فرزین وحدت در گفتوگو با تاریخ ایرانی: دوم خرداد نمودار مدرنیته بود
سامان صفرزائی
***
آقای دکتر وحدت، شما همواره یکی از کارکردها و به دیگر بیان نشانههای مدرنیته را در به فاعلیت رسیدن شهروندان جامعه توصیف کردهاید. در سال ۷۶، زمانی که مردم تصمیم گرفتند با استفاده از صندوق رای و نمایندگان سیاسی اصلاحطلب، علیه جنبه تاریک مدرنیته یعنی – قدرت استثمار انسانها – بشورند، شاخصههای مدرنیته در جامعه ایران به چه ترتیبی بود. در واقع اساسا آیا روحیه اصلاحطلبی شهروندان را باید یک مختصه مدرن تلقی کرد و یا یک خصلت پست مدرن؟
به نظر من استفاده از واژه پست مدرن در متن کنونی تاریخی ایران چندان معنی ندارد (البته نه صد درصد)، به این دلیل اینکه صفت اصلی پست مدرن، حداقل در بعد فلسفی آن، نوعی طلب مرگ کردن و خصومت بسیار شدید برای فاعلیت انسان (یا به عبارت دیگر «سوژه» مدرن) است. از این رو به نظر من واژه پست مدرن را نمیتوان در مورد ایران و وقایع اصلاحطلبی اخیر به کار گرفت. بدون شک یکی از نشانههای پست مدرنیزم نوعی «تساهل و تسامح» و «کثرتگرایی» است که در بسیاری موارد به عنوان خصایل پست مدرن از آنها یاد میشود. ولی در تحلیل من این نوع نگرش به پست مدرنیزم در محدوده کنونی ایران تولید اشکال میکند. پست مدرنیزم نحله فکری است که در پاسخ به مسائل اجتماعی- سیاسی- فرهنگی غرب معاصر پدید آمده است و چندان سنخیتی با جوامع ما ندارد. پاسخ پست مدرنیته به جنبههای سلطهگرا و تاریک دنیای مدرن این بوده است که خواهان مرگ فاعلیت انسان بشود و با این ضربه مرگآور سلطهگری و اثباتگرایی مدرن را که در بطن خود تغلب و چیرگی عدهای بر عده دیگری را حامل است، از میان بردارد و به «تساهل، تسامح و کثرتگرایی» از نوع پست مدرن برسد. ولی این نوع رویکرد مناسب دنیای غرب معاصر است که از فرایند به فاعلیت رسیدن شهروندان چند قرن است که گذر کردهاند. در مورد جامعه ما نمیتوان از پست مدرنیته صحبت زیادی کرد، به این دلیل که ما هنوز از این مراحل عبور نکردهایم و فاعلیت مردمان ما هنوز در مراحل نسبتا ابتدایی است. در واقع آنچه که ما به دنبال آن هستیم، یعنی تساهل، تسامح و کثرتگرایی، مبتنی بر فاعلیت تک تک افراد جامعه و به رسمیت شناختن فاعلیت و سوژگی همگانی است که با جهانشمولی حقوق بشر نیز رابطه نزدیکی دارد. شما کمتر در گفتمان پست مدرن حرفی از حقوق بشر جهانشمول میشنوید، دقیقا به این دلیل که پست مدرنیزم به «بشر» به مثابه فاعل و سوژه اعتقاد ندارد و به جهانشمولی (اونیورسالیته) هم سخت دشمنی میورزد.
با توجه به نکات بالا، به گمان من آنچه در سال ۷۶ اتفاق افتاد بیش از هر چیز دیگری نمودار مدرنیته به مثابه به فاعلیت رسیدن اقشار وسیعی از جامعه ایران بود که در اثر این فاعلیت به آگاهی ذیحق بودن و حقوق شهروندی خود رسیده بودند و از این راه میخواستند حقوق شهروندیشان را از طرق قانونی و مسالمتآمیز نهادینه کنند.
