه پرسید «مگر بوشهر بندر ایرانی است؟» مصدق هیچگاه این تحقیر را فراموش نکرد.
در بمبئی، مصدق و بچهها در عمارت نوگوتیک تاجمحل ماندند، هتل بسیار مجلل شهر؛ بسیاری از ایرانیهای ملیگرای مهاجر در هند به دیدارشان آمدند. مصدق حاضر به دیدار با وثوقالدوله نشد که آنزمان بعد از خلع قدرت، ایران را ترک کرده بود و حالا در همان عمارت ساکن بود. مصدق تلگرافی به فرمانفرما زد و ازش تقاضای قرضی کرد، پولی که با آن ماشینی خرید و رانندهای هندی استخدام کرد. فرمانفرما از سال ۱۹۱۶ فرماندار استان جنوبی فارس بود و مصدق انتظار داشت در راه بوشهر تا تهران هم از مهماننوازی داییاش بهرهمند شود.
احتمالاً برای مصدق، دشوارترین جنبهٔ سفر به وطن، گیر و گرفتاریها با دختر نوجوانش بود. ضیاءاشرف پانزده ساله خودش را هنوز در سوئیس حس میکرد، دلش بهشدت برای خانوادهٔ پرنود تنگ شده بود، بیمیلیاش را به بازگشت به خانه پنهان نمیکرد، و در سفر از مارسی با پدرش که از او میخواست حجاب ــ پوشش اسلامی سر ــ داشته باشد، سر جنگ داشت. دعوایی کردند و در بمبئی مصدق بهش دستور داد دختر در انظار عمومی از او فاصله بگیرد. مصدق در مورد حق و آزادی ضیاءاشرف با او بحثی نداشت اما طبق معمول نگران وجههٔ خودش بود. حتی بلیتهای خانواده در کشتی دلتا را هم به اسمی مستعار گرفته بود تا اگر معلوم شد او، منتقد سرسخت قرارداد انگلیس و ایران، با کشتیای بریتانیایی سفر کرده، به خاک سیاه ننشیند!
سفر مصدق در بوشهر به پایان رسید؛ از آنجا با ماشین بهسمت شمال، شیراز، رفتند. شیراز، زادگاه شاعران اعصار قدیم، حافظ و سعدی، آراسته به کاخهایی زیبا و باغرزهایی عطرآگین، سوداییترین شهر ایران بود. وسط کشتزارهایی حاصلخیز و نزدیک ویرانههای اقامتگاه کبیر داریوش در تختجمشید بود و آنزمان بهخاطر نابی شرابش معروف بود. فارس، استانی که مرکزش شیراز بود، بهلحاظ استراتژیک بسیار مهم بود. جمعیتش غالباً عشایری یاغی بودند، مجاور منطقهٔ تولید نفت ایران و بندرهای کنار خلیج فارس، در طول جنگ اول جهانی عرصهٔ بسیاری از دسایس آلمانها بود و فوجی انگلیسی به راهش آوردند و فرمانبُردارش کردند، فوج «تفنگداران جنوب ایران» که ملیگراهای ایرانی بهچشم نیروی اشغالگری نگاهش میکردند که ابایی از نشان دادن این اشغالگری هم ندارد.
در پاییز ۱۹۲۰، این منطقه حتی با معیارهای خودش هم آشفته و پریشان بود. آنفولانزا و وبا به جان جمعیتش افتاده و خشکسالی و ملخ محصولها را بهباد داده بود. عشایر داشتند از اقامتگاههای تابستانی مرتفعشان به سمت مرکز استان میرفتند؛ از آن حرکت مردمان و حیوانات یاغی، جمعیت مقیم و غیرمهاجر به هراس میافتاد. ضمناً همه شگفتزدهٔ ماجرای راهزنی اخیر از فرستادهٔ ایران به جامعهٔ ملل، شاهزاده ارفعالدوله، در جادهٔ شیراز به بوشهر هم بودند. تازه غیبت فرماندار استان اوضاع را وخیمتر هم میکرد. فرمانفرما که علیه سوءمدیریتش بلوا به راه افتاده و تهدید شده بود، از شیراز عقب نشسته و قرار بود خیلی زود به تهران برگردد.
