تبریز در زمستان تبریز
ترجمه: بهرنگ رجبی
***
مصدق اوایل تو روی رضاخان ایستاد و زیر بار پذیرفتن صدور اوراق قرضه برای افزایش بودجهٔ ارتش نرفت. دلیلش این بود که این ماجرا امضای مشاور مالی حکومت را هم ــ که انگلیسی بود ــ میخواست و مصدق فکر میکرد دولت نباید چنین مشاوری داشته باشد. او در دوران کوتاه نشستنش بر مسند وزارت مالیه، توفانی به پا کرد (باز هم در دولت قوام که حالا نخستوزیر شده بود)، ابنالوقتها را مجبور به بازنشستگی کرد و حقوق دوستان و خویشاوندان نجیبزادهاش را کم کرد و امتیازهای خاصشان را ازشان گرفت. او نخستین بودجهٔ درست و سر و ساماندار تاریخ ایران را پیشنهاد داد ــ بودجهای بود معقول، همانطور که باید باشد ــ و درخواست کرد مصونیت قضایی نمایندههایی که برای به دست آوردن مقام، خاصه خرجی میکردند، برداشته شود. نخستین بار بود که مجلس چنین درخواستی میشنید و نمایندهها سخت عصبانی بودند.
آدمهایی که سالها بود میشناختندش، حالا دیگر بهش بیاعتنا بودند؛ برادر شاه مات و مبهوت ماند وقتی مصدق حقوقش را قطع کرد. احضارش کردند به مجلس تا جواب منتقدانش را بدهد و همینجا بود که برای نخستین بار جلوی چشم همه غش کرد.
مصدق استدلال میکرد که باید «در همهٔ زمینهها قدرت عمل داشته باشد تا بتواند بیتأخیر جلوی همهٔ روندهای نامطلوب را بگیرد». اینکه در قید و بند قوانین و اداریها باشد، به معنای این بود که اجازه دهد مأموریتش به خطر بیفتد. این عصبانیاش میکرد که بقیه نمیتوانند این قضیه را به اندازهٔ او درست و روشن متوجه شوند. در این بیتابی و ناشکیبایی با رضاخان شریک بود. آنچه او را از رضاخان جدا میکرد، این بود که مصدق برنامهای برای لجنمال کردن مخالفانش در روزنامهها یا اتهامات ناروا زدن بهشان یا کشتنشان نداشت. اگر ناکام میماند، از منصبش دست میکشید و راهی سوئیس میشد.
بعد از سقوط دولت قوام در ژانویهٔ ۱۹۲۲، به فکر مهاجرت افتاد اما در تصمیمش تجدیدنظر کرد وقتی مشیرالدوله، دوست قدیمیاش که حالا دوباره نخستوزیر شده بود، فرمانداری آذربایجان را به او پیشنهاد داد. مصدق امیدوار بود با پذیرفتن این مقام، خودش را از عداوتهایی که در پایتخت مواجه بود، دور نگه دارد. ضمناً بیشک امیدوار بود توفیقی را که در فارس به دست آورده بود، تکرار کند.
آذربایجان هم استان مرزی پهناوری بود در استیلای ایلات و عشایر و همسایهای قدرتمند بر ادارهاش نظر داشت ــ در این مورد روسیه. مصدق این را خوب میدانست. پسربچه که بود، با مادر و ناپدریاش در مرکز این استان، تبریز، مدتی زندگی کرده بودند و قدری ترکی آذری یاد گرفته بود. اما دلیل موفقیت مصدق در فارس، استقلال و خودمختاریاش در آنجا بود. قضیهٔ آذربایجان فرق میکرد. حالا با وجود رضاخان مملکت وزیر جنگی داشت که در هر جا ناآرامیای در جریان بود، تا حد زیادی در مسائل دخالت میکرد، از بین سران و رهبران محلی متحد میجُست، و شبکهٔ جاسوسهایش را بهراه میانداخت. آذربایجان هم چنین منطقهای بود.
نیروهای رضاخان همین به تازگی شورشی را در تبریز خوابانده بودند؛ از پس رفتنشان بازار با خاک یکسان شده بود. حالا آنسوتر در غرب، رضاخان به جنگ بلوایی دیگر رفته بود که یاغیهایی کُرد به سرکردگی اسماعیل آقا سیمیتقو به راه انداخته بودند. رضاخان مشهور به این بود که اصرار به انتصاب رقبایش در مناصب حساس دارد، فقط هم برای اینکه از اساس ریشهشان را بزند. مصدق شهره به راستی و میهنپرستیاش بود. رضاخان فقط میتوانست او را به چشم یک رقیب نگاه کند.
زمستان سگکُشی بود وقتی مصدق با تب بالا و سوار اسب به آذربایجان رسید تا کارش را تحویل بگیرد. تبریز در حزن و اضطراب بود. به شورشیان دستگیر شده، احکام مرگ و زندان داده بودند و شهروندان بیگناه نالان پشت میلهها افتاده بودند. (طبیعی بود که مصدق آزادشان کند.) پرداختها عقب افتاده بود. ماهعسل ایرانیها با بلشویکها کمکم داشت رو به تلخی میرفت، و شورویها پُرتوان مشغول تبلیغات در شهری بودند که آن را ذاتاً بخشی از منطقهٔ تحت تفوق خود میدانستند. پرچم سرخ، موقر و محکم، بر فراز کنسولگری شوروی در اهتزاز بود. مصدق در جا خون کنسول روس را به جوش آورد؛ یک تبعهٔ شوروی را که دردسر درست کرده بود، دستگیر کرد.
