پایان قاجاریه
ترجمه: بهرنگ رجبی
***
بعدازظهر همان روز، ولیعهد صدای شلیک توپی را شنید که سقوط سلسلهٔ قاجار را اعلام میکرد. انتظار داشت زندانیاش کنند، اما بعد پیغام رضاخان آمد که اموال شخصیاش را جمع کند، لباسی معمولی بپوشد و بیتأخیر عازم تبعید شود. ولیعهد غرغری کرد که بیپول است، اما خزانه مهر و موم بود. کالسکهٔ سلطنتی دیگر در اختیارش نبود. رضاخان مبلغ ناچیزی برایش فرستاد تا بعدش دیگر او را آن سوی مرز عراق ببیند.
طی سالهای بعد حس تحقیر نسبت به قاجارها در وجود رضاخان باقی ماند. شروع کرد به افشاگریهای بسیار محبوب غاصبین تازهٔ حکومت، عوض کردن نام خیابانها و جایگزین کردن بناهای قاجاری با ساختمانهایی به معماری نئوکلاسیک و بیروح. مطبوعات تصویری غیرمیهنپرستانه و خائن از قاجارها ترسیم میکردند. رضاخان به طعنه میگفت بینشان فقط یک مرد هست: دختر محبوب مظفرالدین شاه ــ دختری که در پیری کاری کردند در خیابانهای سه باندهٔ تهران سرگردان پی سوخت بگردد. رضاخان که حالا داشت امتیازات انحصاری تازهاش را به رخ همه میکشید، یکی از اخلاف فتحعلی شاه را مجبور کرد زن چهارم او شود: عصمت چشمبادامی که به خاطر لبهای کبود و شهوتانگیزش معروف بود.
در واقع که مطلقاً نمیشد قاجارها را به کل نیست و نابود کرد. به لطف فتحعلی شاه و ناصرالدین شاه، قاجارها حالا خیلی بودند. اغلبشان الان دیگر گمنام مشغول زندگی خودشان بودند و کسی کاری به کارشان نداشت، اما شمار اندکیشان در حکومت تازه هم مقامهای رده بالایی به دست آورده بودند. زنان نجیبزادهٔ قاجار در تکاپو بودند برای دخترانشان شوهر پیدا کنند و دیگر چارهای نداشتند غیر این که آدمهایی از طبقهٔ متوسط تور کنند.
چند نفری از خانوادهٔ پدری مصدق ــ خانوادهای اداری نه سلطنتی ــ خودشان را خوب با این تقدیر تازه وفق دادند. برادرزادهٔ مصدق، احمد متین دفتری که داماد او هم بود، نخستوزیر رضاشاه شد، اگرچه بعدتر به دستور شاه انداختندش به زندان. چند نفری از پسرعموهای مستوفیاش در ادارات تازهای که داشتند گسترش مییافتند و مدرن میشدند، به شغلهای حسابی رسیدند.
نجمالسلطنهٔ ریزجثه، قوی و پیر کماکان با قدرت تمام مادری، رئیس خانواده باقی ماند. اما حتی با این که به موقعیت تغییر یافتهاش عادت کرد، نیرویش را گذاشت روی بیمارستانی وقفی که خودش ساخته بود؛ توی همان محوطه در خانهای کوچک زندگی میکرد و آخر هر روز کاری خودش پول کارگرها را میداد. هیچوقت زبان تند و تیزش را از دست نداد ــ عشقش به پسر بزرگش را هم. یک بار سهٔ صبح سر و کلهاش دم در خانهٔ مصدق پیدا شد و اهل خانه برای استقبال و پذیراییاش از خواب پریدند و به تکاپو افتادند. نجمالسلطنه به نخستوزیر آینده دستور داد «بشین پیش من» و مصدق هم اطاعت امر کرد.
نطق مصدق علیه برانداختن قاجارها مشهورش کرده بود؛ بعد از آن فرمانفرما بهش سر زد. شاهزاده دست خواهرزاده را بوسید ــ رفتاری فروتنانه از او بعید بود ــ و هیجانزده فریاد کشید «واقعاً که دوباره قاجارها رو زنده کردی!» اما فرمانفرما نفرت مصدق از استبداد را با وفاداری او به خانوادهٔ پیشین سلطنتی اشتباه گرفته بود و به هر حال هیجانش هم خیلی طول نکشید. چند هفته بعدتر که رضاخان مجلسی برای تغییر قانون برپا کرد و سلسلهٔ پهلوی را تأسیس کرد، مصدق مات و مبهوت ماند وقتی فرمانفرما را دید که تُرُشرو روی پلههای ساختمان مجلس نشسته و چانهاش را توی دستهایش گرفته.