سال ۱۹۱۶ بریتانیاییها مصرانه درخواست دیدار فرمانفرما را داشتند؛ آنزمان مأموران آلمانی در جنوب ایران حکمفرما بودند. شاهزاده با دوست قدیمیاش، پرسی سایکس، بنیانگذار «تفنگداران جنوب ایران»، برای آرام کردن منطقه همکاری کرد، اما راهنمایش مثل همیشه، منافع شخصی بود. فرمانفرما که خودش را ملتزم به پاسخگویی به دولت ایران، بریتانیاییها و عشایر میدید، از همهشان پول گرفت و هیچ کدامشان را هم راضی نکرد. عشایر را به جان همدیگر انداخت و بهعوضش از سرکردهٔ عاطل و باطل یکی از عشیرههای مهم بابت مشورت دادن در مورد نامزد نالایقی برای مجلس، پولی هنگفت گرفت. دستمزد مأموران محلی عقب افتاده بود. وقتی صدای ملیگراها علیه فرمانداری او بلند شد، سرکوبشان کرد.
این آدم ذاتاً انگلیسیدوست برای اربابان بریتانیاییاش مایهٔ دردسر شده بود. خسته از پول خواستنهای بیوقفهٔ او و نگران جاهطلبیهایش برای تبدیل شدن به شاه بیتاج جنوب ایران، اعانهٔ ماهانهاش را قطع و خواستهاش را برای سرپرستی و هدایت «تفنگداران جنوب ایران» رد کردند. هرمَن نورمَن، وزیر مختار بریتانیا در تهران، نوشت فرمانفرما فقط «بهقصد اخاذی پول از مردم» چنین خواستهای داشت.
رسیدن خواهرزادهٔ بسیار متفاوت فرمانفرما به شیراز پُرجلال و ارجمند، ارمغانی الهی بود، مرد جهاندیده و سرد و گرم چشیدهای که از قبل هیچ ارتباط و خط و ربطی با استان نداشت. در جا به نخستوزیر فشار آوردند که مصدق را از وزارت عدلیه بردارد و بهجای دایی، به فرمانداری فارس منصوب کند. مصدق بیمیل نبود و وقت خواست تا سر شرایط حرف بزنند.
طبیعیاش این بود که بحث سر مواجب و کمکهزینههایی باشد که قرار بود به مصدق بدهند ــ و همین هم شد، فقط اینکه او همه را حیرتزده کرد وقتی پیشنهادها را نپذیرفت و گفت مبلغ خیلی زیاد است. وقتی اشراف محلی پیشنهاد دادند که حقالعمل ماهانهٔ حسابی بهش بدهند، نه فقط قبول نکرد بلکه خواست اشراف دست از اخاذی از مردمشان بردارند. مصدق تلگرافی زد به تهران و گفت که تا وقتی در این مقام میماند که این اعیان منطقه به عهدشان وفادار بمانند.
اینکه محلیها او را پذیرفتند و رشتهٔ محبتی میانشان برقرار شد، مصدق را ناگزیر میکرد دست به انتقاد صریح از فرمانفرما نزند، اما آشکارا از مدیریت داییاش وحشتزده شده بود. این دو که زمانی در حمایت محتاطانه و هشیار از اصلاح جامعه، همپیمان بودند، حالا راهشان از همدیگر گسسته بود و در دو منتهای دوقطبی قرارداد ایران و انگلیس جا خوش داشتند. مصدق از جمله بزرگانی بود که وقت عزیمت شاهزاده به تهران، بدرقهاش کردند. او، احمد و ضیاءاشرف را هم به دایی پدرشان سپرد. اما همین که دایی از دید خارج شد، خواهرزاده زنگ تغییر را به صدا درآورد.
نظر شما :