ریشههای اجتماعی و سیاسی- و نه تاریخی- که جامعه ایران – به ویژه جوانان و زنان – را در خرداد سال ۷۶ به سوی حمایت از رفرم و فرستادن نماینده سیاسی برای پیگیری مطالبات آنها به هرم قدرت سوق داد چیست؟ اساسا به چه دلیل جامعه ایران به اصلاحطلبی و نه انقلابی دوباره علاقهمند شد؟
در تحلیل من انقلابهای سیاسی و اجتماعی در دوران مدرن اکثرا (ولی نه تماما) ریشه در آرزوی به فاعلیت رسیدن تودههای مردم دارد. درست است که این انقلابها به وسیله نخبهها و اندیشمندان تبلیغ و راهبری میشود، ولی این انقلاب تنها زمانی میتواند به ثمر برسد که خواست به فاعلیت رسیدن در طبقات زیردست جامعه تولید شود، که مسلما روشنفکران و نخبهها در دامن زدن این خواست شاید مهمترین عامل هستند. ولی این انقلابها بدون اینکه تودههای محروم این حس را بکنند که خواهان تغییر در شرایط موجود و برهم زدن اساس نظامی هستند که آنها را از قدرت محروم میکند، به انجام نمیرسد. ولی نکته مهم اینجاست که این تنها یک حس است و چندان ضمیر خود آگاه و نیروی تفکر در آن نقشی ندارد. در میان مردمان معمولی (و نه نخبگان انقلابی) بیشتر کسانی در انقلابهای خشونتآمیز شرکت میکنند که بر مبنای احساسات خود عمل میکنند و نه بر مبنای تعقل و خردورزی. البته این یک امر نسبی است و خردورزی در انقلاب هم وجود دارد، اما وزن نسبی آن در مقابل احساسات کمتر است. هنگامی که مردم از این مرحله، یعنی تنها خواست به فاعلیت رسیدن و قدرتمند شدن، عبور میکنند و به خود فاعلیت دست مییابند (حتی به طور نسبی)، به گمان من عامل عقلانیت توانمندتر میشود. فردی که به فاعلیت رسیده از ضریب بالاتری از خردورزی برخوردار است و به این جهت نیز بلوغ سیاسی-اجتماعی در وی به مرحله اعلیتری رسیده است.
با این اوصاف تفاوتها در انتخاب شیوه تغییرات، با عیار به فاعلیت رسیدن شهروندان در ارتباط است؟
من فکر میکنم که انقلاب ۵۷ عمدتا در اثر خواست مردمان ایران برای برون رفتن از حالت بیقدرتی و عدم فاعلیت صورت گرفت. شکی نیست که این خواست توسط نخبگان و روشنفکران آن زمان در میان مردم به وجود آمده بود و به همین دلیل هم خصایص احساساتی خود را بروز داد. ولی از سال ۷۶ به بعد جغرافیای اجتماعی ایران تغییرات اساسی را به خود دیده است و اقشار وسیعی در ایران، به دلایلی که در جاهای دیگر تحلیل کردهام، به فاعلیت نسبتا بالایی دست پیدا کرده و افعالی که انجام میدهد بیشتر از درون خود ناشی میشود و بر مبنای خرد و نه احساسات بیش و کم خام. از این رو، میتوان گفت که میل به انقلاب در بسیاری از مردمان ایران کمتر شده و کشش آنها بیشتر به سمت اصلاحات است. البته این به آن معنی نیست افرادی که به فاعلیت دست یافتهاند، حائز صلابت کافی برای رسیدن به آمال خود نیستند. درست بالعکس، افراد به فاعلیت رسیده با خودانگیختگی و عقلانیت ولی مصرانه برای رسیدن به اهداف دمکراتیک خود عمل میکنند.
البته عوامل مهم دیگری هم سهیم هستند، آنچنان که در بسیار از تحلیلها مردمی که یک بار طعم انقلاب را چشیدهاند و با خشونت همراه آن آشنا هستند مانند مارگزیدگان و طناب سیاه و سفید رفتار میکنند. ولی این به معنی نیست که از خواستهای به الحق و دمکراتیک خود عقبنشینی میکنند.
اساسا نظریه «اصلاحطلبی» در میان روشنفکران ایرانی تا پیش از دوم خرداد چه جایگاهی داشت؟ بعد از انقلاب به ویژه پس از پایان جنگ هشت ساله – از ۶۸ تا ۷۶- رویکرد روشنفکران به اصلاحطلبی چگونه بود؟ به دیگر بیان مایلم بدانم اصلاحطلبی که در سال ۷۶ کلیدش زده شد از سوی روشنفکران به عنوان مدلی برای تغییرات سیاسی ارائه شد و یا اینکه به صورت ناگهانی به صورت یک گزینه مطلوب – و احتمالا ممکن - مقابل جامعه ایران قرار گرفت؟
به نظر من روحیههای سیاسی- اجتماعی مانند انقلابخواهی یا اصلاحطلبی، تا حدود زیادی تابع شرایط سیاسی- اجتماعی زمانه است. به طور کلی میتوان گفت که اکثر مردم و روشنفکران در شرایط عادی اصلاحات را به انقلاب ترجیح میدهند، البته به استثنای عدهای ماجراجو و رمانتیک. اکثر مردم به طوری غریزی از اغتشاش و هرج و مرج و خشونت که با انقلاب همراه است گریز دارند. ولی آن هنگام که دیگر چارهای برای بهبود اوضاع سیاسی- اجتماعی- اقتصادی یافت نمیشود، و روشنفکران و مردمی که این حس در آنها به وجود آمده که جامعه شایستگی و نیز توان و قابلیت تغییرات اساسی را دارند، کششهایی به سوی انقلاب و تغییرات ریشه را پیدا میکند. البته در جوامعی که فاعلیت چندانی در میان افراد معمولی وجود ندارد این روشنفکران هستند که روحیه سیاسی- اجتماعی را اعم از اصلاحطلبی یا انقلاب خواهی را در اجتماع میدمند. ولی در جوامعی که این حس فاعلیت که همراه بلوغ سیاسی است در میزان کافی در آن به وجود آمده، خود مردم از درون خود تعیین کننده این امور هستند. به گمان من در زمان دوم خرداد این متفکران بودند که سردمدار اصلاحطلبی بودند هرچند که مردم نیز به درجهای از فاعلیت و بلوغ سیاسی رسیده بودند که طالب اصلاحات باشند، ولی امر «کلیدزنی» بیشتر (ولی نه کاملا) هنوز نزد نخبگان بود. ولی در این دو سال اخیر ما شاهد آن بودهایم که مردم به حد بالاتری از بلوغ سیاسی-اجتماعی رسیدهاند و خودشان راسا کلید میزنند.