فرمانفرما رنجور و منزجر شاهد افول خانوادهاش شد. او تنها آدمی نبود که قاجارها و اصل سلطنت را یکی میدانست، و او و خواهرش رضاخان را به چشم مستبد چندشی میدیدند که به فرّ شاهی رسیده. اما فرمانفرما در اوج دوران زندگی سیاسیاش هم با فاش و علنی کردن احساسات حقیقیاش دوام نیاورده بود. از وقتی رضاخان اوج گرفتنش را شروع کرده بود، او تملقش را گفته بود، مرتب به دیدارش میرفت و خودش را «بندهٔ قدیمی» او میخواند. او حتی از نظریهٔ جمهوری هم حمایت ــ یا دستکم وانمود به حمایت ــ کرده بود. اما رضاشاه نیازی به انگلی از حکومت پیشین نداشت.
رضاخان که شاه شد، جلوی ترفیع و ترقی فرمانفرما ایستاد و خانهٔ مجلل یکی از پسرهای او را وسط تهران گرفت و مال خود کرد. (در نهایت تقدیر این بود رضاخان چندین مورد از املاک فرمانفرما را به چنگ خودش دربیاورد و توی یکیشان کاخ زمستانهاش، کاخ مرمر را بسازد.) شاهزادهٔ پیرِ مو سفید کرده و نقرس گرفته متین و موقر به نظارهٔ افولش نشست، دست از سیاست کشید، اما با جدیتی بینقصان وارث پس انداخت. پایان کارش با سی و شش فرزند از هشت زن بود (تازه بدون احتساب کلی فرزندان دیگرش از صیغههایی که راه به راه پیش میآمد) و بسیاری از این زاد و ولدها ناگزیرش میکرد به تغییر وصیتنامهٔ پیچیدهاش و خشمگین کردن بچههای بزرگتری که میدیدند مدام تکههایی از میراثشان کنده میشود.
در دوران پیری فرمانفرما، روابط مصدق با داییاش خوب شد. سال ۱۹۳۲ با مرگ نجمالسلطنه، خانواده مرکزیتش را از دست داد، اما آن زمان دیگر دهشت رضاخان به اوجش رسیده بود و بسیاری از شخصیتهای سیاسی از هر قراری سر باز میزدند از ترس این که مبادا متهم به توطئهچینی شوند. فرمانفرما که قبلتر با کرزن سر بیتفاوتی ظاهری او در قبال زندانی شدن آنها بعد از توطئهچینیشان برای برانداختن حکومت در سال ۱۹۲۱ مشاجره کرده بود، حالا مستأصل سعی میکرد دوباره مورد التفات شود. این یک بار استثنائاً بریتانیاییها در برابر جذابیت شاهزادهٔ سالخورده مصون بودند. سر پرسی لورن اسب تازهای برای سواری گرفتن داشت.
احتمالاً حس مصدق نسبت به همهٔ این سیر قهقرایی فقط میتوانسته نهایت نفرت و آزردگی باشد. او همان موقع هم آدمی بود با غرور بسیار ــ نه غروری بهسان غرور اشرافی و سرشار از منیت فرمانفرما بلکه غرور متواضعانهٔ آدمی تنها که داوریاش ورای آوازه و راستی و درستیاش است. او تقریباً از همه لحاظ با بعضی خویشاوندان مادرش فرق میکرد، به خصوص با شاهزاده فیروز. فیروز زیرک رولزرویس شخصیاش را با رانندهای بریتانیایی تقدیم رضاشاه کرده بود؛ او هیچ شرمی از این نداشت که عضوی از حلقهٔ نزدیکان پهلویها بشود.
این کارها در رضاخان اثری نداشت؛ قاجارها نفرین شده بودند. حکمی سلطنتی هر کسی را با خون قاجار از نیل به تخت و تاج پهلوی باز میداشت و پسران عصمت را هم مثل بچههای آن یکی زن قاجاری رضاخان برای رسیدن به شاهی سلب صلاحیت میکرد. به وقتش حتی فیروز هم سقوط میکرد ــ همهٔ وابستههای دیگر قاجاری هم ــ به محض این که دیگر به نظر رضاخان آدم بهدردخوری برای عزم او به مدرن کردن ایران نمیآمد. همچنان که خود شاه تازه میگفت: «روسپی را که میآوری، استفادهات را میکنی، پولش را میدهی، با لگد پرتش میکنی بیرون و ماجرا تمام میشود.»
نظر شما :