مهمترین آدمی که آنجا جلوی قدرت مصدق ایستادگی میکرد، سردار عشایر بود، رهبر ایل. سردار بیهیچ رحم و شفقتی، محصول مردم آنجا را به زور ازشان میگرفت. قلمرو تحت استیلایش منطقهٔ حاصلخیز آنجا بود و فقط کافی بود یک کلمه بگوید تا جلوی رسیدن گندم به تبریز را بگیرد. سردار تصادفاً جزو جنگجویان رضاخان و متحد او در نبرد علیه سیمیتقو هم بود.
تصادف غریبی بود که یکی از قوم و خویشهای نجمالسلطنه برای حفظ ملک و املاکش در آن منطقه، زن سردار شده بود. اما مصدق از رویارویی ابایی نداشت. دستور بازداشت مقامی بدهکار را داد که در خانهٔ سردار قایم شده بود. در جواب این کار، سردار راه رسیدن گندم را بست. مصدق مستأصل تلگراف زد و درخواست گندم کرد اما به در بستهٔ زمیندارانی خورد که فقط به سردار جواب میدادند. شهردار ــ یکی دیگر از دستنشاندههای سردار ــ از میزان آردی که به نانواهای شهر میداد، کاست و با این کارش جرقهٔ شورشها را از توی تنورها زد.
این سیاست ایرانی بود، سیاستی که بیرحمانه شیرهٔ جان آدم را میکشید. از نخستوزیر تا پَستترین کدخدای یک روستا، دوام آوردن در عرصهٔ سیاست بسته بود به پُر کردن شکم مردم و کمبود نان به سرعت میتوانست به تهدیداتی جدی برای نظم عمومی شهر و کشور تبدیل بشود. مصدق کم و بیش به تجربه این را دریافت؛ برای مراسم ختمی در مسجدی محلی بود که دید شهروندانی خشمگین محاصرهاش کردهاند و ازش نان میخواهند. مصدق تردید نکرد که باید خطر کند و قول داد که اگر تا فردا آرد کافی به همهٔ نانواها داده نشود، استعفا خواهد داد. به یاد میآورد که «قسر در رفتمام در راه برگشت از مسجد یک لحظه هم آرام نبودم و از خودم میپرسیدم آخر چه طور میتوانم روی قولم بایستم.»
فردا صبحش مصدق جلسهای اضطراری با بزرگان و خوشنامان شهر تشکیل داد تا در مورد وضعیت نان صحبت کنند و همین به فرماندهٔ نظامی تحت امر او فرصت داد تا سردار را به اتاقی کناری بکشاند و دستگیرش کند. با شهردار هم همین کار را کردند و باقی بزرگان شهر حیرتزدهٔ آسانی پیروزی مصدق شدند. حالا دیگر در انبارهای مهمات سردار به رویش باز بود و اسلحههایش را به تبریز آوردند. بحران نان به یک ضربه حل شد.
به لطف مصدق و بعد دستگیری سردار و چندتایی از زمینداران محلی وضعیت امنیتی منطقه بهتر شد؛ مصدق به دست خودش به سالها «شکنجه» پایان داد. اما در تهران از دستگیری آدمی وفادار به حکومت مرکزی بههمریخته بودند. مصدق اقدام خویشاوند خودش، زن سردار، به رشوه دادن برای آزادی شوهرش را به تندی پس زد. اما حالا رضاخان وارد میدان شد و به مصدق دستور داد سردار را روانهٔ تهران کند؛ در تهران در محلی با ناز و نعمت نگهش داشتند.
مصدق با دستگیری سردار، استقلالی ناخوشایند برای کسانی در تهران از خودش نشان داده بود و همین ناقوس مرگ فرمانداری او را به صدا درآورد. کمکم سر و کلهٔ مقالاتی انتقادی در روزنامهها پیدا شد و مصدق هم به تدریج مهار امنیت استان تحت امرش را از دست داد. خرده تحقیرها از اینسو و آنسو بالا گرفت، و سر آخر دیگر چنان جلویش را گرفته بودند که نمیتوانست ده نفر آدم برای مقابله با وقوع ناآرامی در جایی بفرستد. تلگرافهایی سوزناک از مقامهای جاهایی دور از مرکز برایش میآمد در توضیح ضعف و قدرت نداشتنشان. مصدق نوشت «خدا شاهد است اوضاع جوری بود انگار در آتش گرفتار شدهام.» احتمالش هست که رضاخان مسبب این رنج و تَعَب او بوده باشد.
زمستان مهیب آن سال قربانیاش را هم گرفت. مصدق با تب بالا به تبریز رسیده بود. حالا به این تب خونریزی عصبی دهانش هم اضافه شده بود. سر آخر که در بهار ۱۹۲۲ استعفا داد، بهانهٔ ناخوشی احوال آورد. آن قدر فکر میکرد تهدید و خطر در کمینش است که در محاصرهٔ ۱۲۰ نفر محافظ به تهران برگشت.
در بازگشت به تهران وزیر امور خارجه شد، اما دولت مشیرالدوله خیلی زود به نفسنفس افتاد و چشمان همه خیره به رضاخان و خیز برداشتن آشکار و هر دم افزونش برای به دست آوردن قدرت ماند. اواخر سال ۱۹۲۳ مشیرالدوله استعفا داد و رضاخان شد نخستوزیر.
نظر شما :