ما تاکنون چندین مدل اصلاحطلبی از عصر ناصری به این سو را تجربه کردهایم، اصلاحات امیرکبیر، اصلاحات سالهای نخست مشروطه، اصلاحات آمرانه رضا پهلوی، اصلاحات محمد مصدق، اصلاحات سفید امینی و اصلاحات دوم خرداد. به نظر میآید از اینها اصلاحطلبی رهبران نخست مشروطه، مصدق و خاتمی، از این منظر متفاوت هستند که از انتخابات – با عیارهای متفاوت – بیرون جستند و به نظر میآید هر سه این اصلاحطلبیها در عرصه سیاسی با شکستهای سنگینی رو به رو شدند. علت را در چه میبینید؟
به نظر من استفاده از واژه شکست و آن هم سنگین در مورد وقایعی که شما ذکر کردید صحیح نیست. به این دلیل که تغییرات سیاسی و اجتماعی هیچ گاه سریع به مقصد نمیرسند و محتاج زمان هستند. دوم اینکه این تغییرات انباشتی هستند، یعنی غالبا تجربههای جدید بر پشت تجربههای قدیمتر سوار هستند. از اصلاحات امیرکبیر، جنبش تنباکو، مشروطیت، نوآوریهای مستبدانه رضا شاه، جنبش ملی دکتر مصدق، اقدام جدیتر به سمت صنعتی شدن در دهههای ۴۰ و ۵۰، انقلاب ۵۷ و جریانات بعد از دوم خرداد، همه نوعی قدمهایی به طرف جلو ولی همراه زیگزاگ بودهاند که فرآیند انباشتی توسعه، تعمیق و اشاعه فاعلیت را در مردمان ایران رقم زدهاند. هم اکنون که قشرهای عظیمی از مردمان ایران خواستار، و از آن مهمتر، آماده و شایان دموکراسی هستند، حاصل این فرآیند انباشتی ۱۵۰ ساله است. از این رو نباید به «ناکامی»های این جریانات به شکل شکست نگریسته شود. درست است که در بعد سیاسی این ناکامیها میتواند باعث سرخوردگی و نومیدی شود، ولی در ابعاد اجتماعی و فرهنگی حاصل این تلاشها بسیار پربار بوده است، و به احتمال زیاد در آینده نه چندان دور بعد سیاسی آن هم به موفقیت خواهد رسید.
آیا اساسا اصلاحطلبی یک پروسه غربی است که باید شاخصههای آن را مطابق با تجربههای موفق جوامعی که با اصلاحطلبی راه دموکراسی را در سپهر سیاسی و اجتماعی جامعه خود هموار کردهاند دنبال کرد، یا اینکه اصلاحطلبی یک پروژه بومی است که شیوهها و راهبردهایش برای هر دولت- ملت متفاوت است، فرای آن آیا اصلاحطلبی یک پروژه سیاسی سیال است که در هر دوران سیاسی و اجتماعی یک کشور باید بازتعریف و به روز شود؟
ببینید، در زمان حال غربی و بومی دیگر چندان معنی ندارد. اکثر مناطق دنیا قرنها و حداقل دهههاست که خواسته و ناخواسته وارد جریانات دنیای مدرن شدهاند و لذا در مورد غربی و یا شرقی بودن اصلاحطلبی کنکاش کردن چندان مهم به نظر نمیآید. البته در هر جای دنیا از نظر فرهنگی تفاوتهای مهمی وجود دارد که نمیتوان آنها را در فرآیند رسیدن به دموکراسی و حتی حفظ آن به شمار نیاورد، ولی در تحلیل من نمیتوان این تفاوتها را منسوب به شرق و غرب کرد. برای مثال تفاوتهای بسیار مهمی بین دموکراسی فرانسوی و آمریکایی وجود دارد و از این منظر دموکراسیخواهی ایرانیان بسیار به مدل آمریکایی که بر مبانی مذهبی تاسیس شده و همچنان ادامه دارد (هرچند که رنگ مذهبی آن به طور رسمی کمتر به نظر میرسد) نزدیکتر است، تا به دموکراسی فرانسوی.
نظر شما :